زهره حاجیان- قهرمان امروز قصه ما ، نوجوان دیروز سال های جنگ است که برای پاسداری از میهنمان مانند دیگر شیر مردان این مرز و بوم به جبهه های نبرد رفت و جانانه ایستادگی کرد. تقدیر این بود که عده ای تا مرز جاودانگی پیش بروند وعده دیگر به یادگار بمانند تا سندی از باورهای آن دوران، برای نسل های آینده در اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت شوند. نوجوان 14 ساله قصه ما که با سینه ای ستبربه مصاف گلوله های سرخ رفت این روزها حالش خوب نیست؛ سهمش از این جنگ نا برابر چیزی جز نفس های زخمی و تیر و ترکش نبود و جبر زمانه او را در پیله ای از تنهایی فروبرد تا درها را به روی خود ببندد. مانند بسیاری از جانبازان، حاضر به استفاده از این عنوان برای رسیدن به منافع مالی و جایگاهی اجتماعی نبود اما با این وجود اوضاع نابسامان اقتصادی و هزینه های گزاف درمانی سخت گرفتارش کرده؛ درد جسم را تحمل کند یا زیر سوال رفتن جانبازیش را؟ تا چه زمان باید همسر بیمارش که خود هم نیاز به مراقبت دارد از این گوشه به آن گوشه شهر در پی اثبات جانبازی شوهرش کشانده شود؟ حسینفاریابی نژاد، زخم خورده سال های جنگ، با وزنی بالای 200 کیلوگرم زمینگیر اتاقی محقرو مملو از داروهای مختلف است و با آنکه نفس هایش به شماره افتاده اما ذره ای از باورها و اعتقاداتش کم نشده است.


IMG_1144
این گزارش حکایت مرد غریبی است که در عمق نگاهش به در، تنها انتظار را می بینی....
با مدیرمحله تهرانسر و شورایاران روانه منزل «حسین فاریابی» شدیم. آنها هم به تازگی فهمیده اند که در همسایگی شان این جانباز زندگی می کند. در را به رویم زنی می گشاید که کمرش از سختی روزگار خم شده، سالخورده به نظر می رسد اما نه! فشار زندگی خیلی زود پیرش کرده. با رویی خوش ما را به سمت همسرش راهنمایی می کند. روی تخت خوابیده، دیگر حتی توان نشستن هم ندارد؛ وقتی به چشمان کم سویش نگاه می کنم که به در دوخته فرزندانش را می بینم که در کنارش زندگی نمی کنند وهویت گمشده ای که برای اثبات آن همسربیمارش را از این گوشه به آن گوشه از شهر می کشانند.
اولین سوال ما از زمان جنگ، تلنگری می شود تا با نشان دادن عکس ها و مدارکی که به سختی از طاقچه بالای سرش بر می دارد؛ مشتی از خاطراتی را بازگو کند که هنوز با گذشت سال ها غبارزمان باعث فراموشی و کمرنگ شدنش نشده...
شهادت دکتر چمران با دو تن از دوستانم
سال 59 زمانیکه بیشتراز 14 سال نداشت با اصرار، پدر و مادرش را راضی کرد تا به جبهه برود.
ابتدا به ستاد اهواز رفت، در آن زمان به دلیل کمبود نیرو اگر کسی معرف داشت می توانست به جبهه برود؛ فاریابی درباره اعزامش می گوید: «واقعیت پدرم راضی نبود اما مادرم راضی بود. زمانیکه پدر متوجه شد که من را به دلیل سن کم از مسجد اعزام نمی کنند به من گفت: بابا، خب اگه می تونی برو من رضایت میدم؛گفتم واقعا رضایت میدی؟ گفت آره، گفتم بنویس بعد رضایت نامه را ازش گرفتم و گفتم من فردا شب خودم تنها با قطار میرم اهواز گفت مگه میشه تنهایی؟ گفتم آره دیگه الان 2 تا از بچه ها اونجا منتظرن که معرف من بشن.»
این بود که پدرم در عمل انجام شده قرار گرفت و من برای اولین بار به جبهه رفتم. سختی کارهمان دفعه اول بود و بعد از آن دیگر مرتب این رفت و آمد وجود داشت.


معرف او هم پاسدار«جواد بابایی» شد و پس از یک هفته آموزش دراردوگاه «شهید جلالی» اهواز به روستای شوویسیه که همجوار دهماویه و دهلاویه بود اعزام شد. «فاریابی» با مرور خاطراتش از آن زمان می گوید:«دهلاویه همانجایی بود که دکتر چمران شهید شد. طی عملیاتی تاکتیکی تا نزدیک رود کرخه مستقر شدیم، عراقی ها فکر می کردند که ما می خواهیم به سمت جلو پیشروی کنیم اما ما به سمت عقب برگشتیم و2 شب بعد در منطقه دهلاویه عملیات شروع شد که دکتر چمران به همراه 2 تن از رفقای من رضا بابایی و رضا لکخواه شهید شدند.»
دو برادری که جانباز شیمیایی شدند
دومین فرزند خانواده است و 3 برادر و یک خواهر دارد. برادر بزرگ ترش که مکانیک ماشین های سنگین بود از طرف اتحادیه به ماهشهر اعزام می شود و بعد ازآن «حسین» به جبهه می رود. فوت پدر، «حسین» را از رفتن به جبهه باز می دارد:« وقتی دیدیم که باید نان آور خانه باشیم من و برادرم شروع به کار کردیم. اما برادر کوچکترم «علی» به جبهه رفت و درعملیات والفجر 5 جانباز 25 درصد شیمیایی شد، «علی» وضعیت جسمانی خوبی ندارد و داروهایی مصرف می کند که مدام خواب است.»
جانباز قصه ما درباره درباره فوت پدرش می گوید:«در یکی از روزهایی که به ماموریت سقزرفته بودم پدرم به رحمت خدا رفت و به من به زور مرخصی دادند تا برگردم . از سپاه قم زنگ زده بودند که من را هرطور شده برگردانند و گفته بودند که پدرش فوت کرده. وقتیکه به قم رسیدم مراسم شب هفت پدرم بودم و بعد از آن دوباره به پادگان برگشتم.»


معجزه ای در مجنون!
جزیره مجنون درسال 62 زیر آتش بمباران دشمن بود. تعداد بسیاری از رزمندگان در آنجا به شهادت رسیدند یا جاوید الاثر شدند. زمین باتلاقی این جزیره معجزه ای برای رزمندگان بود تا راکت ها عمل نکنند. «فاریابی» ازجزیره مجنون و عملیات خیبرمی گوید:«هیچ امکاناتی نبود و زیر بمباران دشمن بودیم و نمیدانستیم که شیمیایی می زنند. روزی 110 صوت پرواز و در هر صوت 5-4 هواپیما منطقه را بمب باران می کردند. سنگر تک نفره کنده بودیم شانسی که آوردیم زمین آنجا باتلاق بود و راکت ها عمل نمی کرد، اگرمنفجر می شد جزیره مجنون زیر و رو شده بود. آنقدر آیه «وجعلنا» را می خواندیم که دیگر حفظ شده بودیم؛ راکتی در مقر لشکر علی ابن ابیطالب زدند که اگر عمل کرده بود مقر در هوا بود.»
ادامه می دهد:« شیمیایی که زدند باد پخش کرده بود و زمانیکه رفتیم وضوبگیریم شیمیایی شدیم. بعدا گفتند از این آب استفاده نکنید اما دیگر کار از کار گذشته بود. صورت و بدنم لکه لکه جای شیمیایی است. چند ماه بعد یک روز که از خواب بیدار شدم به حدی سرفه کردم که خون بالا آوردم.»


unnamed (2)
ساعت غنیمتی باعث نجاتم شد
در عملیات های متعددی همچون بیت المقدس، محرم، خیبر، کرخه و... حضور داشته و در مجموع 18 ماه در جبهه بوده.
در عملیات کرخه براثر انفجارمین پیشانی و چشمانش آسیب می بیند و کم سو می شود.
مرحله سوم عملیات بیت المقدس در جاده شلمچه به خرمشهر، ترکش به پایش اصابت می کند؛ می گوید:« قسمت را خداوند چگونه می سازد؛ساعت غنیمتی که از پاکسازی سنگر در جیب شلوار بود نجاتم داد. فرمانده گفت: فاریابی برو دیده بان را بیاور، وقتی دویدم انفجاری رخ داد که دیگر متوجه نشدم، خوابیدم زمین، گرد و غبار که تمام شد بلند شدم و دیدم شلوارم پاره شده و ازپایم خون می آید. دکتر گفت: شانس آوردی که ترکش به شیشه ساعت خورده و جلوی ضربش را گرفته و به سفید رانت آسیبی نرسانده.»
پسر عزیزم من بیش از این در توانم نیست...
آن موقع همه مردم یک دست بودند. آنقدر مردم امام را دوست داشتند که لب باز می کرد جبهه ها پر از نیرو می شد. جانباز سال های جنگ با بیان این مطلب ادامه می دهد:« هیچ وقت یادم نمی رود شب عید بود که پاسگاه نگهبانی می دادیم. مردم برای رزمندگان کادو فرستاده بودند؛ یک بسته هم به من رسید درآن بسته یک اسکناس 10 تومانی با یک بسته بیسکویت و یک جفت جوراب ونامه ای که نوشته بود: «پسرعزیزم ببخشید من بیش از این در توانم نیست که برای شما کادو بفرستم این را از من قبول کنید.» این مردم بودند که ما را سر پا نگه داشتند.
بانی مسجد مسلم چیتگر
تا 5 سال پیش از پا نیفتاده بود و اوضاع مالی مناسبی داشت؛ سال 87 متوجه می شود که مسجد «مسلم» چیتگر احتیاج به بانی دارد. تمام سرمایه زندگی اش که 80 میلیون بوده را صرف ساخت مسجد و زیر زمین آن راهم برای آشپزخانه اجاره می کند، تا 2 سال بعد که در حین کار دچار سکته قلبی می شود:« اوضاع مالی خوبی داشتم و هیچ وقت به دنبال کارهای جانبازی نبودم تا امروز که زمینگیر شدم چند باربرای تعیین درصد جانبازی، من را با آمبولانس به کمیسیون معراج شهدا و بنیاد شهید بردند. شیمیایی شدن پوست و چشمم تأیید شده اما سیتی اسکن ریه را به خاطر وزن زیادم انجام نمی دهند و می خواهند تکه برداری کنند که واقعیتش می ترسم چون انسولین مصرف می کنم و فشار خون دارم. به ما گفتند که باید از ایثارگران سپاه نامه بگیریم، وقتیکه مراجعه کردیم نامه از سپاه قم خواستند در صورتی که این نامه را از آن زمان دارم اما باز نامه ای از تهران هم می خواهند که نمی دهند. همسرم خود بیمار است و نمی تواند دائم از این طرف به آن طرف شهر برود. ما هم دیگر به خاطر شرایط جسمانی که همسرم دارد دنبالش نرفتیم.»
هزینه های درمانی گزاف!
منبع درآمدی این خانواده از بیمه و یارانه است و 3 سالی می شود که نتوانسته به خاطرهزینه های گزاف درمانی و وضعیت جسمانی به دکتر مراجعه کند:«از طرف بیمه خودم(تامین اجتماعی) بخشی از داروها را می گیرم و مابقی را آزاد تهیه می کنم. به طور متوسط ماهی 130 هزار تومان برای داروهای شیمیایی به غیر انسولین هزینه می کنم.» همسرش هم دیابت دارد و هزینه های درمانی آنها چند برابر است.
بغضی که شکست و اشکی که فرو ریخت...
وقتی از او می پرسم از مسئولان چه تقاضایی داری بغضش می شکند و اشک هایش سرازیر می شود آنقدر که برای دقایقی تنها صدای هق هق گریه هایش فضا را پر می کند. صالح صیامی، دبیر شورایاری شهرک غزالی که ما را همراهی کرده بود در این هنگام متأثر از این وضعیت، می گوید:«مسئول باید خودش درک و پیگیری کند. اینها از وجود وزندگیشان برای خدمت به مردم گذشتند. خانم ایشان هم مریض است و دیابت و مشکلات دیگری دارد و به تنهایی نمی تواند از همسرش پرستاری کند. شرایط زندگیشان را هم که می بینید. یک روز خانمش بر اثر دیابت بیهوش می شود وحسین آقا آنقدر داد وهوار می کند تا اینکه یکی از همسایه ها در اتاق را می شکند و به کمک آنها می آید. آقای «فاریابی» به خاطر عزت نفسی که دارد هیچوقت مشکلاتش رامطرح نمی کرد. این اواخر بعضی از همسایه ها و از جمله رضا مهدوی که از اعضای شورایاری هم هستند متوجه این موضوع شدند.



مهمترین مسئله این عزیزان درمان است
رضا مهدوی و همسرش پیگیر مشکلات این خانواده هستند و تا امروز مساعدت های بسیاری به آنها کرده اند. می گوید:«حسین آقا هیچ انتظاری نداشت و من مطمئن هستم که اگر تا حدودی سلامتی داشت بازهم هیچ اقدامی نمی کرد چون همیشه معتقد است که برای رضای خدا رفته و خدا هم اجرش را می دهد. چندباردوستان خواستند که اقدامی انجام بدهند اما آقای فاریابی نپذیرفتند. الان حداقل کاری که می شود برای این عزیزان کرد مسئله درمانشان است. و این خانواده انتظار آنچنانی ندارند.»
کار حسین اقا هیچ سختی برایم ندارد
پشت دیوارهای بلند بلوک های سیمانی هنوزچراغی سو سو می زند و زن و شوهری بیماربه سختی روزگارشان را سپری می کنند.«حلیمه » یار وفا دار «حسین» است آنها در سال 67 ازدواج کردند و ثمره این ازدواج 2 فرزند است که با آنها به دلیل درس و مشغله کاری زندگی نمی کنند اما چند وقت یکبار به دیدار پدر و مادرشان می آیند. «جنابی» با آنکه خود بیمار است با جثه ای نحیف به تنهایی از همسرش پرستاری می کند. می گوید: «کار حسین آقا هیچ سختی برایم ندارد. اربعین امسال سکته کردم اما الان بهتر شدم. داروهای قندی که مصرف می کنم به شدت قندم را پایین می آورد. حسین آقا شب تا صبح از درد پا می نالد و من پایش را ماساژ می دهم یا سشوار می گیرم.»
105105


 
کد خبر: 351552

وب گردی

وب گردی