یک آپارتمان برای مادرم یک عیدی ویژه برای خدا/بچه‌های دروازه غار هدیه به عزیزترین‌هایشان را نقاشی کردند

از آنجایی که کوچه‌های سرد و پیچ در پیچ محله «دروازه غار» جای بازی کودکان این محله را به معتادان و کارتن‌خواب‌ها داده. دختر بچه‌ها بدون حضور مادر از خانه بیرون نمی‌آیند. اما پنجشنبه‌ها‌ برای بچه‌های این محله روز دیگری است.

از آنجایی که کوچه‌های سرد و پیچ در پیچ محله «دروازه غار» جای بازی کودکان این محله را به معتادان و کارتن‌خواب‌ها داده. دختر بچه‌ها بدون حضور مادر از خانه بیرون نمی‌آیند. اما پنجشنبه‌ها‌ برای بچه‌های این محله روز دیگری است. یک سالی می‌شود که پای «احمدرضا اعلایی» و همسرش که طلبه جوانی است به این محله باز شده و یکی از خانه‌های محله توسط گروهی از خیّران به محل بازی و تفریح بچه‌ها اختصاص داده شده است.

به گزارش ایسکانیوز ، اعلایی سری به کوچه‌پسکوچه‌ها می‌زند و بچه‌ها را با اجازه مادرهایشان به خانه بازی دعوت می‌کند؛ خانه‌ای که در قرق بچه‌های محله است و در آن مجالی برای بازی و تفریح و حتی کلاس‌های آموزشی فراهم شده است. نزدیک عید بچه‌ها در خانه بازی پنجشنبه‌ای متفاوت دارند. کلاس نقاشی این هفته، دختربچه‌های محله دروازه غار را به کارگاهی با حضور «مجید خسرو انجم» نقاش و کاریکاتوریست دعوت می‌کند تا بچه‌ها روی کاغذ بلندی که بر دیوار چسبانده شده است هدیه‌هایی را که دوست دارند در نوروز به عزیزانشان بدهند بکشند.

پنجشنبه‌ها با «عمو اعلایی»

روز بازی بچه‌های محله دروازه غار است. اعلایی چرخی در محله می‌زند و بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کند. دست خالی می‌رود و وقتی برمی‌گردد از بچه‌های 3ساله تا نوجوانان محله دروازه‌غار دور و برش را گرفته‌اند و بازیگوشی می‌کنند. بچه‌ها راه خانه بازی محله را حفظ هستند. از احمدرضا اعلایی که «عمو» صدایش می‌زنند سبقت می‌گیرند تا سریع‌تر خود را به در کوچک خانه بازی برسانند. عمو را خوب می‌شناسند؛ طلبه جوانی که به همراهی همسرش هر هفته از سمت دیگر شهر راهی محله دروازه غار می‌شوند و با همان عبا و عمامه با بچه‌های محله نقاشی می‌کشند؛ گِل بازی می‌کنند یا کارگاه معرق را از سر و صدا و شادی خود پُر می‌کنند. دختران هم کلاس جداگانه‌ای دارند. نقاشی یاد می‌گیرند و گلدوزی می‌کنند و بهانه‌ای برای دور هم جمع شدن دارند؛ حالا که خیابان‌ها و کوچه‌های تنگ و ترش محله دروازه‌غار، بچه‌های محله را تحویل نمی‌گیرد و حضور معتادان و کارتن‌خواب‌ها در آن جای بازی بچه‌ها را اشغال کرده است، وجود خانه بازی هرچند نقلی و کوچک باشد باز هم غنیمت است.

گلدوزی روی کاغذهای باطله

راهروی باریک و پله‌های بلند به حیاط خانه بازی می‌رسد و اتاق‌هایی که هر کدام مخصوص یک بازی و تفریح است. صدای اعلایی در میان هیاهو و سر و صدای بچه‌ها به گوش می‌رسد: «بیش از یک سال است که ما پنجشنبه‌ها در اینجا برای بچه‌های محله کلاس‌های مختلفی برگزار می‌کنیم و آنها را دور هم جمع می‌کنیم. اینجا آمدنشان حساب و کتاب ندارد. من به کوچه‌های محله می‌روم و آنها را صدا می‌زنم. بعد از یک سال آنها با دیدن من می‌دانند که ما در خانه بازی هستیم و اگر تمایل داشته باشند دنبال من راه می‌افتند و با هم به اینجا می‌آییم.»
بیش از یک سال و نیم است که اهالی محله هم به حضور آنها عادت کرده‌اند. بچه‌هایی که بزرگ شده‌اند این روزها کمک حال اعلایی هستند و در نبود او از بچه‌ها مراقبت می‌کنند. «زهرا شاه حسینی» همسر اعلایی است و بچه‌ها او را «خاله» صدا می‌زنند. در یکی از کلاس‌ها نشسته و به دختران گلدوزی یاد می‌دهد. بچه‌هایی که اغلب بدون داشتن پارچه، گلدوزی یاد می‌گیرند اول روی کاغذ یک نقاشی می‌کشند و بعد سوزن به کاغذها می‌زنند. شاه حسینی می‌گوید: «کار با بچه‌های این محله خیلی لذت‌بخش است. فکر می‌کنم بعد از یک سال رفت‌وآمد به اینجا روی خیلی از بچه‌ها تأثیر گذاشته باشیم. یکی از پنجشنبه‌ها به دختران آموزش دوخت چادر دادیم. آن روز بچه‌ها چادر دوختند و هر کدام از آنها با ذوق و شوقی که داشت تا مدت‌ها با همان چادر گلی سر کلاس‌های پنجشنبه می‌آمدند. پسران کوچک‌تر پایشان را در یک کفش کرده بودند که باید به ما هم یاد بدهید. هرچه می‌گفتیم شما پسر هستید و نیازی به چادر ندارید به خرجشان نمی‌رفت و گریه می‌کردند. خلاصه به هر زحمتی بود آنها را راضی کردیم تا به جای چادر برایشان عبا بدوزیم؛ همان لباسی که عمو دارد و با آن به محله می‌آید. خلاصه برای آنها عبا دوختیم؛ هیچ‌کدام هیچ دقتی به دوخت آن نداشتند و بازیگوشی می‌کردند. بعد از دوختن عباها آنها را به پسران دادیم که تا مدت‌ها با همان عبا در کوچه‌ها بازی می‌کردند.»

هدیه‌ای برای عزیزترین‌ها

میخ و کاغذ روی دیوارهای خانه بازی می‌نشیند تا بچه‌ها روز متفاوتی را تجربه کنند. نور کم جان و خسته‌ای روی در و دیوار هر کلاس نشسته و با هر ضربه به دیوار دل کاهگلی خانه هری می‌ریزد. بچه‌ها قرار است امروز با حضور یک نقاش و کاریکاتوریست کارگاه نقاشی داشته باشند. خسرو انجم می‌گوید: «نزدیک عید است و من می‌خواهم به افرادی که دوستشان دارم هدیه‌ای بدهم. فکر می‌کنم ببینم دوستانم بیشتر از چه چیزی خوششان می‌آید و به چه بیشتر نیاز دارند.»
بچه‌ها ساکت گوشه‌ای ایستاده‌اند. گاهی به طرح‌هایی که خسرو انجم روی دیوار می‌کشد ریز و آرام می‌خندند و گاهی کمکش می‌کنند نقاشی‌اش را کامل کند. سؤال و جواب‌ها بالاخره یخ بچه‌ها را آب می‌کند و کارگاه به جنب و جوش می‌افتند. «حالا نوبت شماست. فکر کنید به چه کسی که از همه برای شما عزیزتر است می‌خواهید هدیه بدهید. و آن هدیه را برای او نقاشی کنید.» ‌

شاخه گلی برای پدر

سکوت روی در و دیوار می‌نشیند. بچه‌ها غرق فکر هستند. کم‌کم رو به کاغذهای دیواری می‌ایستند اما هنوز نمی‌دانند چه چیزی می‌تواند آدم‌های عزیز زندگی آنها را خوشحال کند. اول با‌‌ تردید، بعد با اعتماد بیشتر خط‌ها را روی کاغذ می‌کشند. «زهرا خانم، هدیه تو چیست؟ آن را به چه کسی می‌بخشی؟» سرش را آرام تکان می‌دهد. می‌خواهم به مادرم ساعتی زیبا هدیه بدهم تا به دستش ببندد و زیباتر شود.»
هنوز در حال کشیدن نقاشی خودش و مادرش است تا نوبت به هدیه و ساعت هم برسد. «محدثه» برای مادرش گردو کشیده که مادر خیلی گردو دوست دارد و ارادتش به پدر و دست‌های خسته از کار او را با شاخه‌ای گل نشان می‌دهد. هیاهو و سر و صدا دوباره در کلاس پر می‌شود. ماژیک‌های رنگی دست به دست می‌چرخد و هدیه‌های رنگارنگ، در و دیوار خانه بازی محله دروازه‌غار را پر می‌کند. «مبینا سادات» گردنبندی که مادرش آرزوی داشتنش را دارد، روی دیوار می‌کشد. با دست و دلبازی، آن را تزیین می‌کند و ترسی از بزرگ و کوچک شدن و ارزان و گران شدن آن ندارد. شاخه‌ گلی هم برای پدر کشیده تا نشان بدهد عزیزترین آدم‌های زندگی او، پدر و مادر هستند.

دلم می‌خواهد به همه هدیه بدهم

نقاشی‌ها کم‌کم جان می‌گیرند و کامل‌تر می‌شوند. خسروانجم می‌گوید: «زینب خانم! حالا که نقاشی‌ات را کامل کرده‌ای نمی‌خواهی آن را رنگ‌آمیزی کنی؟!‌» زینب می‌گوید: «ماژیک‌ها حیف می‌شوند. بمانند برای نقاشی‌ها و کلاس‌های بعدی.» لباسش را مرتب می‌کند و کنارمی‌ایستد. به نقاشی‌های بچه‌های دیگر زل می‌زند و لابد پیش خود سبک و سنگین می‌کند که چه کسی هدیه بهتری انتخاب کرده است. «نسترن» برای خواهرزاده‌اش ماشین اسباب‌بازی کنترلی کشیده و دوست دارد آن را به خواهر‌زاده‌اش هدیه بدهد. «ریحانه» آپارتمانی بالا بلند و خوش ترکیب کشیده و کنارش نوشته: «آپارتمان 100 متری با آسانسور، کولر، پارکینگ و...» فکر همه چیزش را کرده. حالا که قرار است مادرش را مهمان آرزویی کند می‌خواهد از نظر او بهترین را داشته باشد. مدام به نقاشی نگاه می‌کند که چیزی کم و کسر نداشته باشد. حواسش به پاهای پردرد مادر است و به هوای گرمی که باید برای مادر و زحمت‌هایش خنک و مطبوع شود.
«لیلا» هنوز ایستاده و به نقاشی بچه‌های دیگر زل می‌زند. نمی‌داند چه هدیه‌ای می‌تواند به آدم‌های عزیز زندگی‌اش بدهد. جعبه هدیه در ذهنش مدام پر و خالی می‌شود. خسروانجم می‌گوید که به چه کسی دوست‌داری هدیه‌ای بدهی؟ لیلا پاسخ می‌دهد: «مادرم. اما نمی‌دانم چه چیزی برایش بکشم! ‌» خط‌هایی کشیده اما نیمه‌کاره و نقاشی را رها کرده است. مربی کلاس می‌گوید: «لباس زیبایی به مادرت هدیه کن. یا هر چیزی که خیلی دوست دارد.» لیلا غمگین است: «نمی‌توانم لباس بکشم.» شروع به کشیدن جعبه کادویی می‌کند. هنوز خودش هم نمی‌داند که چه چیزی دورن جعبه باید برای مادر بگذارد. بچه‌ها نقاشی‌های خود را تمام کرده‌اند. اسم‌هایشان را کنار نقاشی‌ها می‌نویسند و می‌نویسند این هدیه را به چه کسی تقدیم کرده‌اند. مربی کلاس هنوز در جعبه هدیه خود را باز نکرده است. «اسماء» برای خواهرش یک ماشین خریده است؛ دوست دارد ماشینش پیکان باشد. هرچه باشد دوست دارد خواهرش برای رفتن به محل کار یا دانشگاه، وقت و بی‌وقت از کوچه‌های دود گرفته و پر از آدم‌های ناخوانده نگذرد و لااقل با ماشین خودش این راه را برود و بیاید. «غزل» در و دیوار کلاس نقلی را پر کرده از نقاشی‌های خودش؛ برای پدر، مادر، معلم، خواهر و برادرش هدیه می‌کشد و نمی‌تواند از بین آنها فقط یک نفر را انتخاب کند: «من همه آنها را دوست دارم و دلم می‌خواهد به همه آنها هدیه بدهم.»

هدیه‌هایی که جان می‌گیرند

مربی هدیه خود را روی دیوارکشیده و جعبه هدیه پدر و مادرش را باز کرده است: «هزار بوس برای پدر و مادرم» لیلا هنوز مردد است که چه چیزی در جعبه کادوی او جای بگیرد تا به مادرش هدیه بدهد. چشمش به جعبه خسرو انجم و هدیه‌اش که می‌افتد او هم دست به کار می‌شود. در جعبه را باز می‌کند و «هزار بوسه برای مادر» از جعبه بیرون می‌ریزد. قلب‌ها، گل‌ها، هدیه‌ها از سر و کول دیوار کلاس نقاشی بالا می‌روند. اعلایی به کلاس سری می‌زند و به بچه‌ها می‌گوید که اگر دیرتان شده دست بجنبانید. بچه‌ها وقت بیشتری می‌خواهند. اعلایی می‌خندد: «هر هفته این موقع‌ها دیرتان می‌شد و عجله داشتید!‌» و نقاشی‌های بچه‌ها را نگاه می‌کند و ذوقی که به جای خستگی و گرد و غبار و کاهگل، روی در و دیوار کلاس نشسته. «زینب» از جلو نقاشی‌اش کنار می‌رود؛ خودش و مادرش را کشیده که دستشان در دست هم است. بالای نقاشی نوشته: «احترام به پدر و مادر هدیه‌ای به خدا.»
بچه‌ها به جنب و جوش افتاده‌اند. به حرف‌های مربی کارگاه نقاشی گوش می‌دهند که می‌گوید: «هدیه ما هرچه باشد به آدم‌هایی که دوستشان داریم یادآوری می‌کند به یادشان هستیم.» به آپارتمان‌ها و ماشین‌ها و هدیه‌های روی دیوار نگاه می‌کند و می‌گوید: «من مطمئنم یک روز همه شما تلاش می‌کنید تا این هدیه‌های واقعی را به دست عزیزانتان برسانید.» بچه‌ها شاد و خندان به نقاشی‌های هم نگاه می‌کنند. نقاشی‌ها روی دیوار جان می‌گیرند و هر کدام در دست بچه‌ها جای می‌گیرند. دختربچه‌های ساکن محله دروازه‌غار امروز روی ابرها راه می‌روند و دست هر کدام برای پدر، مادر، برادر و دوستانشان هدیه‌هایی است که با دیدن آن، ذوق‌زده می‌شوند. روزها و هدیه‌هایشان را بغل می‌کنند و با لبخندی که به سادگی از روی صورتشان پاک شدنی نیست پشت سر اعلایی راه می‌افتند و به سمت خانه‌هایشان می‌روند.

مرضیه موسوی‌-سرویس اجتماعی

105105

کد خبر: 605112

وب گردی

وب گردی