بی قراری های  سلطان و حوا /کجا برگردم  فرزندم اینجاست

"حوا احمدی" ،" محمد زمان صداقت"  را به دنیا نیاورده و فقط  او را بزرگ کرده و حالا که  با نام شهید مدافع حرم در امامزاده ابوطالب آرمیده هرگز نمی تواند از ایران دل بکند و به  بامیان افغانستان برگردد و می گوید: پسرم اینجاست چطور تنهایش بگذارم و بروم و زار زار به پهنای صورتش گریه می کند.

زهره حاجیان- ایسکانیوز: شاید شما هم شنیده اید که قدیمی تر ها ملاک مادر بودن را فقط به دنیا آوردن بچه می دانستند و کمتر کسی باورمی کرد کسی که بچه را بزرگ کند مادر واقعی کودک خواهد شد و به همان شدت دوستش خواهد داشت اما ما امروز عکس این باور را در رفتار و گفتار زنی دیدیم که پسرش در دفاع از حرم در سوریه شهید شده و اصلا شبیه نامادری ها نیست و میان حرف هایش بارها و بارها بغض می کند و به پهنای صورتش اشک می ریزد.

خیابان نمک گل ها کجاست ؟

پیدا کردن نشانی خانواده افغانستانی درانتهای محله خلیح بسیار سخت از انتظارمان بود و داستان زمانی سخت تر شد که پدر شهید نمی توانست آدرس دقیق بدهد و مرتب تکرار می کرد خیابان نمک گلها ...و راننده آژانس متوجه نمی شد.

می گوید اسم کوچه شقایق است اما نشانه ای از تابلویی با نام شقایق نیست و شاید بهترین کار این باشد که دست پسرش اشکان 5 ساله را بگیرد و بیاید سر کوچه بایستد و نامش را که صدا کنیم جواب بدهد و ما را به کاشی شماره 26 راهنمایی کند.

خانه شماره 26 دربست است و سلطان 30 میلیون ودیعه داده و ماهیانه 70 هزار تومان اجاره می دهد: پول پیش ام کم بود و از دوستان و اقوام قرض کردم و حالا که به پسرم حقوق می دهند کم کم قرض ها را می دهم.

حیاط کوچک خانه قدیمی به راهرویی می رسد که دو اتاق دارد و خانواده شهید با کمترین امکانات در آن زندگی می کنند دور تا دور اتاق پشتی هایی چیده شده که کار دست "حوا" است : با پشم این پشتی ها را درست کرده ام ،اگر خوشتان آمده یکیش راببرید...

عکس پسر زیبا و جوانی که رویش نوشته شهید مدافع حرم روی دیوار جا خوش کرده و به گفته پدر شهید "حوا " مدت طولانی با عکس حرف می زند .

حوا می گوید: دلم برای پسرم تنگ شده خیلی مهربان و با غیرت بود و با اینکه دوستان زیادی داشت اما هیچکدام را به خانه نمی آورد و تا زمانی که خانه بود و کسی زنگ می زد نمی گذاشت من در را باز کنم و می گفت تا وقتی ما هستیم تو نباید در را باز کنی .

برای داشتن امنیت به ایران پناه آوردیم

با اینکه 10سال از اقامت خانواده شلوغ شهید صداقت درایران گذشته هنوزهم "سلطان صداقت" با ته لهجه افغانی صحبت می کند و گاهی مجبوری که خواهش کنی دوباره جمله را آهسته تر بیان کند : فاطمه حسینی مادر محمد زمان در زمان به دنیا آوردن او سر زا رفت و زندگی برای من و بیشتر برای "زمان" سخت تر شد به ناچار مادرم "ریحان" مسئولیت نگهداری از او را قبول کرد چاره ای هم نداشت من در جبهه علیه طالبان می جنگیدم و هر چند ماه یک بار محمد زمان را می دیدم.

صبرو حوصله زیادی می خواست که ریحان با شیطنت ها وبازیگوشی های کودکانه محمد زمان سر کند و نقش مادر او را بازی کند بعد از 6 سال محمد مادر دیگری پیدا کرد مادری جوانتر و مهربانتر ...اسمش حوا بود.

سلطان، خیلی جوان به نظر می رسد و به گفته خودش چند صباحی تا 40 ساله شدنش مانده: زندگی درافغانستان که همیشه درگیر جنگ است خیلی سخت می گذرد و افراد و خانواده ها تلاش می کنند تا برای داشتن امنیت خودشان را به ایران برسانند.

او می گوید: من از جنگ و شرایط نابسامان افغانستان خسته شده بودم و حدود 10 سال پیش دست حوا و محمد زمان و امان و رحمان و نازنین را گرفتم وبه صورت قانونی و از راه هوایی به ایران آمدیم اوایل در خانه یکی از اقوام در ورامین ساکن شدیم و از 7 سال پیش به خلیج و نوروز آباد آمدیم و ماندگار شدیم.

به گفته سلطان،محمد زمان تا کلاس نهم خواند و برای کمک به من نتوانست درسش را ادامه دهد .

پدر شهید می گوید: زمان ابتدا با من در کارهای ساختمانی کار کرد مدتی به نجاری رفت و این کار را یاد گرفت و قبل از شهادتش در کنار من در دامداری کار می کرد و ساعات فراغت و استراحت خود را با دوستانش در محله نوروز آباد می گذراند.

دو ماه از محمد زمان خبرنداشتیم

بیشتر از یک سال بود که مرتب همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و جنگیدن با دشمنان اسلام اما با مقاومت من و مادرش روبرو می شد

سلطان با بیان این مطلب می گوید: هر بار که تصویر و فیلم هایی که در تلویزیون در باره سوریه و جنگ نشان می داد را می دید به فکر می رفت و دلش برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)پر می کشید اما چون حس می کرد که ما مخالفت کنیم به زبان نمی آورد .

به گفته حوا محمد زمان یک روز همه لباس های خود را جمع کرد و گفت برای مدتی به منزل عمه خود در رباط کریم می رود تا با پسر عمه هایش کار کند و از همان روز خبری از او نشد که نشد.

حوا می گوید: دو ماهی می شد که فکر می کردیم در رباط کریم کار می کند و به زودی برمی گردد اما گویا از همان روز به سوریه رفته بود این را هم دقیقا نمی دانیم چرا که نه زنگی می زد و نه خبری از او داشتیم.

پدر شهید در این باره می گوید:از آنجایی که محمد زمان ، ماه ها در نقاط مختلف کار می کرد و بعد از تمام شدن کار به خانه می آمد این بار هم اصلا شک نکردیم و منتظر بودیم برگردد تا اینکه یک روز مردی که من نمی شناختم با من تماس گرفت و نشانی خانه را گرفت و گفت برای تکمیل مدارک مهاجرت به منزل ما خواهد آمد و حتی زمانی که از ما در مورد مدارک و وضعیت زندگی سوال می کرد فکر نمی کردیم در مورد محمد زمان باشد و با اینکه سواد ندارم حس کردم گوشه پرونده با خط قرمز اسم محمد زمان را نوشته اند و ...

خوشحالم در راه حضرت زینب(س) به شهادت رسید

انگار به صاحب کارم در دامداری زنگ زده بودند و جریان شهادت محمد زمان را گفته بودند اما "خدا بخش اسد نژاد" به من هیچ نگفته بود و به مرور که شک کردن مرا دید از قول سرهنگی که به خانه ما آمده بود گفت انگار محمد شهید شده و باید به معراج شهدا بروی و شناسایی کنی ....

سلطان با بیان این مطلب می گوید: درمعراج خود محمد را ندیدم تصویر شهدا را در تلویزیون بزرگی نشان می دادند و از آنجا توانستم محمد را شناسایی کنم و گفتند برو تا یک هفته دیگر جنازه را تحویل می دهیم.

به اینجای قصه که می رسیم حوا بغض می کند و می گوید: دلم برایش تنگ شده محمد زمان اصلا فرقی با 4 پسر دیگرم نداشت و حتی او را بیشتر دوست داشتم و با اینکه دفن کردنش را دیدم هنوز باورم نمی شود که پسرم در جنگ سوریه کشته شده باشد.

حوا و سلطان و همه اقوام افغان آنها حتی تصور هم نمی کردند که در مراسم تشییع جنازه محمد زمان یا هر شهید افغان دیگر این همه جمعیت حاضر باشند و همه خیابان برای تشییع شهید بسته شود.

سلطان می گوید: بیشتر از 3 هزار نفر در مراسم تشییع محمد حاضر بودند و بسیاری آنها و اقوام و آشنایان برای دفن به امامزاده ابوطالب آمدند.

حوا با بیان اینکه باور نمی کردم که این همه جمعیت ایرانی در تشییع فرزندم که یک غریبه و مهاجر محسوب می شود شرکت کنند می گوید: رفتار ایرانی ها با مردم افغان خوب است اما هرگز درباورم نمی گنجید که محمد زمان و خانواده ما را از خودشان بدانند و برای مراسم او سنگ تمام بگذارند و هم در مراسم تشییع و هم مراسم ترحیم و چهلم در امامزاده شرکت کنند .

به گفته سلطان هزینه مراسم تشییع و غذا دادن به حدود 2000 نفر را شهرداری منطقه 18 بر عهده گرفت و مراسم به شکل آبرومندانه ای برگزار شد.

پدر شهید می گوید: محمد زمان خیلی سخت و بی مادر بزرگ شد و از زمان نوجوانی با من سخت کار کرد و بعد از شهادتش خیلی غمگین ام اما به خودم دلداری می دهم که برای هدف بزرگی به شهادت رسید و در راه خوبی کشته شد.

کجا برگردم فرزندم اینجاست

این روزها پدر شهید بیکار است و به دنبال کار می گردد: 7 سال در دامداری کار کردم اما دیگر توان ندارم در دامداری با گرد و خاک کار کنم و با اینکه زندگی در ایران راحت است و امنیت داریم اما تامین خرج زن و 5 بچه سخت است و باید کار پیدا کنم.

او می گوید: ما به صورت قانونی در ایران زندگی می کنیم اما اگر یک روز بگویند باید به کشورتان برگردید من نمی توانم برگردم . حوا میان حرفش می دود که : مرد، کجا می توانیم برگردیم وقتی بچه مان در امامزاده ابوطالب دفن شده است.

سلطان می گوید: اما اگر یک روز بگویند که برای جنگ و دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب (س) برو با اشتیاق می روم چرا که در جنگ با طالبان تجربه های زیادی دارم و تنها چیزی که مانع می شود حضور زن و 5 بچه قد و نیم قد است و با رفتن و شهید شدن من نمی توانند در تهران زندگی کنند در غربت کسی را هم ندارند.

حوا با بیان خاطره ای می گوید: درکارهای سخت خانه به من کمک می کرد و عید نوروز سال گذشته به زحمت فرش را جمع کرد و می خواست برای شستن به پشت بام ببرد اما نمی توانست بلند کند و با کمک دوستانش بالا برد و تمیز شست.

سلطان و حوا از مردم توقعی ندارند

حوا بیشتر ترجیح می دهد در خانه بماند و به امور خانه و بچه هایش برسد و می گوید: این محله و همسایه ها را خوب نمی شناسم چون تازه آمده ایم اما در نوروز آباد همه همسایه ها مانند اعضای یک خانواده بودند و همیشه هوای هم را داشتند و به افغانی ها هم احترام می گذاشتند اما در این محله هنوز کسی را نمی شناسم و ترجیح می دهم در خانه بمانم و به امور خانه و بچه ها برسم .

آرزوی سلطان و حوا یکی است و هر دو آرزو دارند بچه هایشان بزرگ شوند و در راه راست حرکت کنند و سایه شان بر سر خانواده شلوغ خود باشد .

سلطان از مردم هیچ توقعی ندارد و از اینکه آنها را تحویل می گیرند و آنها می توانند در آرامش و امنیت کنار هم زندگی کنند راضی هستند.

امان و رحمان و نازنین محصل هستند و در این محل به مدرسه می روند اما حوا و سلطان کاملا بی سوادند و نمی توانند به آنها کمک کنند و با این حال هر سه شاگرد اول هستند و خوب درس می خوانند و به آینده امیدوارند.

به گفته حوا ، محمد زمان رحمان را خیلی دوست داشت و این حس متقابل بین برادران باعث شده که بعد از شهادت زمان خیلی گریه و بی تابی کنند .

یادمان

نام : محمد زمان صداقت

نام پدر :محمد

متولد: 1374

شهادت :آبان 1394

محل شهادت: خان طومان سوریه

700

کد خبر: 841737

وب گردی

وب گردی