به گزارش خبرنگار بینالملل ایسکانیوز، اعلام حکم دادگاه «جورج فلوید» و همچنین وقوع چند حادثه مشابه در هفتههای اخیر، موجب از سرگیری اعتراضات و آشوبهای خیابانی به منظور محکوم کردن تبیعض نژادی و نقض حقوق بشر در آمریکا شد. اگرچه در نهایت هیئت منصفه دادگاه مینیاپولیس، «درک شووین» -افسر مسئول قتل جورج فلوید- را در تمام موارد اتهامی مجرم شناخت، اما حتی این حکم نیز نتوانست خشم سیاهپوستان آمریکایی را خاموش کند و همزمان با برگزاری دادگاه، بسیاری از شهروندان آفریقاییتبار در مقابل دادگاه شهر مینیاپولیس تجمع کردند و علیه نژاد پرستی شعار میدادند.
شایان ذکر است که جورج فلوید -شهروند آفریقاییتبار آمریکا- سال گذشته به طرز فجیعی توسط یک افسر پلیس در حین دستگیری در «مینیاپولیس» به قتل رسید و موضوع تبعیض نژادی و غیرواقعی بودن ادعای حمایت از حقوق بشر در ایالات متحده را برای افکار عمومی جهان روشن کرد. در همین راستا و با هدف روشنتر شدن مفهوم واقعی حقوق بشر در آمریکا، مصاحبهای با «دکتر جان کالابرس»[1] - استاد دانشگاه «واشنگتن دی سی» انجام داده که مشروح آن در ادامه میآید؛
متن کامل گفتگوی ایسکانیوز با دکتر جان کالابرس بدین شرح است:
- حقوق بشر در کشورهای غربی و به ویژه ایالات متحده، چقدر جنبه سیاسی داشته و در سیاست خارجی این کشور چه نقشی دارد؟
در این سئوال بیشتر به ایالات متحده میپردازم چون آن را بیشتر از همه میشناسم. به نظر «عامل اتصالی» که کشورهای «غربی» را -منظور من ایالات متحده، اروپا و ژاپن است- به هم وصل میکند، ارزشهای مشترکی از قبیل حقوق بشر و اصول دموکراتیک هستند.
حقوق بشر و آزادی بخشی از «دی ان ای» و هویت ملی ایالات متحده است. مفهوم «حقوق غیرقابل انکار» را میتوان در خاستگاه کشور (انقلاب) و اسناد بنیانگذاری آن (اعلامیه استقلال و قانون اساسی ایالات متحده) دنبال کرد. با گذشت سالها، حقوق در فرهنگ سیاسی [ایالات متحده] جاسازی شده است و از طریق آموزش عمومی و خصوصی و ابزار دیگر رواج یافته و مورد استقبال و استفاده رهبران سیاسی برای پیشبرد فرصتهای انتخاباتی و برنامههای سیاسی خود قرار میگیرد که با هدف تحریک و القای غرور و میهن پرستی در کشور است. به عبارت دیگر، حقوق و آزادی که از بسیاری جهات در بافت فرهنگ سیاسی آمریکا رسوخ کرده، به بخشی از روایت ملی تبدیل شدهاند، بازتابی از ادارک شخصی ملت هستند: هرچند که مانند همه ملل، بخشی از ساخت هویت ملی واقعی و بخشی از آن افسانه است.
بنابراین، با این سئوال مواجه میشویم که حقوق بشر به شکلی که که امروزه آن را میشناسیم و به ویژه در مورد ایالات متحده چیست؟ ایالات متحده مدعی است که حقوق بشر را بسیار مهم میداند. رهبران ایالات متحده و مردم عادی آمریکا دوست دارند به دلایلی که در بالا توضیح دادم، خود را به عنوان قهرمان حقوق بشر تصور کنند. دو روش وجود دارد که بتوان عملکرد آمریکا (یا عملکرد هر کشور دیگری در این خصوص) در موضوعات حقوق بشر را رصد و ارزیابی کرد: 1) بررسی اینکه آیا حقوق بشر در داخل هم رعایت میشود و 2) پاسخ به این سئوال که آیا حقوق بشر در خارج از کشور هم تبلیغ میشود؟
سیاست خارجی ایالات متحده محصول و یا تابعی از «منافع ملی» است. از زمان جنگ جهانی دوم –اگر نگوییم پیش از آن- رهبران ایالات متحده حمایت و ترویج حقوق بشر را جزئی از منافع ملی در نظر گرفتهاند. این موضوع سه سئوال ایجاد میکند: چرا؟ چطور؟ و به چه اثری؟ به طور خلاصه در مورد هر یک میتوان گفت:
ترکیبی از انگیزههای مربوط به اینکه چرا ایالات متحده حقوق بشر را در سیاست خارجی خود گنجانیده است وجود دارد: 1) این یک ویژگی تعیین کننده میراث ملی است، و در نتیجه با خودپنداره ملی کشور انطباق دارد، 2) حقوق بشر ابزاری برای تقویت و حفظ حقوق بین الملل و نظم عمومی لیبرال بین المللی است، و 3) این موضوع به ویژه از اوایل دهه 1970، پاسخی به انتظارات، فشارها و مطالبات مردم آمریکا و طرفداران این کشور بوده که از طرف نمایندگان کنگره بدان پرداخته شده است.
ابزارهای مختلفی وجود دارد که آمریکا میتواند و از آنها استفاده کرده تا حقوق بشر را در سیاست خارجی خود ادغام کند. ابزارهای مذکور طیفهای مختلفی از اقدامات از جمله صدور گزارشهای سالانه، دیپلماسی خصوصی و عمومی؛ و انواع تحریمها را شامل میشود.
با این وجود، چالشهای متعددی در ارتباط با ادغام حقوق بشر در سیاست خارجی ایالات متحده وجود داشته و همچنان دارد. اولویتهای رقیب، غالباً باعث شده که آمریکا حقوق بشر را با ملاحظات دیگری در هم آمیزد و از این رو، ایالات متحده را به نقد قابل توجیهی مبنی بر داشتن استانداردهای دوگانه و اعمال قدرت خود در حمایت انتخابی از حقوق بشر سوق میدهد. همچنین آمریکا متوجه شده است که اختصاص وزن و اولویت برابر در حمایت از حقوق سیاسی از یک سو و حقوق اقتصادی و اجتماعی از سوی دیگر، بسیار دشوار است. چالش دیگر به دلیل محدودیتهای قدرت آمریکا است (یعنی تشخیص اینکه تحمیل یا اجرای قوانین مربوط به حقوق بشر بر کشور دیگری غیرممکن است). با این وجود، چالش دیگر تصمیم گیری در مورد محدود کردن تعهدات آمریکا در مورد احترام به حقوق بشر برای «الگوسازی» رفتار خوب در داخل [آمریکا]، استفاده پیشگیرانه از ابزارها و اقدامات در خارج از کشور و یا تکیه بر ترکیبات این دو است. در نهایت، مهمترین مسئله امروز این است که آمریکا با بیعدالتیهای گذشته خود چه خواهد کرد.
- آیا غربیها از حقوق بشر به عنوان یک ابزار سیاسی استفاده میکنند؟ به عبارت دیگر، اقدامات آنان نشان میدهد که موضوع حقوق بشر ابزاری برای دستیابی به اهداف آنان در حوزه سیاست خارجی است؟
بیایید انتقاد آمریکایی و محکوم کردن سیاستهای چین نسبت به «اویغورها» در «سین کیانگ» را بررسی کنیم. میتوان این ادعا را مطرح کرد که مقامات آمریکایی در مورد سیاستهای ناپسند مذکور، خیلی اغراقآمیز برخورد کردهاند؛ زیرا چین تحت سیطره حزب کمونیست قرار دارد، یا اینکه روابط آمریکا و چین در سالهای اخیر به شدت رو به وخامت بوده است و .... من فکر میکنم یک پرتوی از حقیقت در این امر وجود دارد اما عامل اصلی محکومیت آمریکا و سایر کشورها در قبال سیاستهای پکن این است که آنها به وضوح و به طور حیرتآوری هنجارها، اصول و معیارهایی که خود چین نیز رسما بدان متعهد است را نقض میکند؛ علاوه بر این، سکوت در قبال چنین رفتارهایی باعث میشود که ایالات متحده، همدست آنها جلوه داده شود. این نکته بدان معناست که تردیدی نیست «صدای آمریکا» در برخی موارد بلندتر از موارد دیگر است و این امر منعکس کننده منافع / اولویتهای رقیب است که در بالا گفته شد.
- موضوع جورج فلوید یک بار دیگر نشان داد که سیاهان شهروندان درجه 2 به حساب میآیند؛ در این مورد چه نظری دارید؟
میتوانم در این مورد یک کتاب بنویسم، شاید هم دو کتاب! متاسفانه نژادپرستی و تبعیض به ویژه نسبت به سیاه پوستان و حتی سایر اقلیتها بخشی از تاریخ این کشور است که برای مدت طولانی و بیش از حد مورد بی توجهی قرار گرفته است. روایت ملی ما -مانند هر کشور دیگری- تا حدی یک افسانه ملی است. فرض بر این است که بهتر است زخمهای تاریخی را فراموش کرد تا اینکه با شفافیت و صادقانه با آنها مواجه شد. آمریکا هم «استثنایی» نیست؛ به این معنا که دوست داریم به فکر خودمان باشیم. هر چند که یک سرسختی و حس قوی برای «ممکنها» وجود دارد که به فرهنگ آمریکایی نفوذ کرده است. فقط میتوان امیدوار بود که قتل جورج فلوید (و دیگران) آن جنبه جامعه آمریکایی را بیدار کند و تاخیر در رفع نابرابریها و بیعدالتیها را اصلاح کند.
- به نظر شما موج عدالت خواهی شکل گرفته در بین مردم آمریکا و به ویژه سیاهان، امکان به نتیجه رسیدن دارد؟
در دهههای اخیر کارهای زیادی انجام شده است. فراموش نکنیم که زنان تا سال 1920 حق رای در ایالات متحده نداشتند! حق رأی مردم سیاه پوستان بیش از 100 سال پس از پایان برده داری سرکوب شد، اما در دهه 1960 اقدامات لازم برای مقابله با این تلاشها در اوج جنبش حقوق مدنی اعمال شد. حبس شهروندان آمریکایی با اصالت ژاپنی در جنگ جهانی دوم، به تازگی و به طور کامل افشا شد. روند رو به جلو است: اما کند، خیلی کند است. تنها با اقدامات دولت چیزی به دست نمیآید، باید قوانین درستی تدوین شود. در بسیاری از بخشها و در تمام سطوح جامعه باید کارهای زیادی انجام شود. آنطور که من میبینم، آشفتگیهای ماههای اخیر بحران چندان جدی نیست. اما یک فرصت و یک عامل سرعت دهنده برای تغییرات مثبت است.
انتهای پیام/
[1] John Calabrese
نظر شما