درد جنگیدن با سرطان، درد فقر، درد گرسنه سر بر بالین گذاشتن...

آفتاب به میانه آسمان رسیده  است که خیابان های محله وردآورد را  برای یافتن خانه ای در همسایگی نانوایی  ، پشت سرمی گذاریم . بوی نان تازه که مشام را نوازش می دهد ،جست و جوها پایان می گیرد.با نواختن زنگ قدیمی خانه ، صدای  کشیده شدن دمپایی پلاستیکی روی زمین به گوش می رسد و لحظه ای بعد دختری دوازده ساله  با چشمانی  لبریز از  اندوه ،در را  می گشاید.

نیازمندانی که در گوشه و کنار پایتخت چشم به راه مهربانی اند

به گزارش ایسکانیوز دخترکوچک خودش را رقیه معرفی می کند. پشت سر او از دالانی تنگ و طولانی عبور می کنیم و به پله های زیر زمینی می رسیم که بوی دیوارهای مرطوب بیگانه با آفتابش ،مشام را آزار می دهد . اما همین زیرزمین نمور و تاریک، سقف خانواده ای را می سازد که خوراک هر روزشان اندوه است و شام هر شب آن ها بغض و حسرت. فرشی نخ نما ، کمدی چوبی و اجاق گازی دوشعله ، تمام وسایل زندگی آن ها را می سازد. بی گمان زندگی در اندوهی که می دانی رهایی از آن امکان پذیر نیست ،تلخ ترین لحظات را برایت خواهد ساخت. کوه این خانواده مادر است.مادری که مشکلات را یک تنه به دوش می کشد و خستگی ناپذیر رنج ها را تاب می آورد.مادر اما دلش درد دارد ...درد جنگیدن با بیماری سرطان..درد فقر...درد گرسنه سر بر بالین گذاشتن.. مادری که خسته از مشکلات این روزها در بخش مراقبت های ویژه در سی سی یو روزهایش را به شب می رساند.حضور در خانه ای که این روزها چراغش خاموش است ،بغض مان را به سراشیبی اشک ها گره می زند ... این بار روایتگر زندگی خانواده ای شدیم که روزگاری سخت دارند اما چشم به مهربانی خدا دوخته اند...

پدری که بویی از عاطفه نبرده است

با بغض از روزهایی می گوید که تنها تکیه گاهش در زندگی خدا بود .از گریه های شبانه تعریف می کند.از خواندن حسرت در چشم فرزندانی که دنیایش را پس از جدایی از همسر معتادش به آن ها گره زده بود،تعریف می کند.از رنج های عظیمی می گوید که سالها روی دوشش سنگینی می کرد.بلقیس عجمی ،مادر رنج کشیده هم محله ای از زندگی پر محنتش ،این گونه روایت می کند:«همه چیز از یک تصمیم اشتباه شروع شد.کاش هرگز با مردی که دنیایش را مواد مخدر می ساخت و اهمیتی برای زن و فرزندانش قایل نبود،ازدواج نکرده بودم. او هرگز با مهربانی سخن نمی گفت .انگار محبت کردن را نیاموخته بود. این حسرت همیشه به دل من و فرزندانم ماند که کلامی محبت آمیز از او بشنویم .معتاد بود و همیشه خدا خمار.هر چه از او می خواستم مقابل فرزندانم مواد مصرف نکند ،گوشش بدهکار نبود.در حق فرزندانم پدری نکرد که هیچ ،آینده آن ها را با ندانم کاری هایش تباه ساخت.او مسئول اعتیاد این روزهای محسن است.او مسئول بی کسی های ماست.او که نامش پدر است اما بویی از عاطفه نبرده است ، مسئول کارگری کردن امیرحسین در سن 15 سالگی است...می خواهم او را ببخشم اما...»این بار گریه مجال صحبت را از او می گیرد. بازگوکردن خاطرات تلخ ،قلب بیمارش را به دردآورده است. لحظه ای درنگ می کند و صحبت هایش را این گونه ادامه می دهد:«زندگی ام را با چنگ و دندان نگاه داشته بودم .4 فرزند داشتم و دلم به آن ها خوش بود اما روزی که متوجه شدم مردی که سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده ام به من و فرزندانم خیانت کرده،آتش گرفتم.،با بدی هایش ساخته بودم .به او برای ترک اعتیاد یاری رسانده بودم اما او با ازدواج مجدد ما را در تنهایی مان رها کرد.با این حال به خاطر فرزندانم ،ماندم.ماندم که با او زندگی کنم و باز هم چشم روی بدی هایش ببندم.اما او من و فرزندانش را نخواست.مریم 9 ساله بود که از همسرم جدا شدم.من ماندم و دنیایی که نمی دانستم چگونه باید آن را بسازم.فقط خدا را داشتم.همیشه فکر می کنم مگر می شود پدری اشک فرزندش را ببیند و دلش نسوزد؟ اما او این گونه بود ...»در خانه مردم کارگری کرده تا فرزندانش را با نان حلال بزرگ کند.از طعنه ها یی که شنیده سخن به میان می آورد.او آن روزها تنها 30 سال داشت.از نگاه هایی می گوید که قلبش را می سوزاند و بهانه ای برای هق هق شبانه اش می شد.بلقیس عجمی می گوید:«کارگری در خانه های مردم کار ساده ای نبود.گاهی آن چنان غرورم لگدمال می شد که تا مدت ها بغض گلویم را می فشرد.اما چاره ای نداشتم باید شکم فرزندانم را سیر می کردم.آن روزها گذشت ،من و فرزندانم به نگاه های ترحم انگیز عادت کرده بودیم،همیشه لباس های کهنه همسایه ها بر تن فرزندانم بود .این برای یک مادر غم انگیز ترین اتفاق دنیاست.با گریه لباس را بر تن شان می کردم .شب که می شد آرزوی مرگ می کردم اما دیری نمی پاید که پشیمان می شدم...»

و خدایی که در این نزدیکی است...

هر لحظه از زندگی اش را پر ازاتفاقات تلخ می داند و می گوید:« مریم 13 سال داشت که برایش خواستگار آمد.می دانستم ازدواجش با مردی که هیچ شناختی از او نداشتیم اشتباه محض است اما فقر و نداری او را پای سفره عقد نشاند. همان روزها بود که پسرم محسن ،به مواد مخدر روی آورد.هر تلاشی کردم تا او را از راهی که رفته باز گردانم،موفق نشدم.پدرش را مثال زدم اما فایده ای نداشت.او از کودکی شاهد مصرف مواد بود و آموخته بود این گونه زندگی کند.کم کم احسان هم با برادرش پای بساط می نشست.دلم می سوخت و دم نمی زدم. با این که مریم ازدواج کرده بود اما هر بار که می دیدمش غم را در چشمانش می خواندم.می دانستم زندگی اش را دوست ندارد اما توان انجام هیچ کاری را نداشتم.من یک زن بودم با کوهی از مشکلات .روزی که مریم با دخترش ، چمدان به دست به خانه استیجاری ما بازگشت ،دنیایم ویران شد.داستان زندگی من برای دخترم نیز تکرار شده بود.همسرش با فرد دیگری ازدواج کرده بود.گاهی با خودم فکر می کنم روی پیشانی من و فرزندانم بدبختی را نوشته اند...» شب و روزها به سختی برا ی آن ها می گذرند.زندگی شان همچنان با کمک همسایه ها و حقوق کمیته امداد در جریان است. مریم برای دومین بار ازدواج می کند اما همسر دوم، فرزندش را نمی پذیرد و رقیه با مادربزرگی زندگی می کند که بعضی از شب ها خودش هم سر گرسنه بر بالین می گذارد.کوه هم که باشی گاهی می شکنی وقتی مصیبت ها یکباره به سویت هجوم می آورند.سرطان ارمغان غصه هایی است که این مادر رنج کشیده متحمل شده است. هزینه های شیمی درمانی از یک طرف،غصه خوردن برای پسرهای معتاد از سوی دیگر رنج هایش را دوچندان می کند. اما مادری که عادت به شکست مشکلات دارد،این بیماری را هم مغلوب می کند.او می گوید:«این روزها توانی برای کار کردن ندارم. محسن کارتن خواب شده و مدت هاست که او را ندیده ام.احسان اما اعتیاد را کنار گذاشته و در جست و جوی کار است.امیر حسین درس می خواند و کار می کند.زندگی با حقوقی که ماهیانه از کمیته امداد دریافت می کنیم،سخت می گذرد.اگر هنوز توانایی کار داشتم،لحظه ای درنگ نمی کردم.اما توان ایستادن روی پاهایم را هم ندارم. این روزها سایه سیاه و شوم فقر بر زندگی ما چنبره زده است...»بلقیس عجمی که لحظه هایش به تحمل روزهای ملال آور بیمارستان گره خورده 54 ساله است ، اما خطوط پیشانی و موهای سپیدش این واقعیت را انکار می کند. از ایمانی می گوید که تحمل این لحظات سخت را برایش امکان پذیر ساخته است .از نگاه گرم خدا می گوید. او نگران آینده امیر حسین و رقیه است و می گوید:«احساس خستگی می کنم.کاش این روزهای سخت تمام شوند،کاش چشمانم را باز کنم و تمام این رنج ها پایان گرفته باشند...دلم برای امیر حسین و رقیه می سوزد اما دیگر توان ندارم.کاش خدا برای ما کاری کند...»

پدر، هرگز تو را نمی بخشم...

زندگی با همسر دوم را که آغاز می کند ،تکه ای از وجودش را نزد مادر می گذارد،همسرش رقیه را نمی پذیرد و این موضوع تا مدت ها چشمانش را گریان می کند.دخترش رقیه آرام است و سر به زیر انداخته است، چشمانش اما روایت گر اندوه بزرگی است که از گفتن آن سر باز می زند تا باری از دوش مادربزرگ که با سختی روزگار می گذراند،بردارد.مریم از سختی دوری فرزندش می گوید و از این که دردی بر دردهای مادر گذاشته است ،غمگین است.با بغض از گذشته تعریف می کند .او می گوید:«در مدرسه حسرت دفتری نو داشتم.حسرت مدادی که تراش نشده باشد و من برای اولین بار از آن استفاده کنم.آن قدر با مدادهای کوچک مشق هایم را می نوشتم که انگشتم درد می گرفت.این درد مشترک من و برادرهایم بود.از کودکی با حسرت بزرگ شدیم.حسرت خیلی چیزها روی دلمان ماند.با حسرت به خوراکی هایی که همکلاسی هایم می خوردند نگاه می کردم.تنها چیزی که ما برای خوردن به همراه داشتیم لقمه نان و پنیری بود که مادر با سختی آن را تهیه کرده بود...»اشک هایش بی وقفه جاری می شوند و صحبت هایش نیمه کاره می ماند.به دخترش که نگاه می کند، اندوه در چشمانش نمایان است .مریم قصه پر از غصه اش را این گونه ادامه می دهد:«مادر شبانه روز در خانه های مردم کار می کرد و تمام بار زندگی روی دوش او بود.کرایه خانه از یک سو ،خرج 4 بچه قد و نیم قد از سوی دیگر باعث شد تا مادر غصه رو غصه بگذارد،غم روی غم در دلش تلنبار کند و سالها بعد اسیر بیماری سرطان شود.آن روزها کمیته امداد فرشته نجات مادر شد و او توانست سرطان را مثل تمام مشکلاتی که با آن ها جنگیده بود ،مغلوب سازد اما مادر این روزها توانایی کار کردن ندارد.اگر پدرم معتاد نبود شاید هرگز این اتفاقات برای زندگی ما رخ نمی داد.شاید هرگز برادرهایم سراغ اعتیاد نمی رفتند وقادر بودند تا از مادر حمایت کنند.شاید اگر پدرم قدری عاطفه داشت ،بعد از جدایی گاهی سراغی از ما می گرفت تا مادر مجبور نبود لباس های کهنه از همسایه ها طلب کند و آن ها را با اشک بر تن ما بپوشاند.پدر با زندگی ما بد کرد.هرچند به کار بردن لفظ پدر برای او صحیح نیست، چرا که غریبه ها برای ما دل سوزاندند اما او اشک های ما را دید و اعتنایی نکرد.»مریم تلخ ترین خاطره اش را با اشک و آه این گونه تعریف می کند:« شب از نیمه گذشته بود که امیر حسین به یکباره از هوش رفت.هنوز اشک و زاری های مادر را به یاد دارم.با هر زحمتی که بود او را به بیمارستان رساندیم.پولی برای واریز به حساب بیمارستان نداشتیم .به همین خاطرامیر حسین را پذیرش نمی کرد.امیدوارم هرگز آن روزها باز نگردد .مادر اشک ریخت؛شیون کرد تا او را بستری کردند.اگر لحظه ای دیر می شد امیر حسین از دست رفته بود.مادر شناسنامه هر 5 نفرمان را گرو گذاشت و به خانه بازگشت .از همسایه ها پول قرض گرفت، به هر فردی که می شناخت رو انداخت تا پول بیمارستان را جور کرد..هرگز آن روزهای ملال آور را فراموش نمی کنم .»دست هایش را به سینه می کوبد و می گوید:«پدر هرگز تو را نمی بخشم .. تو مسئول تمام حسرت ها و سختی های ما هستی...!»

105105

انسیه مجاوری – سرویس اجتماعی

کد خبر: 533437

وب گردی

وب گردی