یعسوب محسنی در گفت وگو با ایسکانیوز گفت: این کتاب که رونمایی آن در نمایشگاه تهران برگزار خواهد شد، در صد و نود و دو صفحه قصه مردی را روایت می کند که از سالها پیش دلباخته زنی به نام مینا است. روایت رمان به صورت غیرخطی است و خواننده طی آن به صورت موازی با زندگی، گذشته و فعالیتهای سیاسی مینا قبل و بعد از انقلاب درگیر می شود. در خاطرات کودکی راوی، یک قفس و پرنده ای به نام مینا نیز حضور دارند که همین تشابه اسمی با شخصیت زن رمان موجب خلق موقعیتهای داستانی جالب توجهی است.
این نویسنده اظهار کرد: من در این کتاب سعی کردم وجهی از شخصیت و هویت زن رمان را با این پرنده به خواننده بشناسانم. چرا مینا و زاغچه شبیه به هم هستند و صورت و رفتار در نگارش داستان برایم مدنظر بود که تغییر ظاهری باعث نمی شود که هویت باطنی تغییر کند.
وی درباره استقبال مردم از کتاب در نمایشگاه بیان کرد: با توجه به تیراژ گاها هزار عنوان کتاب در کشور با فاجعه مطالعه کتاب در ایران بخصوص در بخش ادبیات داستانی مواجه هستیم اما با این وجود به آینده فرهنگ مطالعه در کشور امیدوار هستم.
محسنی با گلایه از پخش کتاب در شهرستان تصریح کرد: انتشارات کوله پشتی ناشر مستعدی است و در پخش کتاب بسیار فعال است و برای اینکه کتابم مخاطبان بیشتری داشته باشد با ناشرانی که در تهران فعالیت می کردند ارتباط برقرار کردم در نتیجه با انتشارات کوله پشتی ادامه همکاری دادم.
از یعسوب محسنی پیش از این رمانهای "مربای انجیر"، "من آذر هستم"، و مجموعه داستانهای "این یا آن" و "آتا و آنا" منتشر شده و کلاغها هم بستنی می خورند سومین رمان این نویسنده است.
چند سطر از این رمان جدید را با هم میخوانیم:
مینا ساکبهدست بود؛ آن طرف گیت پرواز، پشت شیشهها. من و تو چسبیده بودیم به خنکای شیشه. بخار دهان گرم تو شیشه را مات کرده بود. در خواب و بیداریِ چشمهای کوچکت، با انگشتهای ظریف و دوست داشتنیات، شکلی مبهم روی بخارِ نشسته بر شیشه میکشیدی. معلوم نبود، مینا بود یا کلاغ، هواپیما بود یا دوچرخه. حواست به من نبود. به مینا هم نبود. ولی مینا داشت تو را نگاه میکرد از عمق چشمهایی که آن طرف شیشه اسیر بود، در چند وجبیِ تو، دست میکشید به شیشه. قرار گذاشته بودیم کاری نکند تو بفهمی. تو هم آنقدر بچه بودی که بهخیر گذشت. مینا داد زد: «همه برابرند.» بعد انگشت اشارهاش را به من و تو نشانه رفت و گفت: «ولی بعضیها برابرترند.» میدانست از «اورول» خواندهام. وقتی زندان بود برایش برده بودم. دوست داشت. میگفت: «برایم کتاب بیاور. آرزوهایم را پاک میکند. مثل تختهسیاه شدهام؛ هرچه بیشتر میخوانم سفیدتر میشوم.» هواپیما هم رفت. من و تو فقط صداش را شنیدیم. مینا برای همیشه رفته بود. نپرسیدم کجا. نگفت کجا. عادت نداشت به سؤالهایم جواب بدهد. عادت کرده بودم تا چیزی نگفته نپرسم. درست مثل پرندهها که آدم از راز و رمز زندگیشان چیزی نمیفهمد. از عشقهاشان، از رفتنهاشان، و پر گشودنهاشان...
خبرنگار: بخشی پور/ تائید کننده سلیمی
502500