با اینا زمستونو  سر می کنم / یادگاری های  48 ماه حضورمستمر در جبهه را دوست دارم

«غلامعلی جمشیدی» جانباز 50 درصدی است که تنها یادگاری اش جراحت های جزیره مجنون، مهران، فاو و تعدادی عکس و خاطره است. 48 ماه حضورمستقیم در جبهه و شرکت در مهمترین عملیات ها وشناخت لایه های جنگ، باعث تربیت 4 فرزندی شد که بدون استفاده از سهمیه پدر در دانشگاه تحصیل کنند وافرادی تأثیر گذار در جامعه امروز باشند.

زهره حاجیان- ایسکانیوز : جنگ، میدان گلوله سرخ و جراحت و مرگ نیست، میدان عشق بازی و رشادت است باید هر آنچه که در باورهایت سال ها پروراندی را عینیت ببخشی، این میدان مرد می خواهد، کسی که شجاعانه سرش را از پشت خاکریزها بالا بیاورد و دلاورانه در جبهه های نبرد از همرزمانش پیشی بگیرد، تقدیر این است که عده ای تا مرز جاودانگی پیش روند و عده ای دیگر به یادگار بمانند تا سند باورهای دوران جنگ در سال های آتی شوند و فرهنگ ایثار و شهادت را برای نسل آینده نهادینه کنند. این گزارش حکایت مردی است که برای دفاع از شرف و ناموس کشورش بارها به آغوش مرگ شتافته اما دست تقدیرجمشیدی و امثال او را برای اثبات حقانیت بچه های جنگ تا امروز نگهداشته.

مقابل مردی نشستم که مجروحیت های آن دوران نتوانسته محدودیت و خللی در زندگی اجتماعی و خانوادگی اش وارد کند و امروز ازخاطراتی می گوید که هرکدام یادآور مظلومیت، شجاعت و ایثار رزمندگان ما در دوران جنگ تحمیلی است...

لحظه های سرنوشت سازی است، داوطلبان در جزیره مجنون باید خودشان را معرفی کنند؛ آنها شرایط سخت عملیات خیبر را می دانند اما انتخاب بر عهده خودشان است که بمانند یا بروند ....

24 دلاور تعلقات دنیوی را زیر پوتین هایشان له می کنند؛ وضو می گیرند و در تاریکی و هراس شب با نور خدا رهسپار عملیات خیبر می شوند. «غلامعلی جمشیدی» در ابتدای دسته با قطب نما و نقشه رزمندگان را رهبری می کند. صدای کاتیوشا و خمپاره از هر طرف به گوش می رسد اما آرامشی عجیب در چهره تک تک آنهاست و با همین آرامش و سکوت نمازشان را در طول مسیر زیر لب زمزمه می کنند. با آنکه صدای پوتین ها آهسته به گوش می رسد، هنوز پاها خسته نشدند که ناگهان گلوله خمپاره به شکم رزمنده نوجوان قصه ما اصابت می کند و با وجود اینکه روده هایش به بیرون می ریزند، سعی می کند تا دوستانش متوجه نشوند. در این لحظه های سرنوشت ساز رفتن مهم تر از ماندن است، دسته رزمندگان باید مسیر خود را برای انجام عملیات خیبر ادامه دهد. همرزمان رهایش نمی کنند و تن رخمی دوستشان را کشان کشان با خود می برند. صدای انفجار از هرجا به گوش می رسد و رزمندگان با سختی مسیر را ادامه می دهند که ناگهان موج انفجار کاتیوشا باعث پرتاب «جمشیدی» به گوشه ای از جزیره می شود. در این لحظه ها، تنها صدای انفجار توانسته در دل سیاه شب نفوذ کند و سکوتش را بشکند. با آنکه در کنار برکه آب نیمه جان افتاده اما آرامشی خاص بر وجودش حکمفرما است اینکه در آن ساعات بر رزمنده قصه ما چه گذشت را تنها خودش و خدا می دانند...

نخستین عملیات

قهرمان قصه ما متولد سال 1344 است که در سال 1358 وارد بسیج مسجد «محمودیه» سرچشمه و از پایگاه «مالک اشتر» میدان خراسان به جبهه اعزام شد. می گوید:« بررسی های لازم برای اعزام افراد به جبهه از نظر اعتقادی ، خانوادگی، محلی و ... تقریبا 3 ماه طول می کشید. اگر کسی ناخالصی در محله یا خانواده داشت حتما به جبهه اعزام نمی شد. در آن زمان 15 ساله بودم و به رضایت نامه پدر برای رفتن نیاز داشتم با وجود اینکه خانواده ام مذهبی و ولایتی بودند اما عقیده داشتند در سن قانونی به جبهه بروم.»

48 ماه حضور مستقیم در جبهه

عملیات «مسلم ابن عقیل» اولین عملیاتی بود که در آن شرکت کرد و 48 ماه مدام در جبهه حضور داشت و مجروحیت باعث شد تا نزدیک به 2 سال هم در بیمارستان های مختلف کشور بستری شود. جمشیدی با سالم دانستن فضای جبهه در آن سال ها توضیح می دهد:« این فضا از جنس مادی نبود؛ شاید در آن زمان ما آن را نمی شناختیم اما هرچه می گذرد متوجه می شویم که آن دوره چه نعمت، فرصت و موقعیتی بود که بهتر می توانستیم به بعدهای انسانیت و خودسازی بپردازیم.»

حضور در مهمترین عملیات ها

از جمله عملیات هایی که جمشیدی درآن شرکت داشته مسلم بن عقیل، خیبر، والفجر،حاج عمران، کانی مانگا، والفجر 8، فاو و...است که دارای مسئولیت هایی مانند: مسئول گروه، دسته ،فرمانده گروهان، معاون گردان تا ستاد فرماندهی بوده. او که جانباز 50 درصد است، سابقه 5-4 بار مجروحیت سنگین از ناحیه شکم، روده ها، دست و شیمیایی را دارد.

«جمشیدی» درباره مجروحیت هایش می گوید:« دوست دارم این خاطرات را برای خودم تکرار کنم. تمامی آن صحنه ها برای من زیباست. در منطقه عملیاتی رزمنده می داند که ممکن است با گلوله ای از پا در بیاید اما بدون ترس و دغدغه و با آرامشی خاص به کار خود ادامه می دهد و این گلوله نمی تواند آن رزمنده را از هدفی که دارد، منصرف کند چون همه اینها به باور و عقیده آن رزمنده بر می گردد. نکته اصلی فرهنگ جبهه و شهادت در بعد معنوی آن است و در ظاهر خلاصه نمی شود. فیلمی مثل اخراجی ها را 90 درصد مردم ایران می بینند و زمانیکه از سینما می آیند؛ تمام سکانس های تمسخرآمیز آن را یاد می کنند. اینکه فلانی این متلک را گفت! و کار رزمنده ای که داوطلبانه روی مین می خوابید را نمی توانند به خوبی درک کنند! به اعتقاد من تنها فیلم آژانس شیشه ای تا حدی توانست واقعیت های جنگ را به تصویر بکشد. کسی که بخواهد صحنه های جبهه را به تصویر بکشد، باید اهل درد باشد.» وی ادامه می دهد:«

به نظر من دفاع مقدس یکی از بهترین فضاهایی بود که می توانست ثبات و معرفی انقلاب را به نسل آینده انجام دهد. در دفاع مقدس قبل از اینکه بگوییم پیروز شدیم باید بگوییم ما چه آموختیم؟ چون یک فضای خودسازی بود کسانی که در دفاع مقدس شهید شدند افرادی بودند که حقشان شهادت بود. همه آدم ها در دایره انسانیت زندگی می کنند که همگی باید حق خود و دیگران را رعایت کنند. حال اگر کسی همه این آداب انسانیت را رعایت کرد در دایره فشرده تری به نام اسلام قرار می گیرد. شهدای دفاع مقدس علاوه بر انسان هایی خوب، یک شیعه واقعی هم بودند و مزد شیعه چیزی جز شهادت نیست.»

امروزجهاد خبرنگاران بازگو کردن واقعیت هاست

« قلم شما به منزله اسلحه شماست که هرچه روان تر بچرخد مردم روان تر و بهتر می فهمند. بنابراین این قلم باید با عدالت بچرخد و امروز جهاد شما بازگو کردن واقعیت هاستریال،تعاریف و خاطره گویی مربوط به خود انسان می شود. فضای امروز ما نسبت به سال های جنگ تغییر نکرده بلکه ما آن را تغییر داده ایم.» او صاحبان اصلی انقلاب را شهدا، جانبازان و خانواده هایشان می داند و معتقد است که آنها توانستند فرهنگ شهادت را در این جامعه نهادینه کنند:« نسبت به این گروه ها کم لطفی کردیم. مثلا زمانی که خواستیم جانباز را معرفی کنیم؛ گفتیم به جانبازان خانه یا پول و... دادیم. حال جوانی که از شهادت، جانبازی و انقلاب و اسلام و شیعه بودن خیلی خبر ندارد و از نظر سنی با اینها فاصله داشته وقتی شکل ظاهری این برخورد را می بیند چه قضاوتی باید بکند؟ آیا من جانباز توانسته ام به فرزند خود فرهنگ شهادت، ایثار، انسانیت و جانبازی را بشناسانم که به آن سمت برود؟ یا این را حق خودم دیدم که از دولت مطالبه کنم که چون من جانبازم این امکانات را به من بدهید؟»

«جمشیدی» به پرورش فرزندان خود با این فرهنگ اشاره می کند و ادامه می دهد:« زمانی که فرزندانم وارد جامعه و دانشگاه شدند به جای تأثیرپذیری، تأثیرگذار بودند. من 4 فرزند دارم؛ 2 دخترکه فوق لیسانس مدیریت هستند، یکی از پسرانم کارشناس صنایع و پسر دیگرم امسال می خواهد وارد دانشگاه شود. دست من براثر مجروحیت پلاتین گذاری شده و کوتاه تر است برای اشاعه این فرهنگ وقتی فرزندانم کوچک بودند آنها را در کنار خود می آوردم و از آنها می خواستم تا روی دستم بخوابند و وقتی که سرشان را روی دستم می گذاشتند، می گفتم آخ دستم درد گرفت، روی دست چپم بخوابید؛ بچه ها می پرسیدند چرا؟ آنوقت از مجروحیت و جبهه با آنها صحبت می کردم. از زیبایی این درد برایشان تعریف می کردم که این درد، با درد جسمانی متفاوت است و من را یاد اصالت های خودم و رشادت ها و انسانیت دوستانم می اندازد. آسیب دیدگی من از ناحیه شکم باعث مشکل در روده هایم شده بعضی وقت ها همسرم برای بچه ها توضیح می گفت که به خاطر وضعیت روده ای پدرتان غذا را به این شکل درست می کنم و به این ترتیب شخصیت فرزندانم با این فرهنگ شکل گرفت و شخصیت اجتماعی آنها را هم هدایت کردم که چون من جانباز هستم فکر نکنند باید از این موقعیت استفاده کنند. فرزندان من یک سر سوزن از جانبازی پدرشان حتی در سهمیه های دانشگاه هم استفاده نکردند چون به آنها گفتم اگر می خواهید از شما راضی باشم باید از جوهر وجود خودتان استفاده کنید که اگر آن را پیدا کنید، نیازی به این سهمیه ها ندارید. خوشبختانه واقعا رفتند و موفق هم شدند و به خواست خدا این اتفاق آنطور که می خواستم افتاد.»

نوجوانی که شدت گرسنگی کلوخی به شکم بست

راجع به کسانی می خواهیم صحبت کنیم که الگوی انسانیت، پاکی درونی، معنویت و انسانیت هستند. همه انسان ها در طول مسیر زندگی شان به دنبال آرامش می گردند. این همان آرامشی است که شب عملیات یک بسیجی 15-14 ساله را به سمت گلوله ای می برد که برایش درجه دنیایی و مادی ندارد. در پشت این آرامش چیست؟ جانباز قصه ما به بیان خاطره ای می پردازد:« درعملیات خیبر پل طلائیه فرمانده دسته بودم. منتظر بودیم هوا تاریک شود تا عملیات راشروع کنیم. هواپیماهای عراقی مقر ما را بمباران کردند. بلند شدم و بچه ها را جمع کردم اما یک بچه 12 ساله به نام« حسن تاجیک» که بچه ورامین بود را نتوانستم پیدا کنم. جثه کوچکی داشت که ما هرچقدر بند کوله پشتی او را تنگ می کردیم باز کوله پشتی اش آویزان بود. فکر کردیم در این بمباران شهید شده بعد دیدیم که پشت تپه ای خوابش برده و کلوخی 20-15 سانتی متر را روی شکمش بسته و حتی با صدای بمباران هم از خواب بیدار نشده بود!»

با یادآوری این خاطره اشک در چشمانش حلقه می زند و بغضش را فرو می خورد برای چند لحظه آرامشی عجیب در فضا حکمفرماست:«بیدارش کردم و پرسیدم چرا اینجا خوابیدی؟! گفت: برادر جمشیدی خیلی خسته و گرسنه ام . بگذار بخوابم تا گرسنگی پشیمانم نکند که برگردم. واقعا چه چیزی باعث می شود که بچه ای با این سن و سال و ناز نعمت پدر و مادر این حرف را می زند.اینهایی که می گویم فقط گفتن یک خاطره نیست بلکه برای این است که بدانیم چه اتفاقات قشنگی در آن زمان می افتاد.»

خاطره

درعملیات «مهران» فرمانده گروهان بودم زمانیکه برای عملیات حاضر می شدیم شوخی می کردیم و می خندیدیم. من عین این عبارت را گفتم که «هرکس خانوادش منتظرشه یا نگرانه و یا هر مشکل دیگه ای داره که نمیتونه امشب بیاد به محض اینکه هوا تاریک شد و به سمت خط حرکت کردیم در همان تاریکی برگرده و کسی هم حق نداره آمار بگیره» به شوخی گفتم «مراقب دستتون باشید و اگر دستتون تیر و ترکش خورد بکنید بندازید کنار خیلی مهم نیست چون آخ گفتن شما اثر منفی زیادی داره و با آخ گفتن شما گروهان کپ می کنه و کپ کردن گروهان یعنی قتل عام» اینها را گفتیم و حرکت کردیم وارد درگیری که شدیم یکدفعه دیدم وسط زمین وآسمان خوردم زمین. بلند شدم که حرکت کنم ولی دیدم که دست راستم آویزان است (گلوله خمپاره به کنارم خورده بود) یک لحظه جملاتی را که گفته بودم یادم آمد. به خداوندی خدا وقتی که این جملات به ذهنم آمد عین این کار را خودم انجام دادم. 3 بار دستم را بالا آوردم تا دست دیگرم را جدا کنم و فریاد زدم «یازهرا» ولی جدا نشد و گفتم خدایا من دین خودم را ادا کردم. بچه ها با چفیه دستم را بستند؛ دستم تقریبا قطع شده بود و فقط به پوست وصل بود . فردا صبح مرا به بیمارستان بردند. در بیمارستان مهران وقتی دکتر بالای سرم آمد؛ آهسته به صورتم زد وگفت: چطوری پهلوون گفتم خوبم گفت درد داری گفتم نه . به دکتر گفتم: فکر کنم فقط پوست دستم که آنهم می خواستم بکنم ولی کنده نشد. تعجب کرد و باچشمانی پراز اشک به من نگاه کرد وگفت: به هیچ قیمتی دست تو را قطع نمی کنم اگر بتوانم عصبش را پیوند دهم، نمی گذارم که قطع بشه. گفتم: مهم نیست من آمده ام که جانم را بدهم حالا اینکه یک دست است. بعد ازعمل در ریکاروی که به هوش آمدم دیدم دست دیگرم سنگینه، خندیدم و به پرستار گفتم:اشتباهی دستم را دکتر قطع کرده چون دستم کاملا سر بود فکر می کردم که قطع شده. پرستار گفت: نه! دکتر ترکش را در آورده و گذاشته روی دستت و با باند بسته و به من گفته به شما بگویم که حتما این ترکش را با خودت به یادگار ببری. این برایم جالب بود که یک پزشک با چه علاقه، انگیزه و عشق و باوری این کارو انجام داده. بعد از آن 7-8 بار دیگر عمل جراحی انجام دادم ودستم پیوند خورد و دیگر قطع نشد.»

همسرم یک فرشته است

محدودیت های جانباز 50 درصد باعث نشده تا فردی موفق نباشد وی مدیر عامل یک شرکت مولد نیروست و در رشته مدیریت تحصیل کرده و توانسته فرزندان موفقی را به جامعه تحویل دهد اما در این بین نقش همسرش را که از وی به عنوان یک فرشته یاد می کند بسیار موثر می داند و می گوید:« سال 66 ازدواج کردم و همه زندگی ام را مدیون ایشان هستم . واقعا رزمنده تر و فهیم تر از من هست و باورها و افکار خوبی در مورد شهدا و بسیجیان دارد.

از سال 76 به تهرانسر آمدم چون به محیط کار سابقم نزدیک بود وماندگارشدم برای اینکه در اینجا آدم هایی بودند و هستند که با فرهنگ کارمندی و زندگی شهری آشنایی کامل دارند و می شود گفت که اینجا یک روستای صمیمی است چون بین مردمش صمیمیت وجود دارد همه همدیگر را تقریبا می شناسند و از حال هم خبر دارند. دخترهای من الان در مدرسه مشغول تدریس هستند. با جوهره ای که سعی کردم از کودکی در فرزندانم به وجود بیارم الان آنها هم برای شاگردان خود به راحتی می توانند مسائل را توضیح دهند فرزندانم با باورهای من بزرگ شدند و باورهای خودشان را هم پرورش دادند. من معمولا دردهایم را به خانواده نمی گویم یا تحمل می کنم یا بیمارستان می خوابم البته دیگر متوجه شده اند و بامن می آیند . همسر من فرشته است دقیقا تمام لحظات و روحیه من را کنترل، مدیریت و روان درمانی می کند.

105105

کد خبر: 604596

وب گردی

وب گردی