... و شاید گرسنه‌ای کنارمان باشد/ نخستین یخچال غذای رایگان برای کارتن‌خواب ها

١١ و ٣٠ دقیقه شب: سه کارتن‌خواب کنار ورودی دستشویی مردانه میدان شوش ایستاده بودند. یکی‌‌شان تلفن می‌زد برای جور کردن جنس. از یخچال ١٠ قدم فاصله داشتند. یخچال خالی بود. فقط یک ظرف یک بارمصرف توی یخچال بود. پر از لوبیا پلو. حفاظ تازه رنگ خورده یخچال، چسبناک بود...

به گزارش ایسکانیوز و به نقل از روزنامه اعتماد ، ١١ و ٤٥ دقیقه شب: ماشین‌ها آمدند. ٥٠٠ ظرف غذا آوردند. تا بیایند و تعدادی را منظم در طبقه‌های یخچال بچینند، این تصویر فقط یک ثانیه دوام داشت. کارتن‌ خواب‌های دور میدان هجوم آوردند. دست‌های گرسنه و تن‌های سرمازده در هم می‌پیچید. صداها گم می‌شد. کلمات ناتمام می‌ماند «آقا به منم غذا بده... آقا یه غذا به من ب...»

١١ و ٥٤ دقیقه شب: غذا تمام شد....

داستان از یک متن کوتاه در شبکه‌های اجتماعی شروع شد. بیشتر از ١٠٠ نفر گفتند ما هم هستیم. ٥ ماه است که یک گروه مردمی، شب‌های چهارشنبه می‌رود دروازه غار – اسم محترمانه‌اش امروز؛ میدان هرندی – ٥ هزار پرس غذایی که از سطح شهر، از خانه‌ها و رستوران‌ها جمع کرده‌اند، به همراه میوه و چای می‌آورند برای کارتن‌خواب‌های پارک حقانی. پزشک و آرایشگر و نقاش و شاعر هم می‌آیند تا زخمی را مداوا کنند و رویی را صفا دهند و دلی را شاد کنند. هفته‌ای ١٦ کارتن‌خواب هم راهی کمپ‌های بستری می‌شوند از جیب این زن‌ها و مردها که خیلی‌هایشان کارتن‌خواب نیستند و از دنیای کارتن‌خوابی، از درد کارتن‌خوابی در سرد‌ترین شب‌های سال و گرم‌ترین روزهای سال چیزی نمی‌دانند. راه انداختن یخچال هم یکی از پیشنهادهای یکی از این چهارشنبه‌ها بود. مجوز را که شهرداری منطقه ١٢ داد، پنج شنبه هفته پیش یخچال را نصب کردند. یک یخچال کوچک. از همان‌ها که مخصوص نوشابه است. جانمایی یخچال بد نیست. آنقدر فضای خالی کنار یخچال هست که تا چند روز دیگر هم یک کمد لباس و یک کتابخانه کنارش نصب شود. کمدی که کارتن‌خواب‌ها بروند و از آن لباس بردارند. کتابخانه‌ای که کارتن‌خواب‌ها بروند و از آن کتاب بردارند. همه هم بدون هیچ محافظ و نگهبان.

دانشجو، خانه‌دار، مهندس کامپیوتر، مدیر یک شرکت تبلیغاتی، فروشنده قطعات پلیمر، ... شهروندان این شهر بزرگ خاکستری غربت زده، یک زمانی تصمیم گرفتند ثابت کنند این مردم، این زن‌ها و مردهای کارتن‌خواب دزد نیستند. آدمند. مثل بقیه... . تصمیم گرفتند باقی آدم‌ها را هم تشویق کنند که این زن‌ها و مردهای کارتن‌خواب را ببینند. دیدن یعنی که آن صاحب چلوکبابی گوشه میدان شوش هم سه روز است که روزی ١٠ پرس چلوکباب می‌برد می‌گذارد داخل یخچال. دیدن یعنی که ساعت ٢ بامداد دو شب قبل یک خانواده‌ای رفت و باقی غذاهای مهمانی‌اش را گذاشت توی یخچال....

رحمان دو ظرف غذا گرفته. قورمه سبزی و زرشک پلو با مرغ. یکی را می‌خورد، آن یکی را برای خرج مواد می‌فروشد. رحمان فقط ٢٠ سال عمر کرده. رحمان ٤ سال است کارتن‌خواب است.

«دیشب خیلی سرد بود. سرمای دیشب هنوز به تنم مونده...»

هل می‌دهند برای گرفتن یک ظرف غذا. تنه می‌زنند برای گرفتن یک ظرف غذا. بوی عرق تن و چرک لباس‌های هفته‌ها آب ندیده و معده‌های خالی، سیلی می‌زند توی صورت آدم.

«٦ روز قبل از محرم نه شام خوردم نه ناهار. با مواد خودم رو سیر کردم. مواد که می‌زدم اشتهام کور می‌شد، دیگه یادم می‌رفت که گرسنه‌ام...»

یک کارتن‌خواب در یک ظرف غذای نیم خورده می‌گردد و تکه‌های باقی مانده مرغ را جدا می‌کند. آن‌طرف، مردی که کارتن‌خواب و معتاد نیست و به همراه دوستش از خرید وزنه ورزشی برمی‌گردند، یک ظرف غذا، ظرف غذایی که سهم کارتن‌خواب‌ها بوده، به دست گرفته‌اند و از همه تشکر می‌کنند....

هر سری که از روی ظرف غذا بلند می‌شود، هر نگاهی که با نگاهت تلاقی می‌کند یک سوال می‌پرسد: «سهم من از این دنیا؟ همین ظرف غذا فقط؟»

مردی فریاد می‌زد: «من جنگ رفتم. ١٨ ماه بستان و خرمشهر بودم. به امام قسم یه قرون هم نگرفتم. خدا شاهده پشت همین میدون خونه‌هایی هست که شب سر بی‌شام زمین می‌ذارن. غذا دادن دردی رو دوا نمی‌کنه. باید اصل‌رو درست کرد. همه اینا که می‌بینی حقی دارن. کو؟»

عزت با انگشت‌های سیاه تکه مرغ را به دهان می‌گذارد و مشتی برنج گلوله می‌کند و به دهان می‌چپاند. ذهنش را از چنگ هذیان‌ها بیرون می‌کشد و هوشیار می‌شود که ببیند در روز چند خشاب ترامادول می‌خورد.

«روزی یه خشاب ١٠ تایی ترامادول ١٠٠. می‌خرم ٥تومن. پسرخاله‌ام روزی ٤ تا خشاب می‌خوره...»

عزت تا برج ٧ پاک پاک بود. تازه از کمپ درآمده بود. بعد از آنکه سه ماه و یک روز در کمپ اجباری «کمرد» با لوله و شلنگ و باتوم کتک خورد و مسوولان کمپ از ترس آنکه به سرنوشت کمپ «شفق» گرفتار و تعطیل و بازخواست شوند، عزت را روانه یک کمپ خصوصی کردند که در آن کمپ هم از عزت پرسیده بودند: «با قطار تصادف کردی؟»

پیرمرد عزت را نگاه می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد. پیرمرد، کارتن‌خواب نیست. مصرف‌کننده هم نیست. دستفروش دوره گرد میدان است که خرج جهاز دختر دم‌بختش را جور کند. قاشقی برنج به دهان می‌گذارد و خجالتش در بغض آب می‌شود... .

علی حیدری، بانی راه انداختن این گروه مردمی بوده. مدیر یک شرکت تبلیغاتی با آرمانی خیلی خیلی بزرگ.

«تا قبل عید امسال تمام کارتن‌خوابا رو جمع می‌کنیم. کارتن‌خواب کسیه که سقفی بالای سرش نباشه. شده یه سوله بگیریم و همه کارتن‌خوابارو ببریم اونجا، ولی تا ٦ ماه دیگه کسی توی خیابون نمی‌مونه..»

علی حیدری خواست امتحان کند ببیند گرسنگی ناشی از کارتن‌خوابی یعنی چه.

«دو روز غذا نخوردم. هیچی نخوردم. بعد از دو روز سنگ بستم به شکمم که گرسنگی رو نفهمم...»

یک کارتن‌خواب حرف‌های علی حیدری را گوش می‌کند.

«من ٧ ماهه غذای گرم نخوردم. دو ساله بچه‌ام رو ندیدم. هر جا بشه می‌خوابم. زیر پل، توی پارک. در حال راه رفتن خوابم می‌بره. وقتی ١٠ روز نخوابی از خماری و نشئگی نصفه و نیمه، دیگه زمان و مکان حالیت نیست. سرمای کارتن‌خوابی هم دیگه توی تنم کهنه شده...»

یک کارتن‌خواب از غذا جا مانده و به ظرف‌های خالی با حسرت نگاه می‌کند. خماری ١٨ ساعته چشم‌هایش را مچاله کرده و منتظر آن معجزه‌ای است که هیچ‌وقت از راه نمی‌رسد.

«دوا می‌کشم که بتونم راه برم. توی سطل‌های زباله می‌گردم که اگه جنس به دردبخوری پیدا کردم، کفشی، پیراهنی، بیارم اینجا بفروشم که برای ١٠ تا راه رفت دوا روی زرورق، به قد ١٠ تومن خرج مواد پول داشته باشم. یه وقتایی هیچی نیست. یه روزایی پول یه تخم مرغم ندارم. واسه موادم می‌رم دو تا دود کنار دست این می‌گیرم، دو تا دود کنار دست اون می‌گیرم...»

مردی که کنار او به موتوسیکلتی تکیه زده جمله‌اش را ترجمه می‌کند.

«کارش زد و بنده...»

ظرف غذا را دست به دست می‌کند و آفتابگیر تزیینی‌اش را بالا می‌زند تا مردمک‌های گشاد شده از نشئگی شیشه‌اش بهتر دیده شود.

«موتورم دزدیه. ٣ ماه قبل دزدیدمش...»

بنفشه سام گیش در تین گزارش می نویسد : بیشترین تمرکز این گروه مردمی در منطقه هرندی است که قلب کارتن‌خوابی و اعتیاد تهران است هنوز با وجود پاتوق‌های پراکنده‌ای که در این سال‌ها، دایره‌وار دور تهران چنبره زد. علی حیدری می‌گوید که فاصله شوش تا هرندی ٣ هزار کارتن‌خواب دارد. علی حیدری می‌گوید اعتماد کارتن‌خواب‌ها را در حدی جلب کرده که وقتی زن یا مردی ناشناس می‌آید تا نخستین شب و نخستین روز کارتن‌خوابی را تجربه کند، قدیمی ترها تلفن می‌زنند و خبر می‌دهند که «آقا حیدری بیا تا هنوز خراب نشده ببرش...»

دنیایی فراسوی باورها

وقتی یک ساعت از بامداد گذشته در پیاده روهای فداییان اسلام و شوش شرقی راه می‌روی، زندگی جور دیگری است. حیات به شکل دیگری تعریف می‌شود. به شکل چشم‌های خواب‌زده و تن‌های دردناک و جیب‌های خالی. به شکل یک پیراهن راه‌راه مردانه که تنها سرمایه قابل فروش است تا خماری یک روز را بشکند. به شکل زمزمه‌ای کنار گوشت «شیشه... گرمی ٦٠ تومن...» به شکل چانه‌زنی از سر فقر مفرط برای سر سوزنی دوا... به شکل بساط‌هایی، صاحبان‌شان همان کارتن‌خواب‌هایی که برای غذا هجوم آوردند، محتوای بساط‌ها همه دزدی. همه دزدی... ابتدای خیابان‌ها که هنوز چراغی روشن است و کورسویی در پیاده‌رو منعکس می‌شود، آدم‌ها به کسب مشغولند. کسبی از هر نوع. با توهمی از ثروت... جلوتر، نورها که می‌میرند، برق زرورق‌هاست که چشم را می‌زند. زرورق‌هایی که دوا را به آمد و شد واداشته. خوابیده در دست‌هایی جوان. چشم‌ها دیگر بی‌توهم شده است... ٢٠ متر دورتر، یخچال گوشه میدان خواب است...

105105

کد خبر: 502706

وب گردی

وب گردی