به گزارش خبرنگار ایسکانیوز حرف هایشان شبیه به هم است حداقل آن بخش از حرف هایشان که بر می گردد به حضورشان در اردوگاه های عراقی با این تفاوت که شهر و شماره اردوگاه شان فرق می کند وگرنه درد همان درد است و شکنجه ها و باتوم خوردن و درد دوری از خانواده ها که باهم تفاوت چندانی ندارد.
اسیران مفقودالاثر در تکریت
« ما یک طایفهایم، یک قبیله بزرگ و مگر میشود در کوچه پس کوچه های تهران کسی را پیدا کرد که به نوعی با خانواده بزرگ شهدا و جانبازان و ایثارگران و آزادگان نسبتی نداشته باشد؟ مگر میشود اعضای یک فامیل هر چند کوچک یک یا چند شهید و جانباز تقدیم جنگ تحمیلی و انقلاب نکرده باشند؟ ما همه شکل هم هستیم و درد همدیگر را خوب میفهمیم.» اینها تنها چند جمله از حرفهای منوچهر آجیلی جانباز و آزاده ۸ سال دفاعمقدس است که 3 سال از عمرش را در اردوگاه ۱۵ تکریت در بغداد گذرانده و حالا با اینکه دلش پر است از نادیده گرفتنها، اما خوشحال است کنار مردمی زندگی میکند که قدر خانواده بزرگ شهدا و ایثارگران را میدانند.
بعید می دانستیم که منوچهر آجیلی جانباز و آزاده با وجود ۴۳درصد جانبازی و خوردن روزی یک مشت داروی اعصاب و روان ما را بپذیرد اما با وجود دل پر دردی که داشت ما را با روزی باز پذیرفت. واحد4 طبقه دوم، کاشی شماره ۲۲ در خیابان اکرمی شرقی در شهرک ولیعصر سالهاست با نالهها و تشنجهای این مرد آشناست و کسی چه میداند وقتی حملههای او شروع میشود چگونه خود را در آسایشگاههای تکریت با دیوارهای بلند و محکم محبوس میبیند و دست و پا میزند.
او میگوید: «اوضاع معیشت بیشتر آزادههایی که من میشناسم متوسط رو به پایین است و زندگیشان به سختی میگذرد، بهویژه آنکه سالها از زمان اسارتشان گذشته و با بالا رفتن سن و کمتوانی، بیماریهای روحی و جسمی که آن سالها مبتلا شده بودند بیشتر خودش را نشان میدهد و ناتوانترشان میکند.»
او به مقاومت آزادگان اشاره میکند و میگوید: «به جرات میتوان گفت که سختیهای حضور در اردوگاههای عراق از آزادگان انسانهای مقاومی ساخته، بهطوری که هنوز پس از گذشت ۲۶ سال از آزادی با وجود سختیهای فراوان همچنان مقاوم و قوی هستند و اگر خدایی ناکرده نیاز باشد برای دفاع از کشور باز هم به جنگ میروند.»
آجیلی یکی از ۱۰۰ اسیری است که در اردوگاه ۱۵ تکریت بودند و تا سالها صلیبسرخ، نام و نشانی از آنها ثبت نکرده بود و در ایران نیز بهعنوان شهدای مفقودالاثر از آنها یاد میشد.
او با بیان این مطلب میگوید: «در آسایشگاه ما ۱۰۰ نفری بودیم که هیچ نام و نشانی از ما ثبت نشده بود و به نظر میرسید که رژیم صدام میخواست از ما برای روز مبادا استفاده کند تا اینکه اواخر اسارت ما از طرف صلیبسرخ آمدند و ضمن ثبتنام، عکس و فیلم گرفتند و به ایران فرستادند. زمانی که عکسها و فیلمها را به خانوادهها نشان داده بود بیشتر خانوادهها باور نمیکردند که ما زنده باشیم، چراکه بعد از گذشت سالها بیخبری همه باورشان شده بود که ما شهید شدهایم و جسدمان مفقود شده است.»
برای دفاع از حرم ثبت نام کردم ،مرا نپذیرفتند!
این آزاده با اشاره به اینکه برای دفاع از حرم ثبتنام کرده میگوید: «دوست داشتم با مدافعان حرم به سوریه بروم اما وقتی فهمیدند که جانبازم و ۳ سال اسیر بودهام مرا نبردند.»
منوچهر آجیلی و بسیاری از اسرایی که سالها در اردوگاههای تکریت، بغداد و موصل روزهای سختی را گذراندهاند دلگیرند. آجیلی با بیان این مطلب میگوید: «آزادگان سال ۶۹ آزاد شدند و به کشور بازگشتند، اما از سال ۸۶ حقوق بگیر شدند و در آن زمان خود مسئولان گفتند که باید مبلغ این فاصله زمانی را حساب کنیم و حقوق آزادگان را بدهیم که کمابیش به تعدادی دادند. من میگویم اگر حقمان است چرا نمیدهید، اگر حقمان نیست چرا اصلاً عنوان کردید ما که نمیدانستیم و ادعایی هم نداشتیم.»
او تأکید میکند: «لطفا جانبازان و خانواده شهدا و بهویژه اسرا را از یاد نبرید و به یادشان باشید.»
بچه های دهه 30 و 40 حرف مرا می فهمند
«رستمصابریزارع» هم یکی از هزاران آزادهای است که در اردوگاههای عراق شکنجههای سختی را تحمل کرده و برای خودش هم عجیب است که چرا خاطرات روزهای تلخ را تاکنون برای کسی بازگو نکرده است. بود.
۳۵ ساله کهباشی و پدر ۴ فرزند و تنها ۶ ماه به تولد پنجمین فرزندت مانده باشد طبیعی است که فکر جنگ و جبهه به سرت نزند و مسئولیت نگهداری از خانواده، بزرگترین مانع برای رفتنت شود، اما باید از بچههای دهه ۳۰ و ۴۰باشی تا بدانی حس و حالی که در آن روزها بر فضای جامعه حاکم بود مجالی برای فکر کردن به اهل و عیال باقی نمیگذاشت و هیچ کس با هر شرایط سنی و شغلی نمیتوانست تجاوز دشمن را تحمل کند.
رستم صابریزارع هم با اشتیاق خود را به مراکز اعزام رساند و با عشق راهی جبهههای جنگ شد: «شیشهبری داشتم و از طریق آن هزینههای زندگی را در میآوردم که شیپور جنگ و تجاوز به کشور نواخته شد. چارهای جز رفتن و مقابله با دشمن نداشتم. نمیتوانستم نسبت به حمله دشمن بیتفاوت باشم.»
او با بیان این مطلب میگوید: «مبلغ کمی پسانداز داشتم. آن را به همسرم دادم و با ثبتنام در پایگاه اسلامشهر به ایلام رفتم و پس از یک دوره آموزشی، به پادگانی در اهواز اعزام شدم. مسئولیتم در جبهه تیربارچی بود. 3 ماه در جبهه ماندم و بدون اینکه حتی یکبار هم به مرخصی بیایم با گروه زیادی از لشکرمان به اسارت دشمن در آمدیم.»
تشنگی بیداد میکرد
«دشمن پاتک زده بود و از ۶ عصر تا خود صبح حمله کرده بود. چند روز مقاومت کردیم، اما هم مهماتمان تمام شده بود، هم نیروها خسته و بسیار تشنه بودند. در گرمای وحشتناک جزیره مجنون، تانکرهای آب را هم زده بودند و همه آبها به هدر رفته بود. حتی نمیتوانستیم سرمان را از سنگر بیرون بیاوریم.»
وقتی حرف میزند صدایش میلرزد و سعی میکند آرامتر ادامه دهد. میگوید: «روز سوم پاتک، بلندگوها را به هلیکوپترها بسته بودند و با رجزخوانی روحیه نیروهای ما را ضعیف میکردند. جو سنگینی حاکم بود. فرمانده گفت نمیتوانیم بیشتر از این مقاومت کنیم. از هر راهی که میتوانید خودتان را نجات دهید و اسیر دست آنها نشوید. بچهها با بغض خودشان را به نیزارها انداختند. خستگی، گرسنگی و تشنگی امانمان را بریده بود. 3 روز بود نخوابیده بودیم و اختیار پلکهایمان را نداشتیم. یک لحظه خوابم برد. یکی تکانم داد. بیدار که شدم دیدم سربازان عراقی تیر خلاص میزنند و جلو میآیند. من و ۱۳ نفر از نیروها خودمان را کنار جاده رساندیم، اما همانجا به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم.»
او ادامه میدهد: «پیادهروی در گرمای تیرماه جنوب، تشنگی و خستگی از یک طرف و شکنجه سربازان عراقی از طرف دیگر آزارمان میداد. آنها آتش بزرگی درست کرده بودند بودند و اسرا را مجبور میکردند دور حلقه آتش بچرخند. هر لحظه ما را به مرکز آتش هل می دادند وضعیت سخت تر می شد. تشنگی بیداد میکرد و تا رسیدن به قایقهایی که ما را به بصره میرساند ۲ نفر از بچهها شهید شدند.»
به ما میگفتند کافر!
«فاصله جزیره مجنون تا بصره زیاد نیست. بچهها را در چند قایق ریختند و با توهین و آزار جسمی و روحی به طرف بصره راه افتادیم.»
صابری با بیان این مطلب میگوید: «اواسط مسیر، سربازان عراقی 2 قایق با هم شوخی میکردند و قایقهاشان را به هم میکوبیدند و میخندیدند. غافل از اینکه باتلاقی سر راه وجود دارد. ۲ قایق در باتلاقگیر کرد. عراقیها با بیخیالی چند نفر از نیروهای ما را با دست بسته به آب انداختند تا قایقها سبک شود و ۴ نفر در آبها غرق شدند و به شهادت رسیدند.»
او با اشاره به اینکه در بصره ما را سوار ماشینهای روباز ارتشی کردند میگوید: «انگار قبلاً اعلام کرده بودند که اسرا را در شهر میگردانیم. در بصره جشن و پایکوبی مفصلی راه انداخته بودند. با بلندگوها از مردم میخواستند که به خیابانها بیایند و کافران را ببینند. صحنههای سختی بود. پیرزنی وسط خیابان میرقصید. ما تشنه بودیم و توان حرکت نداشتیم. مردی لیوان آبی آورد. بچهها بیتابتر شدند. فکر کردیم برای ما آب آورده، اگر آن را به ما میداد بین ۱۵ نفری که در ماشین بودیم قسمت میکردیم. مرد لیوان را به لب یکی از بچهها نزدیک کرد و لحظهای که میخواست بنوشد لیوان را برگرداند. آب را روی زمین ریخت و با این کار او، هلهله و شادمانی مردمی که تماشا میکردند بیشتر شد.»
38 نفر در اتاقی9 متری
«2 روز مهمان پادگانی در بصره بودیم. طوفان شن و خاک و تشنگی و شکنجه سربازان عراقی باعث شهادت ۱۲ نفر دیگر از نیروهای ما شد.» روزهای سختی بود.
صابری درباره آن روزها میگوید: «پس از 2 هفتهای که در بصره و بغداد ماندیم ما را به اردوگاه رمادیه ۱۳ بردند. وضعیت سختتر شد. در یک اتاق ۹متری، ۳۸ نفر را جا میدادند، حتی نمیتوانستیم بنشینیم. باید ایستاده میخوابیدیم. در آن وضعیت مسنترها سعی میکردند جایی کوچک پیدا کنند تا بچههای کمسن و سال بتوانند بنشینند. روزهای گرم مردادماه مجبورمان میکردند ناهار را روی آسفالت داغ بخوریم. حتی اجازه نمیدادند که لباسمان را زیر پایمان بیندازیم تا کف پاهایمان کمتر بسوزد. اسرا در آن روزها سختیهای زیادی را تحمل میکردند.»
او با تأکید بر اینکه خاطرات آن روزها به حدی زجرآور بود که کمتر قابل باور است میگوید: «این روزها کمتر کسی میتواند حتی وضعیت آن روزهای اسیران را تصور کند. به دلیل غیرقابل باور بودن وقایع آن دوران سعی میکنم این خاطرات را با کسی در میان نگذارم. بهعنوان مثال بچههایی را که زیر شکنجه و از شدت تشنگی در حال جان دادن بودند در گوشهای از اردوگاه خاک میکردند و بیشترشان زنده زنده دفن میشدند.»
روایت همسر: سخت بود، سخت
هر لحظه ۳ سال اسارت در رمادیه ۱۳ پر از استرس و شکنجه و آزار بود. بعد از ۸ ماه نمایندگان صلیب سرخ آمدند و زمانی که صابری و دیگر اسرا مشکلاتشان را میگفتند، نام و شماره آنها را به عراقیها میدادند و اذیت و آزارشان بیشتر میشد. «زهرا مزینانی» همسر آزاده با بیان اینکه گذران زندگی در زمان اسارت سرپرست خانواده بسیار سخت بود میگوید: «نگهداری از ۵ فرزند، بدون مرد خانه سخت بود و پدر و مادرم در مدت اسارت همسرم از نظر مالی کمکم میکردند.»
هرگز شماره ۱۲۸۵۷ را از یاد نمیبرم
آرزویش این است که سالی یکبار هم که شده از او و سایر جانبازان و آزادگان یادی کنند و آنها را فراموش نکنند. 28 سال از آزادی «محرمعلی قدیانلو» جانباز و آزاده از اردوگاه رمادیه عراق گذشته و او 5 سال است که از ارتش حقوق میگیرد و بنیاد شهید و امور ایثارگران ۳۰درصد جانبازی برایش تعیین کردهاند. او هیچگاه شماره ۱۲۸۵۷ را از یاد نمیبرد. شمارهای که با آن در اردوگاههای عراق شناخته میشد. قدیانلو و همه رزمندگانی که با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای غرب و جنوب اعزام شدند و در جبههها جنگیدند حتی تصور هم نمیکردند که روزی بحثدرصد جانبازی تبدیل به مشکل و معضلی بزرگ برای آنها شود و جان برکف بودنشان با اعداد و ارقام ارزیابی شود و میان اعداد و درصدها معلق بمانند و وضعیتشان بسته به میزان مجروحیت تغییر کند.
این روزها او کمتر با مردم ارتباط دارد و کمتر کسی میداند که او بهترین سالهای عمرش را در جبهههای غرب و سپس در اردوگاههای اربیل و رمادیه گذرانده است. او درددلش را با گلایه از برخیها آغاز میکند و میگوید: «همسایگان واقعاً به من لطف دارند و به بازماندگان ۸ سال دفاع مقدس بسیار احترام میگذارند، اما گاهی هم برایم پیش آمده که مجبور شدهام بگویم جانباز و آزادهام، اما متأسفانه با برخورد سرد برخی مردم مواجه شدهام. به دلیل همین برخوردها تصمیم گرفتم که دیگر جایی عنوان نکنم که ۶ سال عاشقانه برای دفاع از اسلام و کشورم خدمت کردهام.»
شرایط بد اردوگاه اربیل و رمادیه
عکسهای زمان اسارت آزادگان حس خاصی در بیننده ایجاد میکند. لباسهای یکرنگ، ساختمان اردوگاه که ناآشنا و سرد است و چهرههای غمگین و منتظر، وجه مشترک عکسهایی است که در زمان جنگ تحمیلی در عراق گرفته شده است. قدیانلو با اشاره به وضعیت آزادگان در اردوگاههای عراق میگوید: «شرایط خوبی نبود. مخصوصاً روزهای اول اسارت که با کابلهای برق به شدت ما را میزدند. با ضربه محکم کابل به سرم دچار مجروحیت و انحراف چشم شدم و تا مدتها از بینیام خون میآمد.»
او ادامه میدهد: «کوملهها در ازای تحویل هر اسیر، مقدار قابل توجهی پول از عراقیها دریافت میکردند.» سکونت ۲۵ نفر در سلول حدود ۲مترمربعی، عبور از تونل مرگ و کتک خوردن اسرا و زندگی ۶۰ نفر در آسایشگاهی با ۱۸متر طول و ۴ متر عرض بدون کمترین امکانات وقتی با دوری و بیخبری از خانواده و اوضاع کشور به هم میآمیخت شرایط دشوار و غیرقابل تحملی را برای آزادگان بهوجود میآورد که قدیانلو گذرا به آنها اشاره میکند اما لحظه ورودش به محله، 2 سال پس از امضای قطعنامه و آتش بس را هیچوقت از یاد نمیبرد.
من همسر یک آزادهام
«زهرا عبداللهی اسفندآبادی» همان دختر ۱۵ ساله سال 1369 است که توسط مردی به نام آقا سید برای جانباز و اسیر خواستگاری شد.
او در اینباره میگوید: «پدرم در شهرک طالقانی یافتآباد گاوداری داشت و من به همراه پدر و مادر و ۱۳ خواهر و برادرم زندگی میکردیم. فاصله خانه ما تا مدرسه زیاد بود و به همین دلیل نتوانستم ادامه تحصیل دهم. به پیشنهاد آقا سید به عقد و ازدواج محرمعلی درآمدم. پدر و مادرم به دلیل اعتقاد به ارزشهای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی از این ازدواج استقبال کردند.»
همسر محرمعلی قدیانلو ادامه میدهد: «زندگی در کنار جانبازان یا اسیرانی که زخمهای عمیق جنگ تحمیلی را بر تن و جسم خود دارند متفاوت و کمی سخت است، اما همسران آنها این نوع زندگی را انتخاب کرده و دوست دارند.»
دردهای آزادگان شبیه به هم است
صمیمی اند و مهربان اما حرف هایشان گاهی بوی دلگیری می گیرد از همه بیشتر "اصغر غیاثوند" که متولد سال 1350 است اما خیلی بیشتر از سن اش نشان می دهد . آرام حرف می زند اما انگار که کلمه کم می آورد و نمی تواند همه دردهایی که در مدت 28 سال در دلش پنهان شده را در قالب کلمات بیان کند .
غیاثوند تاکید می کند :« من از بنیاد شهید حقوق نمی گیرم و زندگی ام به سختی می گذرد در حالیکه ارگان های دیگر به اسرا و جانبازانشان حقوق می دهند .»
غیاثوند ـ اما ـ معتقد است من و همه جانبازان و ایثارگران با تمام وجود و حس مسئولیت به جبهه های جنگ رفتیم و جان خود را در راه دفاع از دین و کشور در دست گرفتیم و حداقل انتظارمان این است که از امکانات دولتی استفاده کنیم تا بتوانیم درد ها و عوارض ناشی از جنگ را تحمل کنیم.
150 نفر از اسرای ما به دلیل بی آبی شهید شدند
غیاثوند که در 16 سالگی در پاسگاه زید در جاده اهواز –خرمشهر به اسارت دشمن درآمد می گوید:«4 ماه در اردوگاه بغداد ،10 ماه در اردوگاه نهروان و بقیه 6 سال اسارتم را در اردوگاه 16 تکریت که بدترین اردوگاه بود گذراندم.»
او به سختی های اسارت در سوله های تانک در اردوگاه تکریت اشاره می کند و می گوید :« در هر سوله 900 اسیر در شرایط بدی نگهداری می شدند وضعیت آب و غذا بسیار بد بود و بیش از 150 نفر از اسرای ما به دلیل بی آبی شهید شدند در حالیکه علت مرگ آنها بیماری یا سکته های قلبی و مغزی گزارش می شد.»
118 ماه زمان کمی نیست
سلمان سلمان زاده ،آزاده جانبازی است که همه جا پاکت حاوی عکس های زمان اسارتش را همراه دارد . او می گوید که من مستند حرف می زنم اما عکس هایم را در اختیار کسی نمیگذارم .
با اشتیاق و لذت خاصی تعریف می کند اما زمانی که بر می گردد و خود را در سال 97 می بینند آه می کشد.
سالی که انتظارات آنها را برآورده نمی کند و تنها تقدیر از آنها خلاصه می شود به کارت تبریکی که به مناسبت روز بازگشت آزادگان به دستشان می رسد.
سلمان زاده با بیان خاطره ای از زمان اسارتش می گوید:« 118 ماه اسارت زمان کمی نیست تصورش را بکنید اگر چند روز در اتاقی محبوس باشید چه حسی پیدا می کنید ؟ 118 ماه تحمل درد و رنج و شکنجه و دوری از خانواده خیلی سخت است و امروز بعد از گذشت 28 سال از آزادی مان انتظاراتی داریم که متاسفانه بر آورده نمی شود.»
او به یاد می آورد که با پاکت های خالی پودرهای شستشو کاغذ درست می کردند و با زغال چوب مداد می ساختند و درس می خواندند. می گوید:«شماره ام 2775 بود و در گیلان غرب به اسارت درآمدم و در مدت 10 سال اسارت 7 اردوگاه عوض کردم از اردوگاه موصل ،انبر تا بین القفسین و...»
سلمان زاده می گوید:«شما را بخدا به ما رسیدگی کنید بخدا ما همان هایی هستیم که عراقی ها را روانی کرده بودیم همان هایی که یکی پست می داد و ما یکی یکی پشت ستون ها نماز می خواندیم همان هایی که سیم های ویدیو را قطع می کردیم تا موسیقی آنها را نبینیم کتک می خوردیم و خدا را شکر می کردیم که قدرت آن را داریم که عراقی ها را خسته و مستاصل کنیم.»
او تاکید می کند :«حالا 28سال از آزاد شدنمان گذشته و همچنان از زانو به پایین پاهای من بی حس است.»
اردوگاه زندان ابوغریب به زندان امام موسی بن جعفر (ع) هم معروف بود
"داود کاظمی" 53 ساله از آزاده هایی است که فرصت کمتری برای بیان حرف هایش پیدا می کند شاید دلیلش این است که که حرف هایش را از زبان دیگران می شنود اما او درد دیگری هم دارد.
می گوید:«از جانبازان شیمیایی هستم و در سال 80 متوجه بیماری دیگری در بدنم شدم که با آزمایشات و عکس های فراوان پزشکان تشخیص MS دادند و گفتند از عوارض شیمیایی و حضور در اردوگاه های عراق بوده است.»
کاظمی علاوه بر تحمل دردهای ناشی از استنشاق مواد شیمیایی هر هفته باید داروهای بیماری جدیدش را هم تزریق کند و همین امر او را نگران روند بیماری و تهیه داروها و کپسول اکسیژن و اسپری های مخصوصش می کند.
کاظمی که همراه 4 نفر دیگر مدت ها در بیمارستان وزارت دفاع عراق مورد آزمایشات شیمیایی قرار گرفته می گوید:«از بین ما 5 نفر فقط من و قنبر محمدی زنده مانده ایم و انتظارم از مسئولان این است که بدانند هر روز که می گذرد از توان و تحمل جانبازان کاسته می شود و این انصاف نیست که به جای رسیدگی از درصد جانبازیشالن در کمیسیون های پزشکی کم کنند.»
او می گوید:« اول مرا به بیمارستان بصره بردند و پس از آن مدتی در بیمارستان وزرت دفاع عراق بستری شده و به اردوگاه تکریت منتقل شدم اما سخت ترین اردوگاه زندان ابوقریب بود که به زندان امام موسی بن جعفر (ع) هم معروف بود .
کاظمی پس از انجام آزمایشات شیمیایی به همراه 29 نفر دیگر در سال 65 به عنوان معلول جنگی آزاد و به کشور بازگشت .
او در یاد آوری خاطره ای می گوید:«در اردوگاه موصل 3 سبزی کاری می کردیم و عکس های سیاه و سفید یادگاری از آن روزهای سخت است.»
امروز 26 مرداد ماه سالروز بازگشت نخستین گروه آزادگان ایرانی در سال 69 از چنگال رژیم بعثی عراق به خاک ایران است اما آیا می دانستید در هشت سال دفاع مقدس، ۴۵ هزار رزمنده به اسارت رژیم عراق درآمد ولی فقط ۴۰ هزار تن از آنها به میهن بازگشتند؟
آیا می دانید سیّد الاسرا لقب چه کسی است؟
در میان نامهای ماندگار ایام دفاع مقدس، نام «حسین لشکری» از درخشانترین نامهای فهرست بلند و نورانی قهرمامان است.
او خلبان شجاع و مؤمن بود که در راه دفاع از میهن اسلامیاش با دشمن متجاوز جنگید و سالهای اسارت او نمونهای افتخارآفرین از وفاداری یاران انقلاب شد.
او از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی به «سیّدالاسرا» لقب گرفت، قدیمیترین آزاده ایران اسلامی بود و مدت 18 سال در سلولهای انفرادی و اردوگاههای رژیم بعث عراق رنجها و مشقّات فراوانی تحمل کرد.
انتهای پیام/