حال جانبازان  شیمیایی  خوش نیست/می خواهم نفس بکشم...

کنار نامت پیشوند جانباز شیمیایی بنشیند مرتب سرفه می کنی؛ سرفه می کنی وگاهی هم که کم نیست مخزن اکسیژن هم نمی تواند تنگی نفس ات را جبران کند ،سیاه و کبود می شوی و دخترت می ترسد ،همسرت می ترسد و می مانی چه کنی ؟!

زهره حاجیان- ایسکانیوز : فرقی نمی کند که اهل ورزش باشی واز فوتبالیست های قدیمی وحرفه ای تهران.جانباز شیمیایی که شوی نفس ات تنگی می کند و بی حال روی زمین می افتی و ... خرخر گلویت خانواده ات را می ترساند ...

جانبازشیمیایی که باشی تنت پر می شود ازتاول هایی که می سوزد ومی گدازد و نفس ات را از سوزش بند می آورد...خودت تحمل می کنی و باز همسرت می ترسد و تنها دخترت پریسا می ترسد و تو می مانی چه کنی ؟!

پیشوند نامت جانباز شیمیایی که باشد سرفه امانت نمی دهد از شهر و جمعیت فراری می شوی وساکن باغی پر از دار و درخت که فرصت نفس کشیدن را مهیا می کنند کم هم که بیاوری مخزن اکسیژنی هم هست تا نفسی تازه کنی ...

این نوشته راحرف های بریده بریده و منقطع جانباز شیمیایی " مرتضی عطایی "پر می کند که تا همین یک هفته پیش برای بهتر نفس کشیدن در یکی از باغ های چهاردانگه کارمی کرد و خاطرات جبهه و جنگش را با درختان بزرگ توت و انار و انجیر در میان می گذاشت و حالا پس از بازنشستگی مجبور است در خانه بماند و با کپسول اکسیژن نفس بکشد .

سال 59

گروه 51 چهاردانگه

پسر بچه 16- 15 ساله ای که درس و مشق را رها کرده بود تا به فرمان امام به جبهه برود شاید تصور هم نمی کرد که شهید نشود و سال ها با نفسی که راحت بالا و پایین نمی رود زندگی کند !!

51 نفر بودند که گوشه ای از محله جمع شدند وعهد بستند ؛ درپادگان امام حسن (ع) تهران آموزش دیدند و در جبهه های جنوب هم به نام گروه 51 چهاردانگه معروف شدند.

جانبازشیمیایی با بیان این مطلب می گوید:«باراول به دوکوهه اعزام شدیم و درعملیات والفجر مقدماتی شرکت کردیم، تعدادی از بچه ها مجروح و شهید شدند وعده ای هم به اسارت دشمن درآمدند من از ناحیه پای چپ مجروح و در بیمارستان 17 شهریور مشهد بستری شدم اما به پدر و مادر خبر رسیده بود که شهید شده ام و بیماری قلبی پدر از همان روز شروع شد وهمین مجروحیت باعث شد که پدر مادر قول بگیرند که دیگر به جبهه نروم ...»

سال 60

شنوندگان عزیز توجه فرمایید ...

نمی توان انکار کرد وقتی که مارش عملیات از رادیو پخش می شد دل و دست جوان و پیرمی لرزید و دلشان هوای رفتن به منطقه را می کرد .

مرتضی با اشاره به اینکه با شنیدن مارش عملیات آرام و قرار نداشت می گوید:«پخش مارش عملیات و شنیدن صدای مردی که از رزمندگان می گفت هر قول و قراری را از یاد می برد و من یادم می رفت که به پدر و مادر قول داده ام.»

اعزام دوباره به مناطق جنگی جنوب و دوباره مجروحیت این بار از پای راست و باز بستری شدن در بیمارستان مشهد و قول گرفتن پدر و مادربرای نرفتن به جبهه و ...

عطایی با بیان این مطلب می گوید:« این اتفاق چند بار دیگرهم تکرار شد تااینکه به پدر گفتم که می خواهم به خدمت بروم و پدر مجبور بود که موافقت کند اما هم خودم و هم پدر و مادر و خانواده می دانستند که هدفم از خدمت حضور در جبهه هاست.»

سال 61

راننده تانک PMP

بهترین خاطرات من برمی گردد به روزهای خدمتم در قصر شیرین و خرمشهر زمانی که راننده تانک های پی ام پی بودم.

عطایی با بیان این مطلب می گوید:«در زمان خدمتم دربیشتر عملیات ها شرکت کرده و هر بار از یک ناحیه مجروح می شدم و جالب اینکه در همه موارد به بیمارستان 17 شهریور مشهد منتقل شده وهر بار قول می دادم که به جبهه نمی روم اما به محض بهبودی حتی بعد از تمام شدن دوره خدمت سربازی ام به منطقه می رفتم.»

با"علی لطفی"صیغه برادری خوانده بودند هنوزهم 30سال پس ازشهادت علی به خانواده اش سرمی زند و مادرش را مادرخطاب می کند.

مرتضی در این باره می گوید:«به علی قول داده بودم که اگر شهید شود جایش را پرمی کنم واین کار را کردم بعد از پایان خدمتم به گروهان قمر بنی هاشم به لشکر 10 سید الشهدای آبادان رفتم و با سابقه ای که داشتم مسئول دسته شدم آن روزها شروع عملیات کربلای 4 بود و فرمانده ما "مجتبی عسگری" بود نزدیک صبح خبر دادند که عملیات لو رفته همه لشکر باید از کوچه تنگی که به مسجد جامع خرمشهر می رسید برمی گشتند تعداد نیروها زیاد بود وکوچه تنگ تا صبح عقب نشینی طول کشید و صبح عراق شیمیایی زد و بیشتر بچه ها شیمیایی شدند .»

او ادامه می دهد:«بیشتر افرادی که شیمیایی می شوند تا زمانی که عوارض مواد شیمیایی مشخص نشود متوجه نمی شوند و من و تعداد زیادی از بچه ها سال ها بعد متوجه علایم آن شدیم اما آنچه مشخص بود اینکه 2 ماه بعد از بمباران شیمیایی عراق با گاز خردل اگر دچار هیجان و خنده یا گریه زیاد می شدیم نفسمان بند می آمد یادش بخیر شهید محمد رضا ابراهیم زاده نفس مصنوعی می داد و بچه ها نجات پیدا می کردند.»

سال 95

دلم برای صمیمیت بچه های جنگ تنگ شده

در پیشوند نامت اگر نوشته شود جانباز شیمیایی هر لحظه باید منتظر باشی و گوش به زنگ و راه بیمارستان تا خانه را چند بار در سال طی کنی .

عطایی در این مورد می گوید :«بارها در خواب سرفه ام می گیرد و دچار خفگی می شوم و وقتی می بینم که تنها دخترم "پریسا" بغض می کند و همسرم "زینب شیخ شیرمحمدی" دست و پایش را گم می کند دلم می گیرد ولی دوستان و همرزمان قدیمی ام به کمک می آیند و مرا به بیمارستان منتقل می کنند و سالی یک بارهم برای تخلیه ریه هایم در بیمارستان بستری می شوم.»

اسپری های خارجی 62 هزارتومانی که سر یک هفته تمام می شوند،قرص های رنگارنگ اما تلخ ، مخزن اکسیژنی که زود به زود خالی می شوند را اگر به سرفه های بی امان و تنگ شدن نفس اضافه کنی نتیجه اش می شودجانبازان شیمیایی 8 سال دفاع مقدس.

کنارشان که بنشینی پر هستند از حرف ها و خاطراتی که بارها در دل و ذهن شان مرور می کنند تا از یاد نبرند صفحه تلویزیون اگ صحنه های جنگ را نشان دهد بغض می کتنند و مثل 30 سال پیش دلشان هوایی می شود،صدای اذان که بیاید یاد نماز مسجد جامع خرمشهر می افتند اما دلشان می گیرد که می بینند صفا و صمیمیت بین انسان ها هر روزکمتر و کمرنگ تر می شود .

مرتضی عطایی با بیان اینکه هر روز که می گذرد بیشتر دلم برای مهربانی و دوستی و صمیمیت بچه های جبهه تنگ می شود می گوید :« یادش بخیر رزمنده ها برای شستن ظرف های ناهار و شام با هم جر و بحث می کردند و گاهی به دعوای لفظی هم می کشی ، گاهی شب ها که بیدار می شدیم می دیدم که یکی دارد پوتین های بچه ها را واکس می زند و زیر لب دعا می خواند ، اگر مجروح می شدیم یکی بود که جانش را به خطر بیندازد و ما را کول کند و نفس نفس زنان به عقب برگرداند اما متاسفانه این روزها این حس در میان مردم کمرنگ شده و شاید به خاطر همین است که رزمندگان مدام در گذشته زندگی می کنند و حسرت روزهای رفته را دارند .»

عطایی با چند نفر از رزمندگان مانند ایرج حاج احمد ،جعفر داودی ،محمد عبدی ،صفر قاسمی و... از 16 سال پیش ورزش فوتسال را راه اندازی کرده اند و در هر جلسه 25 تا 30 نفراز جانبازان در سالن ورزش می کنند تا از خمودگی و کسالت بیرون بیایند و کمکی شود برای بهتر نفس کشیدن و زندگی کردن شان.

تمام زندگی مرد،یک اتاق پر از عکس های جبهه و جنگ ،یک یخچال قدیمی ،یک تخت و چند صندلی بسیار قدیمی که هنوز قابل استفاده اند و یک کمد چوبی است که 50 سال از عمرش می گذرد. تصویر بزرگ از جبهه ها با مضمون کجایند مردان بی ادعا و تابلوی تا کربلا 275 کیلومتر که هر روز چندین بار مرد را هوایی می کند.

105105

کد خبر: 643283

وب گردی

وب گردی