قیصر شاعر رنج های انسان معاصر است

قیصر امین پور با سروده هایش، قالب شعر نیمایی‌ را از روزمرگی به جاودانگی پیوند زد و از مشکلات هر روزه و از پیش پا افتاده‌ترین واژگان، شعری شریف آفرید که از هر سطرش انسانیت موج می‌زند.

به گزارش ایسکانیوز، امروز سالروز تولد شاعر جاودانه دردهاست . شاعری که در سروده هایش نام دوم خود را درد نامیده و از درهای انسان معاصر در قالب نیمایی شعر سروده که اشعارش هرگز از یادها دور نمی شود.

قیصر امین‌پور دوم اردیبهشت ۱۳۳۸ در روستای (شهرستان فعلی) گتوند از توابع استان خوزستان به دنیا آمد. سال ۱۳۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد، ولی پس از گذشت مدتی از تحصیل در این رشته انصراف داد. سپس در رشته‌ جامعه‌شناسی مشغول به تحصیل شد که این رشته‌ تحصیلی را هم نیمه‌کاره رها کرد.

در سال ۱۳۶۳ بار دیگر و این‌بار در رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد. امین‌پور این رشته را تا مقطع دکتری گذراند و در سال 1376 موفق به اخذ مدرک دکترای زبان و ادبیات فارسی شد. این روایتی کوتاه از سیر تحصیل یکی از شاعران معاصر ایران است. اما چه شد که قیصر امین‌پور به یکی از شاخص‌ترین و متعهدترین چهره‌های ادبی و اجتماعی معاصر ایران تبدیل شد؟

رویه نیمایی قیصر امین پور در اشعارش

پس از انقلاب، شعرا و به ویژه شاعران انقلاب، بیشتر به قالب‌های کلاسیک روی آوردند. در این میان اما دو استثنا وجود داشتند: سید‌حسن حسینی و قیصر امین‌پور. مرحوم دکتر حسینی قالب رباعی را و قیصر، قالب نیمایی را جان دوباره‌ای بخشیدند. قالب مهجور نیمایی که پیش از این در اشغال و محاصره فضای روشنفکری بیمار و برج عاج‌نشین به سر می‌برد، با قیصر به دامان ادبیات فارسی بازگشت.

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در‌آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر‌آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستین‌شان
مردمی که رنگ روی آستین‌شان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند
انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

قیصر با این شعر و شعرهایی از این دست، توانست اولا قالب نیمایی را به میان بخشی از جامعه بیاورد و از امکانات متعدد این قالب نوظهور با اهالی شعر سخن بگوید و میراث حقیقی ادبیات را عملا پاس بدارد. امین‌پور در تمام قوالبی که در آن قلم‌فرسایی کرده، موفق بوده اما انکار‌شدنی نیست که وجه اعتبار شعر قیصر به اشعار نیمایی اوست. قیصر با نیمایی‌ سروده‌هایش روزمرگی را به جاودانگی پیوند زده است. آنجا که از شهری‌ترین مضامین، از مشکلات هر روزی و از پیش پا افتاده‌ترین واژگان، شعری می‌آفریند شریف. انسانیت در سطر سطر اشعار او موج می‌زند و اصلا قیصر شاعر انسان بود؛ شاعر انسان معاصر، شاعر رنج‌های انسان معاصر. «لقد خلقناالانسان فی کبد»:

خدا روستا را
بشر شهر را...
ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند
که در خواب هم خواب آن را ندیدند
یا آنجا که می‌گوید:
اینجا همه هر لحظه می‌پرسند:
حالت چه‌طور است؟
اما کسی یک‌بار از من نپرسید:
بالت....!
***
گفت احوالت چه‌طور است؟
گفتمش عالی است
مثل حال گل
حال گل در چنگ چنگیز مغول!

و مگر می‌شود شاعری با وسعت روح قیصر کودکی‌اش را گم کرده باشد؟ خاطرات کودکی ما متولدان دهه 60، هفته‌نامه سروش، به قول پرستو، بی‌بال پریدن همه اینها گواهی می‌دهد که هرگز!

قیصر از قله‌های شعر کودک و نوجوان ما بوده و هست. به اعتبار اشعارش که والاترین معانی را در پس روان‌ترین تعابیر سرود کودکی کودکان را جدی گرفت و با نوجوانان به‌قدر ژرفای دنیای خیال‌انگیزشان سخن گفت. برای به‌خاطر آوردن خاطرات کودکی‌مان که قیصر برایمان رقم زده است این شعر را بنوشیم:

باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازی‌های راه مدرسه
بوی ماه مهر ماه مهربان
بوی خورشید پگاه مدرسه
از میان کوچه‌های خستگی
می‌گریزم در پناه مدرسه

اما قرار است از اعجاز قیصر در قالب نیمایی بگوییم. قیصر شاید اولین کسی است که شعر کودک را به قالب نیمایی سرود:

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه‌ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفت‌وگوی غنچه‌وگل از درون با‌غچه باز هم به گوش می‌رسد
تو چه فکر می‌کنی
کدام یک درست گفته‌اند
من فکر می‌کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز‌غنچه پاره کرده است!

و جز قیصر شعر چه کسی می‌توانست چنین صادقانه و صمیمی خدا را معرفی کند به زبانی که خود خداوند گفته است؟ «نحن اقرب الیه من حبل الورید»
پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه‌ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه‌ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه‌های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد‌و‌برق شب صدای خنده‌اش
سیل و توفان نعره توفنده‌اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچ‌کس از جای او آگاه نیست
هیچ‌کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین
خانه‌اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می‌پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می‌گفتند این کار خداست
پرس‌و‌جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی‌، عذابش آتش است
هر چه می‌پرسی‌، جوابش آتش است
تا ببندی چشم‌، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک‌، دورت می‌کند
کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند
تا خطا کردی عذابت می‌کند
در میان آتش آبت می‌کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب‌هایم پر ز‌ دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می‌کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یک‌شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه‌ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه‌ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست‌و‌رویی تازه کرد
با دل خود گفت‌وگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه‌اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی‌ریاست
فرش‌هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی‌کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می‌شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه‌چکه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
می‌توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می‌توان مثل علف‌ها حرف زد
با زبان بی‌الفبا حرف زد
می‌توان درباره هر چیز گفت
می‌شود شعری خیال‌انگیز گفت...
*****
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک‌تر
از رگ گردن به من نزدیک‌تر... .

به این اعتبار قیصر به گردن کودکی و جوانی همه ما و بیش از ما به گردن شعر آیینی و کلیت شعر حق بزرگی دارد. چنین توصیفات و استعاره‌هایی اما در شعر تنها کسانی است که خداآگاه و ناگزیر مرگ‌آگاه و مرگ‌اندیش باشند، همچنان که فرزند زمانه خویشند و کنج عزلت پیش نگرفته‌اند:

من
سال‌های سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو می‌توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟
یا تواضعی بدین‌سان عزت‌مندانه:
نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟

اشعار نیمایی قیصر از چنان فصاحت و بلاغت و هم‌ هنگام از سادگی و صمیمیتی برخوردار است که در بعضی موارد به ضرب‌المثل شباهت داشته و در میان مردم شهرت بسیار یافته و وارد زبان گفتار شده است، مانند: «ناگهان چقدر زود، دیر می‌شود» که به گفته خودش این شعر را برای همسرش زیبا اشراقی که در میانه کلاس‌های دانشکده ادبیات از خلال لحظات کوتاه بین کلاس برای دیدار استفاده می‌کردند، سروده یا «هرچه هستی باش، اما باش!» یا «هر روز بی‌تو روز مباداست» که هر دو در وصف انتظار حضرت موعود(عج) سروده شده‌اند.

حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با‌خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو نا‌گزیر می‌شود
ای...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر
زود
دیر می‌شود!
.
با توام ‌ای شور، ‌ای دلشوره شیرین!
‌با‌ توام
ای شادی غمگین!‌
با توام
ای غم!‌
غم مبهم!
‌ای نمی‌دانم!
‌هرچه هستی باش!‌
اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش! اما باش!

قیصر امین‌پور از پایه‌گذاران و حلقه اولیه کسانی است که حوزه هنری را شکل دادند و جریان شعر انقلاب که از سال‌های پیش از انقلاب در حال رشد بود با تاسیس حوزه هنری لباس رسمیت پوشید. این رسمیت اما تا جایی پیش رفت که حوزه هم مانند بعضی نهادهای مردمی اول انقلاب پس از جنگ، چارت سازمانی پیدا کرد و بازار کسب سمت رونق یافت و حقوق‌بگیران و مدیرانی روی کار آمدند که قیصر را برنمی‌تافتند و کم کم جایی برای تنفس شعر قیصر نماند؛ قیصر نیز با حفظ مواضع انقلابی، شعرش را و تعهد اعرانه‌اش را و آرمان‌هایش را از حوزه به دانشگاه برد. این کوچ ناخواسته واکنش‌هایی را در هر دو جناح آن سال‌ها برانگیخت و ذوق‌زدگی بیهوده‌ای را برای بعضی به دنبال آورد؛ اما سکوت قیصر و دنیای آرمان‌گرایانه اشعارش به همراه انتقاداتی که در شعرش بود نشان از موضع درست و بحق او بود و از همه اینها بالاتر حضورش در جلسات دیدار شعرا با رهبر و ابراز محبت‌های دوسویه‌ای که اوجش پیام پرمغز و منقلب‌کننده رهبری در سوگ از دست رفتن آرزوهایی برای شعر انقلاب خطاب به مشتاقان قیصر بود و همین پیام برای همیشه تاریخ جایگاه قیصر را در شعر انقلاب که برگ زرینی از تاریخ ادبیات فارسی است، مشخص کرد.

ورود قیصر به دانشگاه الزهرا که دانشجویانی چون چیستا یثربی حاصل تدریس آن دوره است و دانشگاه تهران که تا پایان عمر او ادامه داشت بر تعداد شاگردان و مخاطبان قیصر بسیار افزود. خروج از حوزه هنری که با تنگ‌نظری مدیریت وقت حوزه اتفاق افتاد گرچه به ذات خود تلخ بود و دردهایی را به جان و شعر قیصر ریخت اما یکی از برکاتش آشنایی نزدیک استاد شفیعی‌کدکنی با قیصر بود که مراتب علمی و ادبی او را تایید کرد و کرسی استادی دانشکده ادبیات را سزاوارش دانست. قیصر که سال‌ها در مجاورت استاد شفیعی‌کدکنی به تدریس مشغول بود در وصف او سروده است:

چرا تلخ و بی‌حوصله‌؟
سه‌شنبه
چرا این همه فاصله‌؟
سه‌شنبه
چه سنگین‌! چه سرسخت‌؛ فرسخ به فرسخ !
سه‌شنبه
خدا کوه را آفرید.
روزهای سه‌شنبه
پایتخت جهان بود

استاد هم ستایش قیصر را تنها به دوران حیاتش و شعرش محدود نکرد، شفیعی‌کدکنی در قبال شعر قیصر سال‌ها قبل که قیصر دفتری از اشعار منتشر‌نشده‌اش را به استاد برای قضاوت می‌دهد، در وصف او می‌گوید: «همین‌جا که هستی بمان که به شعر دست یافته‌ای.» گرچه همین جمله و تایید شفیعی‌کدکنی مقام قیصر را در شعر معین می‌کند؛ اما روز تشییع پیکر بی‌جان قیصر همه شاهدان عینی از یاد نخواهند برد های‌های گریه استاد را در فراق قیصر. خاک بر خوش باد... .

منبع: روزنامه فرهنیختگان

کد خبر: 934018

وب گردی

وب گردی