روایت 7 سال چشم انتظاری/ در همین خانه به  یاد او می‌مانیم

شاید بتوان ادعا کرد که خانواده بیشتر شهدا ازنظر درآمدی از خانواده‌های متوسط و پایین بودند و پدر بیشتر آنها با کارگری چرخ خانواده را می‌چرخاندند.

زهره حاجیان‌-نمونه‌اش «حیدر خردمند» پدر شهید «حمد خردمند» که کارگر ساختمانی بود و بیمه نداشت و حالا که سن و سالی از او گذشته، آب باریکه‌ای ندارد که زندگیش را در آرامش و آسایش بگذراند. پس از گذشت 37 سال از شروع جنگ تحمیلی سن و سال پدر و مادر شهدا بالا رفته و هر روز که می‌گذرد به میزان کم‌توانی و بیماری‌های آنان اضافه می‌شود و نیاز به دارو و درمان و پزشک برایشان ضروری‌تر.

شاید محمد برگردد و خانه را پیدا نکند
خانه در نهایت سادگی و تمیزی است و با اینکه بسیاری از شهروندان کولرهایشان را راه انداخته‌اند بخاری واحد یک کاشی شماره 11 کوچه 24 جلالی شمالی روشن است. از بس که مادر بیمار است و شاید گرما تنها درمان دردهایی است که پزشکان‌گاه تشخیص روماتیسم می‌دهند و‌ گاه داروهای قبلی را تکرار می‌کنند و منشی تاریخ مراجعه بعدی را چند ماه بعد در دفتر می‌نویسد.
«زهرا صداقتی» مادر شهیدی است که 7 سال برای برگشتن پیکر فرزندش چشم به در دوخت و پایان 7 سال انتظار، آمدند و خبر دادند که پسرت در میان شهدایی است که به معراج شهدا آورده‌اند.
مادر شهید به سختی دوران مفقود‌الاثر بودن محمد اشاره می‌کند و می‌گوید: «تا کسی مادر نباشد متوجه سختی و چشم‌انتظاری نمی‌شود. آن روزها هر صدای زنگی، امید برگشتن محمد را در دلمان زنده می‌کرد و به همین دلیل بود که خانه را نفروختیم تا اگر روزی محمد برگشت بتواند به راحتی خانه را پیدا کند.»

بلند گفتم خدایا شکر
ماه رمضان بود و مثل همیشه به یاد محمد خوابیدم و برای پیدا شدنش دعا کردم. درحالی‌که برایش صلوات می‌فرستادم خوابم برد. نزدیکی‌های سحر، صدای زنگ در، همه اهل خانه را بیدار کرد. مادرشهید با بیان این مطلب می‌گوید: «با صدای بلند گفتم خدایا شکر بچه‌ها محمد برگشته... همه به طرف دررفتیم و من با خوشحالی در را باز و فکرکردم به آرزویم رسیده‌ام و محمد برگشته. اما پشت در کسی نبود بچه‌ها سرتا سر کوچه را گشتند کسی نبود و تازه فهمیدیم که همسایه‌ها برای اینکه سحر خواب نمانیم بیدارمان کرده‌اند.»
پدر شهید بسیار آرام است و با صدایی با تن پایین صحبت می‌کند و هر بار که از محمد حرف می‌زند بغض می‌کند و چشمانش پر از اشک می‌شود.
مادر به نظر می‌رسد آرام‌تر است وعلت بغض پدرشهید را 7 سال سرکشی مداوم به معراج شهدا می‌داند و می‌گوید: «7 سال، مدام هر دو سه هفته یکبار به معراج می‌رفت و سراغ پسرمان را می‌گرفت. در آنجا می‌ماند و به نیروها برای پیاده کردن پیکر شهدا و بردن به معراج، کمک می‌کرد و ناامید از پیدا کردن محمد به خانه بر می‌گشت.»

تشییع باشکوه شهدا درشهر
پدر شهید با اشاره به اینکه اگر مردم درتحویل گرفتن پیکر شهدا به کارکنان معراج شهدا کمک نمی‌کردند کارها پیش نمی‌رفت می‌گوید: «هر روز روزنامه می‌گرفتم و به بچه‌ها می‌گفتم دقیق نگاه کنند و ببینند در مورد شهدای منطقه سومار چیزی نوشته‌اند؟ هر روز اخبار تلویزیون را نگاه می‌کردم تا مگر خبری از آوردن پیکر شهدا بشنوم و هر شب رادیو را بالای سرم روشن می‌گذاشتم و هر 15 روز یکبار به معراج می‌رفتم تا خبری از محمد بگیرم. وقتی می‌رسیدم نیروها در حال پیاده کردن تابوت شهدا و انتقال پیکرها به سردخانه بودند. تقریباً روی همه پیکر‌ها را باز می‌کردم و صورت و تن یخ زده‌شان را نگاه می‌کردم و وقتی کارهای انتقال شهدا به پایان می‌رسید، بر می‌گشتم. آن روزها تعداد شهدایی که از مناطق جنگی به تهران و معراج شهدا منتقل می‌شد زیاد بود و همه مردم عادی در انتقال آنها به معراج کمک می‌کردند و آنها را با توجه به محله‌های زندگی تقسیم‌بندی و جدا می‌کردند و فردای آن روز هر شهید در محله خود با شکوه فراوان تشییع می‌شد.»

شهید کارگر خیاط خانه بود
شهید محمد خردمند سرباز بود و پیش از خدمت سربازی درس را رها کرده و عضو بسیج شده بود اما شرایط اعزامش به جبهه فراهم نشده بود و او در کارگاه خیاطی در خیابان جمهوری مشغول به کار شد و سال‌ها پیراهن مردانه می‌دوخت و زمانی که بیکار می‌شد هر‌کاری از دستش بر می‌آمد از قالیبافی و کارگری انجام می‌داد.

سال 44 همه خانه‌ها یک طبقه بود
از سال 44 در محله حیدری شهرک ولی‌عصر(عج) ساکن شده‌اند. این مدت زمان کافی است که همه اهالی محله خانواده شهید را بشناسند و به آنها احترام بگذارند.
حیدر خردمند با اشاره به اینکه آن سال‌ها بیشتر منطقه بیابانی بود و ساکنان اندک محله‌ها در زمین‌های کشاورزی کار می‌کردند می‌گوید: «هر کسی آمده بود و زمین خریده بود و با کمک چند کارگر و بنّا خانه‌ای ساخته بود و روی زمین‌های کشاورزی که بیشتر گندم و جو و سیزیجات کاشته می‌شد کار می‌کرد. من هم زمین این خانه را خریدم و با کمک بچه‌ها 2 اتاق ساختیم و پی خانه را هم محمد کند. آن روزها خانه آب و برق و گاز نداشت و خود صاحبخانه‌ها با کمک هم آب و برق را به محله می‌آوردند. من هم بنّای ساختمان بودم و معمولاً کار داشتم وخانواده 8 نفری‌مان را به راحتی می‌گرداندم اما متأسفانه فکرهم نمی‌کردم که باید بیمه داشته باشم تا در زمان پیری و ناتوانی به مشکل بر نخورم و حالا با پیری و مشکل کمرم نمی‌توانم کار کنم و در شرایط سخت اقتصادی گاهی با مشکل مواجه می‌شوم.»

صمیمیت‌ها از بین رفته است
زندگی در سال‌های گذشته را به زندگی با سبک امروزی ترجیح می‌دهند و هنوز به یاد روزهای گذشته با هم حرف می‌زنند.
پدر شهید می‌گوید: «آن روزها خیلی خوب بود. جمعیت شهر و مخصوصاً این محله زیاد نبود و همه مثل یک خانواده بزرگ کنار هم زندگی می‌کردند. حالا اما بیشتر همسایه‌های قدیمی یا فوت کرده‌اند و یا ازمحله رفته‌اند و صفا و صمیمیت‌ها از بین رفته است. حتی همسایه‌های ساختمان همدیگر را نمی‌شناسند و از حال و روز هم خبر ندارند.»
مادر شهید با اشاره به اینکه توقعی از مردم و مسئولان ندارد می‌گوید: «گاهی از شهرداری می‌آیند اما از بنیاد شهید کسی نمی‌آید و پزشکی هم که می‌فرستند از روی داروهایی که مصرف می‌کنیم نسخه می‌نویسد من هم زنگ زدم دیگر نفرستید اما از مسجد 14معصوم(ع) آقای توکلی مرتب به ما سر می‌زند و از خانواده شهدا دلجویی می‌کند.»

خبرنگار و منتشر کننده : زهره حاجیان

700700

کد خبر: 781903

وب گردی

وب گردی