الف مثل انتظار/مادری که 31 سال در انتظار  پسرش ماند

بدون شک هر کسی بگوید 31 سال انتظار را می توان در یک جمله ، یک پاراگراف و یا حتی یک گزارش خلاصه کند ادعایی دور از واقعیت کرده است . مگر می شود ثانیه ثانیه 31 سال چشم انتظاری را حتی در یک کتاب نوشت ؟

زهره حاجیان - ایسکانیوز :می گوید 31 سال انتظار کشیدم تا از فرزندم نشانه ای بیاورند، می‌گوید برای اینکه پلاکی ، استخوانی یا نشانه ای از پسرم بیاورند رفتم کربلا و پای ضریح امام حسین (ع) گریه کردم ، نذر کردم .می گوید: امام حسین (ع) رویم را زمین نینداخت و چند وقت بعد چند تکه استخوان و یک پلاک برایم آوردند حالا خیالم راحت است ومی توانم هر وقت دلم گرفت بروم کنار مزار پسرم "امرالله معروف وند " در گلزار شهدای یافت آباد بنشینم و یک دل سیر گریه کنم .

31 سال مرتب چشمم به در بود

اسمش را که می پرسی سکوت می کند و با لبخندی می گوید :آخه اسمم طاغوتیه بگم ؟ نامش "سلطنت" است و نام خانوادگیش " لک" اصلیتش برمی گردد به مردم مهربان الیگودرز دراستان لرستان و چه خوب است که گذران 40 سال سکونت در تهران نتوانسته لهجه شیرین لری را از یادش ببرد.

مادر شهید می گوید: همه 31 سال را انتظار کشیدم ، هردقیقه اش چشمم به در بود تا صدای زنگ را بشنوم و ببینم که امرالله ، پشت درایستاده اما این اتفاق سال های سال نیفتاد تا جایی که راضی شدم که فقط خبری یا نشانه ای از او برسد.

برای استقبال امام تا بهشت زهرا پیاده رفت

روزهای انقلاب شور و شوق عجیبی درمیان مردم کوچه و بازار وجود داشت یکی از مهمترین روزها ورود امام خمینی به تهران بود و مردم از همه جای کشور خود را به تهران و فرودگاه مهرآباد و مسیر بهشت زهرا رسانده بودند.

مادر شهید با یادآوری آن روز می گوید: روز ورود امام دست امرالله در دستم بود و برادر کوچکترش عین الله در بغلم. زمانی که ماشین امام از دور دیده شد همه به طرف ماشین دویدند امرالله دستم را رها کرد و در سیل جمعیت گم شد هر چه گشتم نتوانستم او را پیدا کنم عصر با همسایه مان راه افتادیم و مسیر را گشتیم و بعد از ساعت ها امرالله را در اطراف مرقد شاه عبدالعظیم درگوشه ای از پمپ بنزین در حالیکه از خستگی و گرسنگی به خواب رفته بود پیدا کردیم.

من دیگر پسر شما نیستم ، فرزند جبهه و حاج همت ام

اتفاق انقلاب مردمی سال 57 شروع فصلی تازه در زندگی بسیاری از نوجوانان بود و آنهایی که شور و شوق بیشتری داشتند با ثبت نام در بسیج ، در خیابان ها و اطراف مساجد محله پست می دادند و از این کار لذت می بردند امرالله 14 ساله هم یکی ازآنها بود که با اسلحه در مساجد حضرت امام حسین و حضرت ابوالفضل (ع) دریافت آباد تا صبح پست می داد و از همان جا بود که پایش را در یک کفش کرد که جنگ شروع شده و جبهه ها به من و امثال من نیاز دارد و باید بروم.

سلطنت خانم می گوید: اصرار پدر و مادرها در آن روزها نتیجه ای نداشت و نوجوانان به هر ترفندی شده خود را به جبهه ها می رساندند و حرف من و عبدالله هم اثری در تصمیم پسرمان نداشت.

مادر شهید می گوید: پسرم جثه بزرگی داشت و کسی باور نمی کرد که 15-14 ساله باشد آن روزها هم خبر شهادت پسر عموی من "رحمان لک " آمده بود و امرالله به خودش قول داده بود که راه رحمان را ادامه دهد و انتقامش را از عراقی ها بگیرد وبا اصرار زیاد از من و پدرش اجازه گرفت و به جبهه رفت . 45 روز در جبهه خدمت می کرد که به مرخصی آمد ما نمی دانستیم که مجروح شده و یک هفته در بیمارستانی در اهواز بستری شده بود وقتی برگشت هنوز روی کتف اش زخم بود اما اجازه نمی داد زخمش را ببینیم و پانسمانش را عوض کنیم.

او با اشاره به اینکه امرالله 15 ساله بود که به شهادت رسید می گوید: الان که فکر می کنم می‌بینم 15 ساله های روزهای جنگ چقدر با 15 ساله های امروزی فرق دارند. امرالله در 15-14 سالگی مانند یک مرد جوان بود هم جثه بزرگی داشت و هم رفتار و گفتارش مانند جوانان 25 ساله بود.

مادر شهید به سبک زندگی ها در گذشته و امروز اشاره می کند و می گوید: سبک زندگی و نحوه گذراندن روزها در سال های جنگ تحمیلی با این روزها فرق داشت آن روزها توقع مردم از زندگی کم بود و چشم و هم چشمی نبود امرالله هم در این شرایط در الیگودرز به دنیا آمد و در تهران بزرگ شد.

او ادامه می دهد: دو ماه در تهران بود و در این مدت دو بار برای حضور مجدد در جبهه نامه رسید من یکی از نامه را نشانش ندادم وقتی نامه دوم رسید خودش گرفت و از اینکه نامه اول را به او نداده بودم ناراحت شد و فردا صبح از مسجد محله اعزام شد 20 روز بعد که تلگرافی از او رسید که نوشته بود :پدر و مادر عزیزم حالم خوب است نگران من نباشید اما من دیگر فرزند شما نیستم و پسر حاج همت (از فرماندهان جنگ تحمیلی ) هستم و بعد از آن دیگر از او خبری نداشتیم.

بابا من می روم تو هم بیا

مادر شهید می گوید: آن روزها عبدالله معروف وند - پدر شهید- کارگر زحمت کش فروشگاه های زنجیره ای قدس بود و با دیدن اصرار پسر برای حضور در جبهه ها بارها گفته بود نرو تا با هم به جبهه برویم و با دشمن بجنگیم و امرالله خوشحال شده و گفته بود بابا من میروم تو هم بیا... چه خوب می شود که کنارم باشی و پشت به پشت هم بدهیم و دشمن را نابود کنیم.

بی خبرماندن از امرالله ادامه داشت و باعث شد پدر به دنبال او برود و در جبهه ها شیمیایی شود و هر چند پزشکان سال ها قبل از مرگش گفته بودند که شیمیایی شده قبول نکرده بود و با همان درد از دنیا رفت.

بعد از 20 سال خبر دادند که پیدایش نکردیم مراسم ختم بگیرید

بعد از 20 سال از مفقود شدن امرالله مسئولان اعلام می کنند که پسرتان دیگر برنمی گردد و برایش مراسم ترحیم بگیرید.

مادرشهید می گوید: پدر شهید نتواتست تحمل کند و بعد از مدت ها بیماری و اثرات شیمیایی دو سال پیش فوت کرد ولی انتظار من همچنان ادامه داشت تا اینکه سال گذشته به کربلا رفتم و از امام حسین(ع) خواستم که اگر پسرم زنده نیست نشانه ای از او برسد و امام حسین (ع) حاجتم را داد و

چند ماه بعد از اینکه برگشتم خبر رسید و یک پلاک و چند تکه استخوان تحویل دادند و در گلزار شهدای یافت آباد به خاک سپردیم.

نگران بودم بیاید و خانه را پیدا نکند

31 سال انتظار کشیدن کافی بود تا مادر دلش نیاید که خانه را بفروشند و یا حتی به مشارکت بگذارند می گوید: همیشه فکر می کردم امرالله برمی گردد و اگر خانه را بفروشیم و یا از نو بسازیم خانه را پیدا نکند اما از اسفند سال گذشته که پیکر امرالله را تحویل دادند خانه از نو ساخته می شود.

همسایه ها مانند خانواده من هستند

تهران که باشی از خواهر و برادرها و خانواده ات دور می افتی اما اگر همسایه هایی خوب نصیبت شود کمتر دلتنگی می کنی و این اتفاق خوب برای سلطنت لک افتاد .

او می گوید: همسایه های بسیارخوبی دارم و با اینکه تا ساخت خانه آپارتمانی را اجاره کرده ایم مرتب به من سر می زنند و هوای من و خانواده شهدا را دارند.

یادمان:

نام : امرالله معروف وند

نام پدر: عبدالله

سال تولد : 1347

سال شهادت : 1362

محل شهادت :جزیره مجنون

عملیات:خیبر

بازگشت پیکر شهید : 13 اسفند ماه 1393

وضعیت اعزام: بسیجی

خبرنگار و منتشر کننده : زهره حاجیان

700700

کد خبر: 759841

وب گردی

وب گردی