به گزارش ایسکانیوز، فیلم تولد یک پروانه که فیلمی هنری –دینی است از 3 بخش تشکیل شده است که هر بخش داستانی مستقل و در عین حال مرتبط به هم دارند. تولد، راه و پروانه نام سه بخش این فیلم سینمایی 101 دقیقه ای هستند.
در خلاصه داستان بخش تولد آمده است:ایبیش و خواهرش سولماز، در روستایی از آذربایجان زندگی میکنند، روستایی که در دل کوه بنا شده. مادر آن دو در حال زایمان است. ناپدری ایبیش دوست دارد از مادر وی فرزندی داشته باشد، اما او همواره کودکان مرده به دنیا میآورد. رابطه ایبیش و ناپدری به طور ملموسی شکرآب است و حاضر به پذیرش همدیگر نیستند. ایبیش در همان اولین گفتگوها به سولماز میگوید: «ما بابا نداریم»، ظاهرا پدر اصلی خودشان را هر چند مرده ولی بیشتر از ناپدری زنده خود به پدری قبول دارند. از آن طرف هم اسماعیل (ناپدری) با پرتاب هیزم شعلهور به طرف ایبیش نفرت خود را نسبت به وی نشان میدهد. عاقبت، ناپدری، ایبیش را در اتاقی زندانی میکند. مدتی بعد دایی ایبیش با دیدن این وضعیت طاقت نمیآورد و او را آزاد میکند و با خود به تاکستانِ بیرونِ روستا میبرد. مدتی بعد سولماز هم آورده میشود. دایی به روستا میرود و پس از بازگشت، بسیار پریشان و غمگین به نظر میرسد. ناپدری هم به آن جا میآید و آن دو را نوازش میکند و به آنها آبنبات میدهد. دایی، مخفیانه در گوشه ای، زیر درختان باغ، سوگ مندانه ناله سر میدهد، ایبیش که دایـی را زیـر نظر دارد در مییـابد که اتفاقـی افتـاده، سراسیمـه بـه روستـا مـیرود. رنـگ کبود سنگهای روستا با پارچه های سیاه بلندی که روی آنها کشیده شده، همه و همه گویی از مرگ مادر خبر میدهد.
اپیزودی که نامش تولد است، با تولد یک کودک آغاز و با مرگ یک زن پایان میپذیرد.
اپیزود دوم: راه
ماندنی، مادرش را از دست داده و با پدر و مادربزرگش زندگی میکند. او از ناحیه مچ پا علیل است و گهگاه مورد تمسخر کودکان روستا.
برخی از اهالی روستا، از جمله مادربزرگ ماندنی تصمیم گرفته اند به زیارت امامزاده بروند. مادر بزرگ دچار کمردرد شدیدی است و برای شفا قصد زیارت کرده.
از آن طرف ماندنی با وجود علیل بودن خویش، اما برای شفای مادربزرگ نیت کرده به سوی امامزاده بشتابد و دست خودش هم نیست
گویی نیرویی او را به طرف خود میکشاند، لذا با این که صبح روز بعد، مادر بزرگ و برخی از اهالی روستا به راه افتادند و ماندنی را هم بیدار نکردند، پس از بیدار شدن به راه میافتد، اما در بین راه به سبب سادگی خویش، گول دو دوست شرور خود را میخورد و به طرف چشمه خضر علیه السلام راه میافتند، در آن جا پس از انداختن ماندنی در چشمه، میگریزند. ماندنی در آن لحظه در مقابل خود پیرمردی را میبیند که با مهربانی او را دلداری میدهد و روانداز سبزش را نیز به وی میدهد تا خودش را خشک کند. سپس راه را به او نشان میدهد و یک دبه آب ویک میخ بلند هم به او میدهد و میگوید که آنهارا به امامزاده ببرد تا زائران از آن آب استفاده کنند. بعد هم دراز میکشد و به خواب میرود. ماندنی به راه میافتد. در بین راه میبیند که اهالی روستا و مادربزرگش کنار جاده نشستهاند، مادربزرگ هم حال خوشی ندارد و تراکتور هم خراب شده. برای درست شدنِ وسیله نقلیه نیاز به یک میله یا میخ بلند بود که ناگهان ماندنی به یاد آن میخ بلند میافتد و با دادن آن میخ به راننده تراکتور باعث خوشحالی آنها میشود. در ضمن، از آب دبه هم به آنها میدهد و آنها نیز او را دعا میکنند و به راه میافتند. مادربزرگ هم حالا دیگر حالش بهتر شده، امابه خاطر فرا رسیدن غروب و تاریکی هوا، راننده میگوید باید در همین روستای نزدیکِ امام زاده بمانیم تا فردا، صبح زود به امام زاده برویم. آنها همان جا وسایل را زمین میگذارند و برای خوابیدن و استراحت آماده میشوند، امّا ماندنی به مادربزرگ میگوید که نمیتواند بماند، گویی همان نیرو او را به طرف خود میکشاند، او با وجود تاریکی هوا به راه میافتد تا این که از دور نوری او را به خود جذب میکند، همین که وارد امامزاده میشود میبیند پیرمردی با روانداز سبز رنگی دراز کشیده، وقتی روانداز کنار زده شود، متوجه میشود که این پیرمرد همان پیرمردی است که آب و میخ بلند را به او داده بود و اطرافیان پیرمرد نیز گوشزد میکنند که وی از صبح تا حالا همینجا خوابیده.
گویی پیرمرد همان خضرنبی علیه السلام بوده که دستگیر در راه ماندگان است.
اپیزود سوم: پروانه
یک معلم قرآن برای تعلیم بچه ها وارد روستای سر سبزی میشود، مردم روستا خوشحالند. یکی از شاگردان به نام سیدرضا که قرآن خواندن را خوب میداند و از پدرش فراگرفته و چهره معصومی دارد به پروانه ها خیلی علاقه مند است وآنها را دنبال میکند و پس از گرفتن، آنها را داخل شیشه ای می اندازد.
یکی از اهالی روستا که گاوش را گم کرده با راهنمایی معلم به گاوش دست مییابد و یکی دیگر از اهالی به معلم میگوید که پسرش مدتی است رفته و برنگشته و خیلی نگران اوست. معلم او را دلداری میدهد و میگوید: بزودی خواهد آمد، نگران نباش. اتفاقا فردای همان روز پسر میآید.
مردم روستا علاقه عجیبی به او پیدا میکنند و معتقد میشوند که وی با عالم غیب ارتباط دارد.
مدتی بعد، پس از آمدن سیل، مردم به سراغ او میآیند که دعا کند تا سیل برگردد، اما او میگوید که سیل با گفتن او نیامده که با گفتن او هم برود، مردم از او مأیوس میشوند و دیگر حتی حاضر نمیشوند بچه هایشان هم به کلاس قرآن بروند. فقط سیدرضا سر وقت به کلاس آمده، چون (دیروز) به خاطر خراب شدن پل بر اثر سیل، و دیر رسیدن به سر کلاس، معلم به او گفته بود که مثل پروانه هایش از روی آب بیاید.
سیدرضا به معلم میگوید که با هم بر بالین پدر بیمارش بروند، سیدرضا با معلم راه میافتند، به پل خراب شده که میرسند، سیدرضا از روی آب رد میشود و معلم در کمال حیرت، گویی خشکش زده، لحظه ای متوقف میشود و وقتی او هم میخواهد مثل سیدرضا از روی آب عبور کند به تمامی در آب فرو میرود.
گویی معلم هنوز مانند سیدرضای پاک و با صفا به مرحله یقین نرسیده تا بتواند به زور آب گام بگذارد.
505502