حقوق برای کارمندان و بزرگترهاست، کودکان که حقوق ندارند!/دریا هستم، 8 ساله، یک کودک کار

 به دقت جملاتی را که درباره یونیسف و کنوانسیون بین المللی و حقوق کودکان برایش می خواندم را گوش می کند، مشخص است که گیج شده شانه بالا می اندازد و می گوید: « حقوق برای کارمندان و بزرگترهاست، کودکان که حقوق ندارند! اصلا  کنسرویون و اون سازمان هم نمی دانم چیست!»

به گزارش خبرنگار ایسکانیوز، نمی داند امروز روز اوست، نمی داند سازمان یونیسف چیست، تنها چیزی که می داند این است که اگر به اندازه کافی برای مواد پدر و مادرش پول درنیاورد، باید داد و بیداد های مادرش و کتک های پدرش را تحمل کند... .

عصر یک روز پاییزی، خیابان شریعتی

هوا تازه تاریک شده دخترک به قدری لاغر و نحیف است که به سختی می توان تشخیص داد هشت ساله است، روپوش مدرسه ای که چندین سایز برایش بزرگتر است جلوی بادهای پاییزی را نمی تواند بگیرد دستهایش را دور خودش پیچیده تا شاید بتواند کمی خودش را گرم کند، لبخند نمی زند و به آرامی به آب میوه های رنگارنگ و مردم خیره شده ، گه گاهی با صدای آرام می گوید:« خانم، آقا، جوراب نمی خواهید؟» ولی کمتر کسی شاید متوجه وجودش ،جمله اش و نگاه های حسرت بارش به آبمیوه ها و بستنی ها شود.

اسمش دریا است، البته اسم واقعی اش نیست اما دوست دارد دریا صدایش کنم، می گوید:خیلی دوست دارم دریا را از نزدیک ببینم ، آب تنی کنم، دریا خیلی خوشگله ، من هم دوست دارم مثل دریا بزرگ و زیبا باشم.

می گویم: تو زیباترین دریایی هستی که تا به حال دیده ام. لبخند می زند و با اشتها بستنی های رنگی رنگی اش را می خورد.

تمام این ها را پس از اینکه به قول خودش با من دوست شد برایم تعریف کرد، انگار تمایلی نداشت با من یا با هیچ کس دیگری صحبت کند، حتی وقتی که به او پیشنهاد دادم تا برایش بستنی بخرم ، به شدت عصبانی شد و با اخم گفت: «من گدا نیستم، کار می کنم؛ جوراب می فروشم!» بالاخره با اصرارهای من راضی می شود که بستنی را قبول کند و شروع به خوردن بستنی می کند.

جای مشخصی نداریم

دریا مدرسه نمی رود، از 5 سالگی با برادر 10 ساله اش کار می کند، می گوید:«جای مشخصی نداریم،تابستان ها در پیاده روها دستفروشی می کنیم، زمستان ها در مترو فال و جوراب می فروشیم،بعضی اوقات هم داداشم سر چهار راه ها اسپند دود می کند یا شیشه پاک می کند ، وقتی باران می بارد خیلی پول در می آورد.

یک قاشق از بستنی اش می خورد و ادامه می دهد: داداشم می گوید نباید بیش از یک روز یک جا بمانیم، معمولا با هم هستیم اما امروز رفته چهار راه بالا تر و من تنها ماندم، وقتی که هست کمتر حوصله ام سر می رود. آخه می دونی خاله، داداشم سنگ صبورمه ، مامان و بابا که یا خوابیده اند یا خمار اند، وقتایی که خمار اند، دعوایمان می کنند، حتی یک بار به خاطر اینکه با پولی که در آورده بودم بستنی خریده م مرا کتک زدند!

پدرم بفهمد به کسی گفته ام کجا زندگی می کنیم کله ام را می کند!

می پرسم کجا زندگی می کند؟ اخم می کند و جواب نمی دهد. می پرسم:دریا ناراحت شدی ؟ می گوید: نمی خواهم درباره اش صحبت کنم، پدرم بفهمد به کسی گفته ام کجا زندگی می کنیم کله ام را می کند!» می گویم : فقط از روی کنجکاوی پرسیدم، من قصد آزار و اذیتت را ندارم، باهم دوستیم مگر نه؟ می گوید دوستیم و چشمانش از شیطنت برق می زند... .

وقتی از او می پرسم می دانی روز جهانی کودک چیست؟ شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید: «نه ، برایم اصلا مهم نیست، حتما روزی است که بچه پولدارها از خانواده هایشان کادو می گیرند، مامان و بابا همیشه تولدم را فراموش می کنند اما برادرم همیشه برایم کادو می خرد!

حقوق برای کارمندان و بزرگترهاست، کودکان که حقوق ندارند!

به دقت جملاتی را که درباره یونیسف و کنوانسیون بین المللی و حقوق کودکان را برایش می خوانم گوش می کند، مشخص است گیج شده شانه بالا می اندازد و می گوید:حقوق برای کارمندان و بزرگترهاست، کودکان که حقوق ندارند! اصلا کنسرویون و اون سازمان هم نمی دانم چیست! تنها چیزی که می دانم این است که کاش اسمم دریا بود ،کاش پدر و مادرم پولدار بودند ، کاش مجبور نبودیم سر چهار راه کار کنیم ، کاش لااقل مادرم معتاد نبود، کاش دریا را می دیدم ....

نیوشا یعقوبی

701

کد خبر: 843819

وب گردی

وب گردی