زهره حاجیان- صدای تق بلند آیفون یعنی که در کاشی شماره 11 باز شده و باید پرده زرد کمرنگ آویخته شده را کنار بزنم و داخل شوم. صدای آرام زنی که سایهاش روی شیشه افتاده و چادر سرش میکند به زحمت شنیده میشود: «اومدم... بفرمایید تو... منتظر بودیم.»
در که به رویمان باز شود، اصلاً باورمان نمیشود که مادر شهیدی درخانه قدیمی دو طبقه و نصفی در کنار پرستاری از مرد خانه که زانوی پایش شکسته، برای تأمین هزینههای خانه پشت چرخ خیاطی مینشیند و روزی حداقل 10 ساعت کار میکند. نام پدر «علی اکبر» است و زن میگوید 80 سالش است، کمی کمتر، کمی بیشتر.
السلام علیک یا ابا عبدالله
پدر شهید، از تیرماه که پایش پیچ خورد و در جوی آب افتاد و زانویش شکست، جراحی شد و حالا دوره نقاهت را میگذراند و مادر باید در کنار خدمت به پدر شهید و انجام کارهای روزمره، چرخکاری کند و پارچههای رنگی برش خورده را به هم بدوزد و تبدیل به بلوزهای زنانه کند. علی اکبرخان بلند قد است و بهرغم موهای سفیدش، ابروهایش مشکی مشکی است. تصویر پسر شهیدش «حسین باغ عنبری» بالای سرش به دیوار نصب شده و هربار که به تصویر خیره میشود بغض میکند و بیصدا اشک میریزد. وقتی میگویم که پسر همسایه دیوار به دیوارتان محسن رفیعی (که جانباز مدافع حرم است و هفته پیش با او مصاحبه کردیم) از کربلا پیام داده و در حرم سید الشهدا(ع) برای شفایتان دعا میکند، شانههایش میلرزد، دستش را روی سینه میگذارد و از دور به آقا سلام میدهد.
بیمهای که دستگیری نمیکند
«فاطمه یوسف تهرانی» مادر شهید میگوید: «علیاکبرخان راننده ماشینهای سنگین بود و سالها در جاده و بیابان کار میکرد، اما چون سالها بیمهاش نکردند بازنشستگی ندارد و حقوقی دریافت نمیکند.» پدر شهید توضیح میدهد: «8 سال و 80 روز بیمه دارم، اما میگویند باید 10 سال بیمه داشته باشی. دو سال پیش هم گفتند اگر 6 میلیون تومان بریزی، 10 سال تکمیل میشود و مستمری میگیری، اما نتوانستم جور کنم. از کجا باید میآوردم؟» پاهایش را از تخت آویزان میکند، سنگینیاش را میاندازد به دستگیره واکر و سکوتش عمیق میشود. مادر شهید برای نیم ساعتی دست از کار کشیده تا کنار ما بنشیند و از حسین بگوید و از گذران روزگارشان پس از 36 سالی که از جنگ تحمیلی میگذرد: «حسین نخستین فرزند من بود. در محله سید خندان به دنیا آمد. از 50 سال پیش در این محله زندگی میکنیم.»
چرخ و آوار پارچههای دوخته نشده
فاطمه یوسف تهرانی، بانوی بسیار قوی و مهربان و خوش صحبت است. میگوید: «مدرک تحصیلی ششم قدیم را دارم و قبلاً مطالعهام زیاد بود، اما حالا وقت نمیکنم لای کتاب را باز کنم.» به چرخها و آوار پارچههای دوخته نشده نگاه میکند. یادش میآید که با حسین نامهنگاری میکرد و آه میکشد. یادش میآید که در زینبیه کار میکرد و به همراه زنان همسایه برای رزمندگان ملحفه و شلوار و لباس میدوختند و کمپوت و مربا درست میکردند. یادش میآید علی اکبر، همسرش بارها رفته بود جبهه. این روزها زینبیه هست، اما مادر وقت نمیکند آنجا برود. با حلقه صالحین هنوز ارتباط دارد. حلقه صالحین در مسجد محله است. نوجوانان و جوانان محلهها با حضور در این حقلههای صالحین با مباحث اعتقادی و دینی و ایدئولوژی آشنا میشوند.
خطی پول میگیرم، خطی 50 تومان
کنار دست مادر پشت یکی ازچرخها نشسته و پایش را روی پدال فشار میدهد و با دستش لبههای لباس را روی هم چفت میکند و میدوزد. مادر شهید میگوید: «خطی پول میگیرم، خطی 50 تا تک تومانی.» و وقتی میبیند هاج و واج به پارچههایی که هنوز شکل لباس به خود نگرفته خیره شدهام خطوطی که باید روی هم بیاید و دوخته شود را نشان میدهد و میشمرد: «یک، دو، سه، چهار... هشت، نه، ده و یازده. این بلوز 11 خط دوخت دارد و به ازای دوخت هر خط 50 تومان میگیرم، یعنی 550 تومان. تازه نخهای رنگی و نخ دوک را هم خودم باید بگیرم.» پسرش کنارش نشسته و به مادر کمک میکند. مادر میگوید: «پسرم بیکار است. خیلی تلاش کردم تاکاری برایش پیدا کنم، اما نشد. حالا کنار دست من کار میکند، اما مگر چقدر این کار درآمد دارد که خرج خانوادهاش را دربیاورد؟» البته از بنیاد شهیدمستمری میگیریم ولی کفاف زندگی را نمی دهد.
زیرپله خانه کتابخانه درست کرده بود
دو پسر خانواده با اهل و عیال در طبقات بالای خانه زندگی میکنند. مادر میگوید: «این تنهاکاری است که میتوانم برای بچهها بکنم تا در خانه پدری زندگی کنند و اجاره ندهند.» از لای در پرده زردرنگی را که حائل میان در کوچه و در اتاق است نشان میدهد و میگوید: «حسین به همراه شهید جان بزرگی و آقا رضا مرادی زیرپله را تبدیل به کتابخانه کرده بودند و غروبها جوانان و نوجوانان محله میآمدند و کتاب امانت میگرفتند و دو، سه روز بعد برمیگرداندند.» مادر شهید با بیان این مطلب میگوید: «در دوران پیروزی انقلاب فعالیت حسین و دوستانش بیشتر شد. روزها در مسجد به کودکان و نوجوانان قرآن میآموختند و شبها در محله پاسداری میدادند تا اینکه جنگ شروع شد و بیقراریهای حسین بیشتر میشد. بیتابی میکرد که هرچه زودتر به جبهه برود و بتواند از کشور دفاع کند.»
علیاکبر خان روزهای رفتن پسرش را به خاطر دارد: «گفت میخواهم به جبهه بروم، گفتم تو بچهای باید درس بخوانی. گفتم 16 سالهای، بگذار 18 سالت بشود بعد برو. گفت امام دستور داده باید بروم و رفت.» شانههای پیرمرد میلرزد و بیصدا گریه میکند. پدر شهید میگوید: «در جبهه آرپیچی زن بود و شکارچی تانک.» یادش میآید که یکبار از بندرعباس برای حسین که 7ـ 8 ساله بود تفنگ ساچمهای آوردم. او درحیاط خانه هدف میگذاشت و تیر میزد و حرفهای شده بود. زمانی که میخواست به جبهه اعزام شود و مسئولان کمسن و سالیاش را بهانه میکردند تیراندازی و هدف گیریاش رادیده بودند و قبولش کردند. مادر با اشاره به اینکه فقط 2 ماه در جبهه بود و در دو عملیات رمضان و مسلم بنعقیل شرکت کرد میگوید: «حسین در سومار به شهادت رسید و در بهشتزهرا(س) دفن شد.»
خانه مان در کوچه نمونه قرار گرفته، خدا را شکر...
سال گذشته کوچه باغ عنبری بهعنوان کوچه نمونه انتخاب شد. چرا؟ مادر شهید میگوید: «کوچه ما به دلیل تمیزی و داشتن همسایههای خوب و ساکت و نبود سطلهای زباله در کنار خانهها و حفظ زیبایی بصری در بالکنها بهعنوان کوچه نمونه انتخاب شد.» او میگوید: «همسایههای خوب و مهربانی داریم و به خانواده شهدا احترام زیادی میگذارند، اما من از خانه بیرون نمیروم، چون باید حداقل 10 ساعت در خانه کار کنم تا بتوانم هزینههای بیماری همسرم و خرج خانه را در بیاورم.» صدای چرخ خیاطی درهال کوچک خانه میپیچد. یک ساعت وقتشان را گرفتهایم و از کار عقب ماندهاند. بیرون میروم و با خودم مرور میکنم؛ پدر شهیدی که بیمه ندارد و حقوق بازنشستگی نمیگیرد پرونده بیمهاش شعبه 6 سهراه آذری است و دو سال پیش 6 میلیون تومان نداشته تا مابه التفاوت بیمهاش را بریزد و در 80 سالگی بدون بیمه نماند، مادری که حداقل 10 ساعت باید در خانه کار کند و تنها دلخوشیاش چند گلدان زیبا باشد که روی هره خانه چیده است و خانهای دو طبقه و نصفی در کوچه شهید باغ عنبری محله تولید دارو....
700700