روایت فاجعه منا از سوی یک شاهد عینی/وقتی قفسه سینه‌ها می‌شکست!

با توجه به بزرگی و اهمیت حادثة منا و روایات گوناگون در مورد آن، شنیدن جزئیات و حواشی ماجرا از زبان کسی که از نزدیک شاهد حادثه بوده و تا پای مرگ پیش رفته است، جالب و شنیدنی است.

به گزارش ایسکانیوز و به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حج، با توجه به بزرگی و اهمیت حادثه منا و روایات گوناگون در مورد آن، شنیدن جزئیات و حواشی ماجرا از زبان کسی که از نزدیک شاهد حادثه بوده و تا پای مرگ پیش رفته است، جالب و شنیدنی است. روایت این حادثه غم انگیز را از استاد دکتر محمدحسن شجاعی‌فرد در ادامه خبر می‌خوانید.

"روز قبل از حادثة منا، با برخی از دوستان وعده کردیم که مانند سال‌های قبل، صبح زود از منا برای رمی جمرات برویم، قربانی و تقصیر کنیم و به هتل در مکه برگردیم.

با آقایان رکن آبادی و آقایی‌پور به سوی جمرات راه افتادیم و تعدادی از دوستان هم با ما آمدند. به هنگام حرکت، دیدیم زیرگذری که همه از آن عبور می‌کنند، از قبل بسته شده و پلیس ما را به خیابان 204 که خلوت هم بود، هدایت کرد. البته زائران معمولاً از همین خیابان یا خیابان‌های موازی حرکت می‌کنند. حدود 20 دقیقه مسیر را بدون مشکل و روان طی کردیم، اما بعدها احساس کردیم از سرعت کاسته می‌شود. از 8:10 حرکت کند و کندتر شد و سرانجام 8:20 جمعیت ایستاد و دیگر نمی‌شد حرکت کرد. همه به هم چسبیدند. به همدیگر فشار آوردند و به صورت موج، عقب و جلو می‌شدند. از 8:30 دیگر فشار بیشتر و سخت‌تر شد، آن هم در حرارت و گرمای 50 درجه! سه بطری آب کوچک همراهمان بود که در اوایل حرکت خورده بودیم. مرحوم رکن‌آبادی یک بطری آب اضافه آورده بود. گفتیم این را نگه داریم ممکن است لازم شود. چون در مسیر هم تهیه آب آسان نبود.

تشنگی زیاد و زیادتر می‌شد. از بطری که نگه داشته بودیم، کم کم آب می‌خوردیم. آقای رکن آبادی می‌گفت: مثل لبنانی‌ها آب بخورید، البته فقط یک قورت نه بیشتر! به هر حال، آن بطری هم در مدت 10 دقیقه تمام شد.

ما بودیم و هوای 50 درجه و ازدحام و فشار جمعیت! برخی از آفریقایی‌ها که در لابلای جمعیت بودند و بدن‌های بزرگ و قوی داشتند، فشار را بیشتر می‌کرد و بدن‌ها بی‌رمق می‌شد و برخی بی‌هوش می‌افتادند. دمپایی از پای من رفت و نتوانستم آن را پیدا کنم.

تقریباً در صف اول بحران بودیم. جلوتر از ما هم کاروان جانبازان بودند که روی ویلچر قرار داشتند. از استانهای مختلف مانند خراسان رضوی ، خراسان شمالی، فارس، گلستان و... بودند. با کاروان گنبد، خانم‌ها نیز آمده بودند؛ چون از اهل تسنن بودند. پشت سر ما، به فاصله حدود500 متر وضعیت بدتر بود. آقای آقایی پور گفت: برگردیم، خیلی شلوغ است. گفتم هر چه شما بگویید. آقای رکن آبادی بی میلی نشان داد و گفت: اینهمه راه آمده‌ایم، حیف است برگردیم. بیست دقیقه‌ای صبر کنیم تا ساعت 9 شاید راه باز شود. ما هم پیشنهاد او را پذیرفتیم.

بالاخره ساعت 9 شد اما راه همچنان بسته بود! جلوی ما کوچه 223 بود و پایین ما کوچه 221 تا 217 که اوج بحران بود. اما تعدادی از شرطه‌ها، به جای این که راه را باز کنند، ناگهان با بلند گو و یک ماشین آمدندکه: حاجی! ارجع، ارجع؛ یعنی برگردید. آنها به جای اینکه ورودی‌ها به 204 را ببندند تا مسیر خلوت شود، مسیر کوچه 223 را هم که 50 مترجلوتر از ما بود باز کردند تا آفریقایی‌ها هم وارد کوچه 204 شوند و از آنجا به سوی جمرات بروند. با این کار، نه تنها راه جمرات به کلی بسته شد، بلکه پلیس به کسانی که سوی جمرات می‌رفتند هم دستور داد برگردند! آفریقایی‌ها که از پلیس هم حساب می‌بردند، برگشتند. کاروان جانبازان که جلوی ما بودند، روی هم ریختند! و این اتفاق سرِ کوچة 223 رخ داد. بقیه مردم هم از شدت گرما و خستگی و فشار رمق از دست دادند و وقتی می‌نشستند نای برخاستن نداشتند.

من هم از خستگی نشستم لیکن هوای پایین به حدّی سنگین بود که نمی‌توانستم نفس بکشم! تصمیم گرفتم برخیزم که دیدم خانمی آفریقایی که سنگین هم بود، از کمربند احرام من گرفته بود تا با من بلند شود. به انگلیسی گفتم: من خودم هم نمی‌توانم بلند شوم تو را چگونه کمک کنم؟! دو ـ سه بار این اتفاق افتاد، اما سرانجام با ارجع، ارجع پلیس مردم به سر و کله هم ریختند. هیچ راه مفرّی برای گریز و نجات از این وضعیت نبود. مسیرهای موازی به سمت جمرات چادر است و برای آن که داخل چادر‌ها دیده نشود، امسال روی نرده آهنی چادر‌ها تخته کوبیده بودند. این خیمه‌ها غالباً مربوط به عرب‌های آفریقایی؛ از جمله مصر، الجزایر، مغرب و حتی لبنانی‌هاست. متأسفانه مصری‌ها و الجزایری‌ها درِ خیمه را باز نکردند. حتی با زنجیر بسته بودند!

اگر در آن خیمه‌ها باز بود، مردم می‌توانستند از آنجا به مسیرهای مجاور که خلوت بود بروند و ادامة راه را از آن مسیرها بروند. آقای مصداقی نیا، مدیر سابق پخش شبکه یک سیما به چادر الجزایری‌ها پناه می‌برد اما در را باز نمی‌کردند تا اینکه یک نفر از الجزایری‌ها که می‌خواست برود داخل چادر او و دو نفر دیگر به زور داخل چادر می‌شوند و نجات پیدا می‌کنند. افرادی که تنومند بودند، به خصوص آفریقایی‌ها خود را به پشت بام خیمه‌ها رساندند. آنها روی هم راه می‌رفتند و نرده‌ها را گرفته، خود را به بالای چادرها می‌رساندند. تعدادی از آنها حوله‌های احرام را از دست داده، تقریباً لخت مادر زاد ‌شده بودند!

در روایت هست که از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) پرسیدند: چگونه می‌شود روز قیامت همه لخت باشند. حضرت فرمودند: در آن صحنه همه گرفتارند، کسی به دیگران کاری ندارد! و ما این حقیقت را در آن لحظات درک و لمس کردیم!

هر سه ما بی رمق و بی جان شده بودیم. دوستان گفتند: خودمان را به بالای خیمه‌ها برسانیم. گفتم: من اصلاً توان و نای حرکت ندارم! شما جوانید، بروید. رکن‌آبادی گفت: پای من درد می‌کند و نمی‌توانم از نرده‌ها رد شوم. سه نفری زیر دست و پای جمعیت ماندیم. من ساعت30 : 9 بی هوش شدم و ساعت 10 چشمم را باز کردم و لحظه‌ای فکر کردم که خواب بودم و حالا بیدار شده‌ام. ازدحام جمعیت، گرمای وحشتناک و بدنها روی هم...

سیاهان آفریقایی نرده‌ها را می‌کندند. وقتی فاصله‌ای 40 سانتی ایجاد می‌شد، جمعیت هجوم می‌بردند و بسیاری اینگونه تلف می‌شدند. بعضی سنگین بودند و پا روی قفسة سینة مردم می‌گذاشتند و قفسه سینه‌ها می‌شکست! بعضی از آفریقایی‌ها که بچه‌های خود را به کمرشان بسته بودند، از پشت می‌افتادند و تلف می‌شدند.

آقایی پور نزدیک من روی عده‌ای افتاده بود، خواستم حرکت کنم و سرم را جلو ببرم، دیدم گردنم خشک شده و نمی‌توانم حرکت کنم. روی پیشانی ایشان عرق نشسته بود و پره بینی‌اش باز و بسته می‌شد و داشت نفس می‌کشید و یک طرف دیگر هم مرحوم رکن آبادی روی عده‌ای افتاده بود سرش را نمی‌دیدم؛ چون یک خانم بین من و سر ایشان افتاده و به شخص دیگری تکیه کرده بود. در آن لحظه فکر می‌کردم خودم از خواب بیدار شدم و آن‌ها همچنان خواب اند؛ لذا برایشان بهتر است چون کمتر انرژی مصرف می‌کنند و متوجه نبودم که بیهوش اند!

ساعت 10 : 10 را به یادم دارم ولی بعدش دیگر متوجه نشدم چه شد! چون بار دیگر بی هوش شدم. در این لحظه یک روحانی ایرانی بالای سر ما بود؛ آقای سید مهدی اعتصامی، اهل اصفهان، ساکن قم که از اعضای بعثه بود. او می‌گفت من دیدم بدن‌های شما افتاده و جمعیت تا سینه شما را گرفته بود. ایشان دیده بود که من مرده‌ام و آقای رکن‌آبادی وضعیت بهتری داشته است. ایشان می‌گفت: خواستم دست آقای رکن آبادی را بگیرم ولی نتوانستم. البته دست همدیگر را لمس کردیم، اما نه او قدرت داشت دست مرا بگیرد و نه من می‌توانستم به او کمک کنم، لذا به جای خلوتی رفته شهادتینم را گفتم و آماده مردن شدم. ناگهان دستم به یک بطری سفت خورد، متوجه شدم که آب دارد. بطری را باز کردم وکمی از آب خوردم تا جان گرفتم و چشمانم باز شد. به چند نفر که اطرافم بودند آب دادم همه زنده شدند، تنها یک پیر مرد ایرانی بود که آب از حلقش پایین نرفت و فوت کرد.

وقتی رمق یافتم، تصمیم گرفتم مانند بقیه بالای پشت بام خیمه‌ها بروم. دو نفر یمنی لنگ‌های خود را به طرف من انداختند تا آن را بگیرم. دیدند توان ندارم که لنگ‌ها را بگیرم. گفتم اگر می‌توانید دستم را بگیرید و بالا بکشید؛ چون آقای اعتصامی وزن زیادی نداشت او را بالای چادر‌ها کشیدند و از آب کولر به خودشان زدند.

آنها از بالا مرا مرده و آقای رکن آبادی را زنده می‌دیدند! آقای رکن‌آبادی با اشاره کمک می‌خواهد اما ایشان با اشاره می‌گویند که کاری نمی‌توانیم بکنیم. آقای اعتصامی می‌گفت: وقتی دیدم که شما‌ها دارید فوت می‌کنید، صحنه را تحمل نکردم و نتوانستم شما را در آن حال ببینم، به پشت خیمه رفته، پایین آمدم و به چادر بعثه رفتم و به همه اعلان کردم که دکتر شجاعی فرد فوت کرده، اما آقای رکن آبادی هنوز زنده است. وی چون آقائی‌پور را نمی‌شناخت، نامی از او نبرده بود.

همه دوستان ناراحت شده بودند، حتی عده‌ای نذر کرده بودند و حاج آقای قاضی عسکر هم پیگیری کرده بودند. اسامی تعدادی را هم به تهران منتقل کردند. اما من چون ساعت 11 با موبایل به آقای آخوند زاده زنگ زده بودم، مردنم برای آنها قطعی نشده بود.

ده دقیقه به ساعت 11 صدای عربی به گوشم خورد که می‌گفت: هل الایرانی یعرف العربی؛ آیا از ایرانی‌ها کسی هست که بتواند عربی حرف بزند؟

من یک مرتبه بیدار شدم دیدم که هیچکس دور و برم نیست. نگاهی به سمت چپ خیابان کردم، دیدم که از جمعیت خبری نیست. دست راستم تعدادی برانکارد گذاشته اند که روی آنها جنازه بود. به آن آقا گفتم چه کار داری؟ گفت می‌خواهم ببینم این جسد ایرانی است یا نه؟ نگاه کردم گفتم نه، ایرانی نیست ، چون کارت شناسایی و علائم او ایرانی نیست. حوله او را به رویش کشید و رفت. نفهمیدم که او چه کار به جنازه داشت و چه کار به من داشت؟ خلاصه من ایستاده به هوش آمدم. نمی‌دانم این از نظر پزشکی امکان دارد یا نه؟! بالاخره یکی باید مرا بلند کرده باشد و تا آنجا آورده باشد. تازه متوجه شدم که به هوش آمده‌ام اما امکان حرکت ندارم و دست راستم از کار افتاده است. خواب نبودم. کیفی همراه داشتم که وسایلم در داخلش بود. مهر و دو تسبیح تربت، کتاب دعا، موبایل، پول،کلید، سنگ برای رمی و یک تکه نان داخل کیفم.

آرام، آرام جلو رفتم یک پنکه آب زن بود، آب پنکه به من می‌خورد. رفتم در گوشه‌ای که چند زن پاکستانی بودند. گفتم اجازه دهید من اینجا دراز بکشم. حالم خوب نیست. گفتند نه، اینجا حریم است (و تو نامحرمی). گفتم من دارم می‌میرم، شما بروید کنار تا من بخوابم. اجازه دادند که بخوابم. البته خواب نبودم چون گوشم می‌شنید، فقط باد پنکه با آب به من می‌خورد و خیس شده بودم. حوله بالا تنم افتاده و عینکم گم شده بود. پا برهنه هم بودم. حدود 40 دقیقه‌ای خوابیدم. صدای زنگ تلفنم را مکرر می شنیدم و دوستان نگران بودند و من فکر نمی‌کردم کسی اطلاع داشته باشد.

45 : 11 بودکه توانستم از جا برخیزم و قدم بزنم. در این لحظه بود آقای مسعود گرجی، قاری قرآن مرا شناخت اما من ایشان را نمی‌شناختم. پرسید دکتر کجایی؟ گفتم: من مرده بودم و خدا لطف کرد و نمی‌دانم چه کسی مرا آورده اینجا و شروع کرد بچه‌ها را نام بردن و گفت چه کسانی مردند و من هم زیر دست و پا بودم و قریب به این مضامین.

در این حال، دست چپم بقالی را دیدم که تعدادی پلیس هم در کنارش هستند. گفتم از آن مغازه آب بخریم. بقالی چند تا آب انداخت، گرفتیم و خوردیم. حوله و دمپایی خریدیم. آنها پول نداشتند اما من به اندازه کافی پول داشتم. یادم افتاد که به هنگام حرکت از هتل وقتی می‌خواستم پول بردارم یکی از دوستان گفت کجا می‌بری اینهمه پول را؟! گفتم: در این سفرها اعتبار نیست، ممکن است پول لازم شود و به دردم بخورد. بالاخره حوله و دمپایی و آب خریدیم و به آقای گرجی گفتم: این کیف بر من سنگینی می‌کند. او کیف را از من گرفت. دقایقی را نشستم درگوشه‌ای، چند تن از نزدیکان آقا مسعود آمدند و گفتند: پلیس نگذاشت آقا مسعود بیاید. بیایید کمکش کنیم. تا خواستم از جا بلند شوم، دیدم آقای مسعود گرجی آمد و گفت: این کیف خیلی سنگین است! و واقعاً برایش سنگین بود، چون جان و رمق نداشت و کسی نمی‌توانست برای کسی کاری کند. یاد روز قیامت افتادم...!

آقای گرجی و دوستانش برای رمی جمرات رفتند و من در سایه‌ای نزد پاکستانی‌ها، با اخذ اجازه از آنها خوابیدم. آنها که دیدند حالم بد است به صورتم آب ریختند و حالم بهتر شد. دیدم سنگ دارم و راه زیادی به جمرات نمانده، مصمم شدم به سمت جمرات حرکت کنم؛ چون ظهر شده بود کیفم را بازکردم کمی نان بخورم، دیدم تسبیح تربتم به خاطر آب خوردن، خاک شده و روی کتاب دعا را هم گرفته است. نان خشک را که در پلاستیک بود و خیس نشده بود خوردم ، لیکن از گلویم پایین نرفت! خواستم با آب سرد بخورم که یک زائر افغانی آبم داد. خواستم حرکت کنم به سمت جمرات، دیدم پاهایم توان حرکت ندارد. یکی از ویلچردار‌ها را اجاره کردم تا مرا ببرد 200 ریال بگیرد. در حالی که معمولاً این مسیر را با کمتر از 50 ریال می‌برند! گفتم اهمیتی ندارد. گفتم 100 ریال دیگر بگیر و مرا بعد از جمرات به هتل برسان و او پذیرفت.

ویلچر ران که نوجوانی بود، مرا به طبقات بالا برد و سنگ هایم را زدم و بعد با آقای آخوندزاده تماس گرفتم و گفتم: به نیابت از من قربانی کنید. ایشان بسیار تعجب کرد و گفت: ما فکر می‌کردیم شهید شده‌ای! همانگونه که اشاره شد، آقای اعتصامی خبر داده بود و همه فکر کرده بودند که من مرده‌ام.

پس از آن، به برادرم حاج مهدی شجاعی فرد زنگ زدم و صحبت کردم. گفتم زنده‌ام و حالم خوب نیست. ایشان به خانواده خبر داده بود که بیشتر نگران شده بودند. او فکر کرده بود که بچه‌ها می‌دانند. از این لحظه بود که تماس‌ها شروع شد. آقای آخوند زاده تماس گرفت و گفت: قربانی کرده‌ایم.

راننده ویلچر در پای جمرات گفت: قدرت راندن ویلچر را ندارم و پولش را گرفت و مرا در کنار جمرات رها کرد.

از ویلچر ران دیگری خواستم مرا تا هتل برساند و 200 ریال بگیرد. او ابتدا پول را خواست اما گفتم پول در اختیار ندارم، در هتل می‌دهم. او نیز تا فروشگاه بن داوود آورد و دیگر به مسیر ادامه نداد. گفتم: قرار ما هتل بود و الآن پولی ندارم. اگر 200 ریال را می‌خواهی، باید مرا تا هتل ببری. بالاخره پذیرفت و در هر صورت مرا به هتل رساند و پولش را گرفت و رفت.

با سختی و مشقت دوشی گرفتم. مقداری ناهار خوردم. تماسی با تهران گرفتم. هنوز دست راستم کار نمی‌کرد. نمازم را خواندم.

باید به منا می‌رفتم تا نیمه اول شب را بیتوته کنم. لذا با تاکسی رفتم تا پل ملک خالد و با ویلچر خود را به کنار منا رساندم که 100 ریال سعودی گرفت و ویلچر دوم تا کنار چادرهای ایران 200 ریال گرفت. به چادر بعثه که رسیدم، خدمت آقای قاضی عسکر رفتم...

رسانه‌های عربستان قضایا را به این صورت منعکس کردند که چون ایرانی‌ها شعار می‌دادند. درگیری ایجاد شد و آن حادثه رخ داد!

قرار شد وقتی نماینده ولیعهد به بعثه آمد، ماجرا را من که شاهد عینی حادثه بودم برایش توضیح دهم و بگویم که علت ماجرا پلیس بود که با گفتن ارجع، ارجع در حرکت زائران اختلال ایجاد کرد و به نظر من، بیش از 10000 نفر فوت کرده‌اند؛ چون به قول مهندس اوحدی تنها 8000 نفر در قبرستان شهدای مکه دفن شدند.

به هر حال، آن شب، تا 12 شب در منا وقوف کردم و دوستان دعا و نذر و نیاز کرده بودند و بسیاری از آنان قرص‌های تقویتی و هرچیزی که برایم مفید و نیروزا بود آوردند. همان شب به هلال احمر بعثه رفتم. به پزشک گفتم: بدنم توان ندارد، پاهایم زخم شده، دارو یا آمپولی بدهید که رمق به تنم برگردد. چیزی جز قرص ویتامین ب کودکان نداشتند. بالاخره شب به هتل رفتیم و روز دوم هم آقای سهرابی و دوستان مرا پیاده برای رمی بردند. اعمال روز دوم را انجام دادیم و به چادرهای منا رفتیم...

شبها وقتی به هتل بر می‌گشتم، نمی‌توانستم به اتاقی که در آن بودیم، بروم؛ چون آقای رکن‌آبادی نبود. هر دو شب نزد دوستان رفتم. در ضمن آقای آقایی پور و دیگران شناسایی شدند.

در این ایام به پاسپورت‌های ایرانی بی احترامی می‌کردند و به هر جا که می‌رفتیم برخورد نامناسبی داشتند. به دروغ القا کرده بودند که ایرانی‌ها باعث این اتفاق شده‌اند، تا اینکه مقام معظم رهبری آن سخنرانی تاریخی را در نوشهر ایراد کردند.

حتی رابط آنها، با اینکه با آقای باقری معاون روابط بین الملل بعثه رفیق بود، قبل از سخنرانی مقام معظم رهبری تلفن‌های بعثه و آقای باقری را جواب نمی‌داد، اما زمانی که آقا در نوشهر آن سخنرانی را ایراد کردند، خود او به آقای دکتر باقری زنگ زد که می‌خواهم بیایم خدمت آقای قاضی عسکر و شما را هم ببینم؛ یعنی از فرمایش آقا خیلی جا خورده بودند و از آن به بعد رفتارها تغییر کرد و پیگیری‌ها جدی تر شد.

در مورد بحث ربوده شدن آقای رکن آبادی، باید بگویم که من از ابتدا بعید می‌دانستم و نمی‌شود در این مورد نظر قطعی داد.

نمی‌توان ادعا کرد که برای این کار، از قبل برنامه‌ریزی شده بود، من چنین احساسی ندارم بلکه عدم تجربه کافی بود. این عدم اطلاع‌‌رسانی به موقع و کمک‌رسانی بسیار ضعیف شاید به دلیل مشکلات سیاسی درون کشور و رو کم کنی جناح‌های سیاسی باشد که جنازه‌ها را در کانتینر‌ها گذاشته بودند و جنازه یا از گرما متلاشی و یا از سرمای یخچال‌ها به هم چسبیده بودند.

البته کار درستی که کرده بودند و من فکر نمی‌کردم تا این حد عقلشان برسد، این بود که هرکس را که می‌خواستند دفن کنند، عکس او را می‌گرفتند و «دی ان ای» را هم می‌گرفتند تا بتوانند در صورت نیاز صاحب جسد، او را پیدا کنند.

20103

کد خبر: 651699

وب گردی

وب گردی