حسنک کتاب های  ما الان کجاست؟/ روزگار کودکی برنگردد دریغا

همشاگردی با من آغاز کن با من بخوان و با من پا به فرداها بگذار شاید دست در دست هم بتوانیم آینده ای روشن برای کشور،جامعه و خانواده و حتی نسل های آینده بسازیم و در آن روز در حالیکه بدرقه کننده نوه هایمان برای رفتن به مدرسه هستیم لبخندی از سر رضایت نسبت به نقش موثر مان در رسیدن به این ایده ال بر لب داشته باشیم. هر سال با شروع فصل پاییز 7 ساله ها برای اولین بار نخستین روز مدرسه را تجربه می کنند و بزرگترها و حتی پیر ترها به یاد دوران گذشته خودشان می افتند و گرچه زمان درازی از آن روزها برایشان گذشته اما انگار اولین روزها و اولین درس ها و معلم کلاس اول هیچگاه فراموش نمی شود.

جلوی در مدرسه غوغایی است از والدین و بچه های سال اول دبستان، بچه هایی که با لباس ها و کیف های نو منتظرند از زیر قرآنی که مدیر مدرسه در دست بابای مدرسه داده است رد بشوند. بعضی از این اولی ها برای رفتن به داخل مدرسه گریه می کنند و مادر در حالی که به دانش آموزی که با انرژی و شادی زیادی و با لبخندی که انگار در آن همه شادی ها نهفته است اشاره می کند و می گوید: ببین دوستت چقدر خوشحاله که داره میره مدرسه تا درس بخونه و با سواد بشه برو دستشو بگیر با هم برید سرصف .

با رفتن بچه ها هنوزگروهی از مادرها کنار هم ، دم در ایستادند گویی آنها در کلاسی خارج از مدرسه منتظرند تا زنگ تفریح بخورد. انگار امروز همه به مدرسه می روند! ناخوآدگاه به یاد ایام گذشته می افتند و هر یک خاطره ای را به بهانه این روز فراموش نشدنی بیان می کنند حتی بالا و پایین های زندگی نمی تواند آن خاطره ها را از آنها بگیرد. تماشایی مجدد که هنوز گرم گرم است.

یادش بخیر مادر با پوشیدن روپوش مدرسه می گفت: مراقب لباست باش باید چند سال این روپوش را بپوشی .مواظب کیف ات هم باش که سال بعد باید خواهرت استفاده کند.

لقمه های نان و پنیری که در زنگ تفریح در گوشه ای از حیاط با اشتها می خوردی انگار که خوشمزه ترین غذای دنیا بود و در آخرین لحظات زنگ رفتن به کلاس تازه یادت م می افتاد که آب نخوردی و با عجله به سمت شیر آب میرفتی تا با پر کردن مشت های کوچکت سیراب شوی و گچ و تخته سیاهی که برای پاک کردنش همه از هم سبقت می گرفتند....

مادران به بهانه کلاس بندی و تعیین سرویس روز اول را در کنار بچه ها در خیابان تا ظهر می مانند شاید آنها نیز از محیط مدرسه دل نمی کنند و دنبال بهانه ای برای تجدید خاطرات هستند.

نیم قرن از تصمیم کبری گذشته اما هنوز کبری کتابش را پیدا نکرده و یادش نمی آید که دیشب زیر درخت جا گذاشته است.

کوکب خانم هنوز درسن 50 سالگی هم برایمان سمبل پاکیزگی است اما مهمان های امروزه دیگر نیمرو با نان تازه و کره و پنیر نمی خورند .

حالا حتی اگر حسنک ما گاوهایش را فروخته تا موبایل بخرد برای ما هنوز حسنک قصه هاست الان اگر میدانستیم که این دوازده برادر مهربان چطور کودکی را به جوانی و جوانی را به پیری تبدیل می کنند شاید با دقت بیشتری از آنها می گذشتیم.

ریز علی خواجوی دهقان فداکاری که درس ایثار را به ما آموخت خود به ما یاد داد زندگی را تنها برای خودمان نخواهیم و انسانیت از مهمترین درسهای اولیه ماست بابا نان داد را ما آموختیم و در سال های جنگ بابا خون داد را بچه هایمان آموختند.

آن روزها،مدرسه هم فرصتِ بزرگِ فهمیدن بود که در آن روح قد می کشید و بزرگ می شد و هم محلی برای تحصیل و آلبومی برای جمع کردن بهترین خاطراتی که تکرار نمی شدند و حتی با حداقل ترین امکانات طعم شیرینی برای ما به جا می گذاشت.

بوی مهر ،آفتاب کمرنگ پاییزی،برگهای ریخته در کنار پیاده رو ،قیل و قال دانش آموزان در نیمروز که از مدرسه خارج می شوند بوی زندگی و گرمای دوباره حیات ،زندگی و زنده بودن را در وجود هر انسانی بیدار می کند کاش همیشه دانش آموز بودیم.

روزگار کودکی برنگردد دریغا ...

705

کد خبر: 839578

وب گردی

وب گردی