حضرت مولانا از آنِ کسی نیست

وابسته فرهنگی ایران در آلماتی قزاقستان با بیان اینکه مولانا از آنِ کسی نیست، گفت: این همای بلندآشیان، بنده هیچ بندی نبوده و آنکه «مثنوی» را بخواند و دریابد، خویشاوندِ راستینِ مولاناست.

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایسکانیوز، روز بزرگداشتِ مولانا، یادآورِ ارزشهای پاک و بلندی ست که به زندگیِ ما رنگی از شکوه و شادی میبخشد. درگرماگرمِ زندگی و کشاکشِ میانِ «نام» و «نان» و نگران از «دام» و «دانه» و رنجور از ناهمراهیِ «دانش» و «خواسته» و خسته و رنجور از بودنی بیهوده و بی بهانه، گشودنِ چنین پنجره هایی برای دریافتِ «هوای تازه» کاری بایسته است.

« از خدا خواهیم توفیقِ ادب»
از بلخ به روم آمد، نی بلخی و نی رومی وز شهر جنون برخاست نی مست و نه دیوانه
هر کس به گمان خویش او را صفتی بخشید یک سلسله دیوانه یک طالب فرزانه
چون مست حقیقت شد، دمساز طریقت شد وز ساز شریعت کرد بیرون رگ افسانه
چون نی به نوا آورد عالم به صدا آورد زان همدم عالم گشت با نالهی مستانه
گیتی وطن او گشت هر چند که خوانندش یک قوم ز ترکستان یک قوم ز فرغانه

مولانا با چرخشِ زیبا و ماندگارش در چرخة زندگی، به ما آموخت که جانِ کهنه و فرسودة خویش را دمادم در برابر وزشهای دلانگیز و روانبخشِ بهاری، تازه کنیم و کهنگی و ماندگی را از تن و روانِ آزرده خویش بزداییم:
گفت پیغمبر به اصحاب کبار تن مپوشانید از باد بهار !
بادهای بهارینه که مولانا از آن سخن میگوید، هیچ نیست مگر نوشدنِ همیشگی و دیگرشدن با دگرگونیها و پیچ و تاب های درونی. او به ما میگوید: همچون چشمه ای جوشان باشیم و همواره در راستای نو شدن، برای دگرگشتی راستین آماده شویم. این جان نو به نو، ارمغانِ شگفتِ پیامِ مولاناست. او مردمان را به پاسداشتِ جایگاه آدمی در پهنة هستی فرا میخواند و یادآور میشود که ارزش و بهای آدمی، بیش از این است که در گردونة آزاردهندة روزمرّگی گرفتار بماند و هنگامی بیدار شود که از هستیِ گذرا و ناپایدار، چیزی نمانده و به گفتة فردوسی در شاهنامه ارجمندش:
دو دست و دو پای من آهو گرفت تهیدستی و سال نیرو گرفت

مبادا که در دهر دیر ایستی ! مصیبت بود پیری و نیستی!

مولانا «دین و آیین» را پاس داشت و «عشق» را برگزید و به فرجامِ کار، به آن «سرچشمة» روشنی که می خواست و بدان فرا می خواند، رسید. اینک، کدام گوشِ باهوشیست که از پیامِ دلانگیز وی در «مثنوی» و «دیوان شمس» نوازش نگیرد و سرشار از شور نگردد؟ و کدام جانِ پاکی ست که از دیدارِ روشنِ چشماندازهای تازه و جان نوازش، برنیاشوبد و دگرگون نشود؟ و کدام آدمِ شاد و شیدا و شیفته ای پیدا میشود که از سرچشمه همیشه جوشانِ اندیشه این ابرمردِ پهنه پاکی و پارسایی، مُشتی گوارا ننوشیده باشد؟

بگذارید دیگران دلخوش به این باشند که بگویند: مولانا از ماست! یکی میگوید: «جلال الدّین محمّد بلخی» از خاکِ ما برخاست! دیگری میگوید: مولانا همة سخنان و چکامههایش به پارسی ست! پس ایرانی ست! و آن دیگری میگوید: پیکرش در خاکِ ما آرمیده است، پس از ماست! ولی درست تر از همه، آن است که بگوییم، مولانا از آنِ کسی نیست. این همای بلندآشیان، بندیِ هیچ بندی نبوده است. آنکه «مثنوی» را بخواند و دریابد، خویشاوندِ راستینِ مولاناست. آن پروانة رها و آن شهبازِ خوش پرواز و آن خورشیدِ گُدازان از عشق، از «مهر» و «کین» های کودکانه آزاد بود. کِی و کجا میتوانست دربندِ خاک و خون و تبار و تخمه و نژاد و تیره باشد!؟

این وطن مصر و عراق و شام نیست این وطن جاییست کان را نام نیست !
او فراتر از این دلبستگیها و وابستگیها ایستاده بود. آن روانِ آسمانی، دل در گروِ چیزی نداشت و تخته بندِ هیچ خواسته ای نبود، مگر بالا نشاندنِ جایگاهِ آدمی و بلند برداشتنِ نگاهِ برخاسته از فرهنگ و دانشِاو. جانهای سرد و زمستانی و روانهای نژند و نازیبا و دستاربندانِ دستان باز و گرفتارانِ دینخویی و دین فروشی، چگونه میتوانند خود را همراه و همخانة¬ مولانا بیابند؟ او «خویش» و «بیگانه» را خوب میشناسد:
جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان های شیران خداست
به این پاره از سخنِ ژرف او بیندیشیم که گفت:
ای بسا هندو و ترک همزبان ای بسا دو ترک چون بیگانگان !
پس زبان محرمی، خود دیگرست همدلی از همزبانی خوش تراست
باری، چنانچه روشن است، کارِ فرزندِ آدم، چندان با همزبانی پیش نمیرود. آنچه مایة پیشرفت ست، همدلی و همداستانی ست. به یادِ سخنی از شوریدة نیشابور، درویشِ دلریش«عطّار نیشابوری» افتادم که در همین راستا فرمود: «اول شرطِ رفاقت، موافقت است».

نیکخواهی برای دیگران و دل به مهرِ مردمان، خوش داشتن و شاد نمودن دلِ ستمدیدگان و زدودنِ گَردِ اندوه از رُخسارِ بیچارگان، هنری ست که مولانا آموزگارِ آزمودة این دبستان و استادِ کاردانِ این شیوة شیواست. اینکه جهانی، وی را ارج مینهد، از همین جاست. آموزه های راهنمای او، سرشتِ درگیرشونده و ستیزه جویانة آدمی را به آرامش فرا می خواند و سختگیری و تندخویی را به روشنی از برابر دلها و دیدگانش دور میکند و به جایش، مهر و دوستی و مهربانی و یکرنگی را می نشاند و آموزش می دهد.
او در آیینِ جوانمردی نیز، یگانه است. مردی با دو گذشته ناهمسان و ناسازگار و دو رویکردِ شگفت و شورانگیز !
زاهد بودم ، ترانه گویم کردی سر فتنة بزم و باده جویم کردی
سجّاده نشین با وقاری بودم بازیچة کودکان کویم کردی
ما را ز هوای خویش،دف زن کردی صد دریا را ز خویش کف زن کردی
من پیر فنا بودم ، جوانم کردی من مرده بودم ، ز زندگانم کردی
هنگامِ دیدار و هنگامه دیگرشدن، مردانه دگرگون شد. با خویشتنِ درونش بازی نکرد و چونان دینکارانِ فریبکار، مردم را فریب نداد. دیگر آن دانشی مردِ آرامجو و اندرزگوی پیشین نبود. در چشمِ مردمِ سادة شهر، دیوانهای خودباخته، می نمود که بخت از او برگشت! و مردمِ نادان و کوردلِ کوی و برزن چه میدانستند که چه آتشی در جانِ آگاه وی درگرفته است؟

مولانا با خود روراست بود. روانِ پاک و جانِ تابناکش، دورویی و چندچهرگی را بر نمیتافت. از همین روست که سخناش از پیِ سالها و سده ها بر دلها مینشیند و جان ها را به پرواز در می آورد. دلهایی که برای گفتنِ خواستههای شان، زبان های گوناگون دارند، بیمار و بیچاره اند! او به ما میآموزد، همانی باشید که هستید، نه آنچنان که دیگران میخواهند!

خلق را تقلیدِ شان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد !
بنیادِ یک زندگیِ پاک، بر دو پایه پایدارِ «راستی» و «درستی» استوار است. هر کدام که بلرزد، زندگی- دستخوشِ لرزش و فروریزی می شود. چنانچه پیامبرِ باستانیِ مان زرتشت- درودِ پاکانِ جهان بر او-گفته است: «راه در جهان، یکی ست و آن، راستی ست». دوستداران و شاگردانِ کوشای دبستانِ نوآیینِ مولانا، باید بدانند که زبانِ خداوندگارِ ما در سپهرِ زندگی، زبانِ عشق و مهر و همدلی ست. اگر خامان و ناپختگانِ جهان، گوشِ هوش به سخنِ این دانای راز و آگاه به نیاز، دهند که فرمود:
هست بی رنگی اصول رنگ ها صلح ها باشد اصول جنگ ها
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد موسی ای با موسی ای در جنگ شد
رنگ را چون از میان برداشتی موسی و فرعون کردند آشتی !

کجا گاه و بیگاه از گریبان هم میآویزند و آبروی یکدیگر میریزند و روی شان را می خراشند و روانِ هم را میسایند و جانشان را میفرسایند؟ او بیدرنگ دانست که این «رنگ»ها هیچ نیست، مگر ریشخندِ آدمی و این «وابستگی» ها که هیچ نمی ارزد، چه آتشِ سوزانی در خرمنِ زندگیِ سادة مردمان زده است. هم از این رو، بیداردلانه و دردمندانه هشدار میدهد:
از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مومن و گبر و جهود
این جهان همچون درخت است ای کرام ما برآن چون میوههای نیم خام
سخت گیرد خام را مر شاخها چون که در خامی نشاید کاخ را
«سختگیری و تعصب خامی است تا جنینی، کار خون آشامی است»!

در پایان، به روانِ روشن و والای این کشته شمشیرِ عشق درود میفرستیم و از دمِ پاکش در گذرانِ زندگی، کمک میگیریم و از شاگردانِ راستین دبستانِ مولانا سپاسگزاریم که به روزگارِ رنجوری و تنگدستی و فروبستگی، از برپاییِ انجمنِ بزرگداشتِ این پهلوانِ پهنة پارسایی به آسانی نگذشتند و یادِ شیرین و شادی بخشِ آن شیرینکارِ شهرآشوب را گرامی داشتند.
با صد سپاس و هزار آفرین بر: «آن که نهاد و آن که نوشت، او نیز به همین آیین، به گیتی، تن خسرو، و به مینو، آمرزیده روان باد !»

گزارش از: سیدجواد جلالی کیاسری - وابسته فرهنگی ایران در آلماتی قزاقستان

502

کد خبر: 892398

وب گردی

وب گردی