محمد غریب بود مادرش غریب‌تر/مادر شهید آرزو  می کند کاش نام پسرم بر سر کوچه‌ای بود

تا امروز زنگ کاشی شماره یک در بن‌بست دوم حریم درختی در محله ۱۷ شهریور را هیچ یک از مسئولان به صدا در نیاورده و وقتی خانواده شهید می‌بینند که خبرنگار همشهری محله رفته تا حالی از خانواده شهید «محمد جوزعلی بیگی» بگیرد نمی‌توانند تعجبشان را پنهان کنند. خوشحالیشان زمانی بیشتر می‌شود که می‌بینند «احمد زندیه» فرمانده محمد به همراه «سیدرضا حسینی» دوست و همرزم محمد همراهی‌ام می‌کنند.

زهره حاجیان: حیاط خانه با ۴ پله به‌هال کوچکی می‌رسد که مادر شهید «کبری عابد» به همراه پسر و عروس و نوه‌اش در آن زندگی می‌کنند. اشتباه نمی‌کنید الان دهه ۴۰ یا ۵۰ نیست، اینجا تهران است و عروس و مادر شوهر در این خانه که فقط یک‌هال و یک آشپزخانه دارد با کمترین امکانات در کنار هم زندگی می‌کنند و از زندگی خود راضی هستند. سبک زندگی این خانواده آدم را یاد سال‌های دور می‌اندازد. لیلا طاهری، عروس جوان خانواده می‌گوید: «مادر شوهرم را مانند مادر خودم دوست دارم و هرکاری داشته باشد با جان و دل انجام می‌دهم.» سهم مادر از خانه، تختی است که در گوشه‌ اتاق جا خوش کرده، اما هر وقت از خوابیدن و استراحت خسته می‌شود، با نوه‌اش زهرا وقت می‌گذراند.

دوستانی که با هم شهید شدند
همیشه گرفتن گزارش صفحه شهید با حضور همرزمان و دوستان و احیاناً فرمانده شهید بهتر ودلنشین‌تر است، به‌ویژه که خاطرات تلخ و شیرینی از شهید به یاد داشته باشند و با بازگو کردن آن از شوق بخندند یا از یادآوری لحظه شهادت و تشییع او به گریه بیفتند. احمد زندیه، فرمانده محمد درباره این شهید می‌گوید: «مسئول تپه شهید رجایی در سومار بودم و به محمد و تعداد زیادی از رزمندگان خدمت می‌کردم.» این را می‌گوید و ادامه می‌دهد: «روزی که محمد به شهادت رسید من در بیمارستان امام خمینی(ره) تهران بستری بودم که با تعهد خودم مرخص شدم. وقتی به محله آمدم مادر محمد را دیدم و او حال محمد را پرسید. به او گفتم حالش خیلی خوب است. گفت خیلی مراقبش ‌باش و من نمی‌دانستم‌‌ همان روز در سومار به شهادت رسیده است.» زندیه می‌گوید: «محمد و شهید رضا بیگی همیشه با هم بودند با هم از محله اعزام شدند و با هم به شهادت رسیدند. محمد تک تیرانداز بود و روزی که هر 2 به شهادت رسیدند در کنار تانکر آب نگهبانی می‌دادند که عراقی‌ها خمپاره ۶۰ زدند. محمد در جا به شهادت رسید و رضا چند دقیقه بعد در آمبولانس شهید شد و امیر فرح، یکی دیگر از اهالی این محله مجروح شد.» سیدرضا حسینی، دوست و همرزم محمد می‌گوید: «شب قبل از اعزام، بچه‌های محله تا ساعت ۲ نیمه‌شب با هم حرف می‌زدیم. محمد رزمی‌کار خوبی بود.»

آب انجیر لیوانی
قدیمی‌ها که به هم می‌رسند خاطره‌های روزهای رفته را برای هم تعریف می‌کنند. این خاطره‌گویی به حدی برایشان لذت‌بخش است که خود را در آن دوره می‌بینند و و از بیان آنها بسیار لذت می‌برند. فقط کافی است «زینب» خواهر شهید از فروش آب انجیر برادرش یاد کند و بگوید محمد آب انجیر می‌فروخت و فرمانده محمد و دوست و همرزمش جعفر داداشی، داماد خانواده یاد روزهای قدیم کنند و از عروس خانواده بخواهد تا سطلی پر از آب و استکان بیاورد. سیدرضا حسینی با نشان دادن روش فروش آب انجیر می‌گوید: «هر کس می‌توانست سکه‌ای را به درون استکانی که ته سطل قرار داشت بیندازد حق داشت 2 لیوان آب انجیر بخورد وگرنه با ۵‌زار یک لیوان نصیبش می‌شد.» مادر شهید با بیان اینکه پدر شهید در شهرداری کار می‌کرد می‌گوید: «محمد تا کلاس هفتم درس خواند و بعد از آن ترجیح داد که کار کند. اول با فروش آب انجیر و آب آلبالو و فروش بستنی یخی در چرخ‌های دستی در محله شروع کرد. چند ماه قبل از اعزامش به جبهه هم در صافکاری و مکانیکی کار می‌کرد و زمانی که می‌خواست به جبهه برود همه حقوق خود را در پاکتی روی تاقچه اتاق گذاشت و رویش نوشت؛ مادر خرج کن و نگران من نباش.»

روز میلاد پیامبر(ص) به دنیا آمد
محمد روز میلاد حضرت محمد(ص) در بیمارستانی در مولوی به دنیا آمد و پرستاران با خوشحالی می‌گفتند پسرانی که امروز به دنیا آمده‌اند اسمشان را با خودشان آورده‌اند. صغری، خواهر بزرگ‌تر شهید با بیان اینکه محمد درکودکی پسر بازیگوشی بود می‌گوید: «محمد معمولاً کت و شلوار بابا را می‌پوشید و کمربندش را می‌بست و می‌گفت من مثلاً بابا هستم، سریع کارنامه‌هایتان را بیاورید. من و زینب هم به هوای اینکه بازی است می‌آوردیم. اول تشویقمان می‌کرد و پول می‌داد، بعد می‌گفت مثلاً شما تجدید شده‌اید و پول‌ها را پس می‌گرفت. هرچه می‌گفتیم مگر بازی نبود و ما که تجدید نشده‌ایم گوش نمی‌داد! ‌» لیلا طاهری، عروس خانواده که با مادر شوهرش در خانه‌ای ۵۵ متری و بدون اتاق زندگی می‌کند می‌گوید: «خانواده من در شهرستان زندگی می‌کند و مادر همسرم مانند یک مادر هوایم را دارد. با او درددل می‌کنم و دوستش دارم و خواهران همسرم بسیار مهربانند و مانند خواهران خودم هستند.»


محمد غریب بود مادرش غریب‌تر
مادر شهید مانند همه خانواده‌های شهدا توقعی از مسئولان ندارد جز اینکه کسی، گاهی زنگ در خانه را به صدا درآورد و از آنها یاد کند. کبری عابد با ته لهجه آذری می‌گوید: «تا امروز شما نخستین کسی هستید که برای پرسیدن حال و روزمان آمده‌اید، گاهی دلم می‌سوزد که حتی عکس محمد در کنار شهدای دیگر در مسجد یا خیابان‌ها نصب نشده است. راستش را بخواهید دوست دارم نام محمد روی یکی از خیابان‌ها یا میدان‌های محله باشد البته یک کوچه در چهارراه قهوه‌خانه به اسم شهید محمدعلی بیگی هست که به دلیل کامل نبودن اسم حس می‌کنم به نام محمد من نیست.» مادر شهید در مورد تغییر زندگی‌ها می‌گوید: «برای من قدیم بهتر بود. با اینکه دستمان تنگ بود و مستأجر بودیم، این همه استرس و حرص و جوش نداشتیم. حالا وسایل و امکانات زندگی بهتر شده اما همه در آپارتمان‌های به اندازه قفس زندگی می‌کنند و کسی همسایه‌اش را نمی‌شناسد.»

105105

کد خبر: 600618

وب گردی

وب گردی