فرزندان مجنون  مادر 76 ساله  شهید «امیر هوشنگ خان‌محمدی»+عکس

این روزهای زندگی مادر 76 ساله شهید «امیر هوشنگ خان‌محمدی» تماشایی است. «محترم خان‌محمدی» مبتلا به سرطان است و درگیر بیماری دیسک کمر و آرتروز گردن ؛اما هرهفته پرستار پیرزنان ازکارافتاده، معلولان قطع نخاعی و بیماران اعصاب و روان می‌شود.

به گزارش ایسکانیوز، عطیه اکبری در مجله فارس پلاس؛ می نویسد: فریادهای زن میانسالِ اتاق شماره 5 در حیاط پیچیده است. آرام نمی‌شود. آنقدر بی تاب شده که اجازه تزریق آرام‌بخش را هم به پرستار نمی‌دهد. ماه منیر است. همان‌که بچه‌اش را ازدست‌داده و تاب تحمل این غم بزرگ را نداشته و مجنون شده است، او را به مرکز نگهداری از بیماران اعصاب و روان آورده‌اند. پرستار می‌گوید: «گاه‌گاهی داغ دلش تازه می‌شود و کنترلش را از دست می‌دهد. فقط فریاد می‌زند. نمی‌توانیم آرامش کنیم.»

ماه منیر و قصه صبر زینب(س) وار مادر شهید

محترم خانم پا پیش می‌گذارد و وارد اتاق می‌شود. کنارش می‌نشیند. دست‌های ماه منیر را محکم در دستانش می‌گیرد. نگاهش در نگاه ماه منیر قفل می‌شود و آرامش نگاه و دستان پیرزن او را آرام می‌کند و های های گریه می‌کند. چشم‌های محترم خانم هم خیس اشک می‌شود و می‌گوید می خوای برات قصه بگم؟ قصه پسرم؛ امیر هوشنگ. فقط قول بده که گوش کنی و آرام شوی. بعد تو هم قصه دخترت را برایم بگو. حالا نه‌فقط ماه منیر و محترم خانم که پرستار و بیماران دیگر دور آن‌ها حلقه زدند تا قصه را بشنوند؛ «یکی بود یکی نبود. دو تا پسر بودند یکی امیر هوشنگ یکی امیررضا.» قصه بزرگ شدن بچه‌ها و خاطراتشان را برای ماه منیر می‌گوید و به 17 سالگی می‌رسد: «جنگ شروع‌شده بود و امیر هوشنگ فقط 16 سالش بود. پایش را در یک کفش کرد که به جبهه برود. رفت. رضا هم رفت. رضا مجروح شد و در بیمارستان بستری شد اما از امیرخبری نبود. 30 روز در بی‌خبری بودم. حتماً می‌فهمی بی‌قراری مادرانه یعنی چه؟ اینکه جگرگوشه 16 ساله‌ات را رهسپار نبرد کنی و از او بی‌خبر بمانی؟» محترم خانم با کلامی شیرین داستان صبوری‌اش را برای مادر بی‌قرار روایت می‌کند. از روزی می‌گوید که از لابه‌لای پچ و پچ های همسرش با مرد میانسال نظامی فهمید که جگرگوشه نوجوانش دیگر برنمی‌گردد و شهید شده است. همان روز به همه فامیل زنگ زد و گفت فردا خانه ما مهمانی است. رضا از بیمارستان می‌آید و امیر از جبهه. خبر شهادت را نداد که فردا همه فامیل، سفیدپوش به تشییع‌جنازه پسرش بیایند. حیاط را با کمک همسایه‌ها چراغانی کرد. محترم خانم برای ماه منیر از میهمانی باشکوهی گفت که میزبانش امیر کفن‌پوش بود و مادری که پشت پیکر پسر زیبارویش هل می‌کشید و گریه نکرد. از اینکه پسرش را با دستان خودش در قبر گذاشت. خودش برای امیر تلقین خواند. هیچ‌کس گریه‌اش را ندید. صبوری کرد برای رضای خدا. در آخر قصه هم از جوانمردی‌های جوانمرد کوچکش گفت و این ماه منیر است که حالا آرام‌آرام فقط مادر شهید را نظاره می‌کند.

روایت مهربانی های محترم خان محمدی که کوه درد است اما هرهفته مشتری ثابت پرستاری از بیماران است

مادرانه‌هایش پایان‌ناپذیر است

جگرگوشه‌اش را ازدست‌داده، اما خودش می‌گویدحالا ده‌ها فرزند دارد. داغ دل امیر هوشنگ 16 ساله را در دل فریاد می‌زند اما به زبان نمی‌آورد و در عوض، زخم‌های دلش را بامحبت به جوان‌های روان‌پریش تنهایی که در روستایی دورافتاده از شهر هزارتوی پایتخت روزگار می‌گذرانند التیام می‌دهد. هر هفته، همه دل‌تنگی‌ها و دردها را با خودش برمی‌دارد و به مرکز نگهداری از بیماران اعصاب و روان در روستای «دوتویه سفلی» می‌برد. جایی که ده‌ها جوان و میانسالِ بی‌کس‌وکار که از بد روزگار مبتلا به بیماری اسکیزوفرنی هستند در غربتی تلخ زندگی می‌کنند و محترم خانم رنگ می‌دهد به‌روزهای خاکستری زندگی‌شان. یک‌شنبه‌ها برای تنهایان سرای احسان روز زندگیست. هرچند مادرانه‌های محترم خانم به یک‌شنبه‌ها ختم نمی‌شود. قصه مهربانی‌هایش ادامه‌دار است و به بالین معلولان قطع نخاعی و پیرزنان زمین‌گیر آسایشگاه کهریزک هم می‌رسد.

همه دل‌خوشی های عالم امروز اینجاست

امروز همه دلخوشی های عالم در دل بیماران اعصاب و روان سرای احسان جا خوش کرده چون قرار است مادری مهربان به دیدنشان بیاید و آب سردی بریزد روی آتش گداخته روحشان. سمیه لب‌تخت نشسته و چشم‌به‌در دوخته تا مادر از در وارد شود و آرامش را مهمان پریشان‌احوالی‌هایش کند. همه هفته قبل را صرف گلدوزی کردن عبارت بامسمای یا ابوالفضل (ع) روی پارچه سبز کرده به این امید که آن را به محترم خانم نشان دهد آن‌وقت او هم قربان صدقه‌اش برود و بوسه‌ای روی گونه‌هایش بنشاند و سمیه هم شعر میم مثل مادر را که به عشق او حفظ کرده برایش بخواند. زیر لب شعر را تمرین می‌کند مبادا اشتباه بخواند کاشکی می‌شد بهت به گم چقد صداتو دوست دارم چقد مث بچگی هام لالایی هاتو دوست دارم سادگی هاتو دوست دارم خستگی هاتو دوست دارم... سحر هم که از همه دنیا بریده چشم دوخته به امروز که محترم خانم بیاید و بعد از چاق‌سلامتی با بچه‌ها، بنشیند پای درد و دل‌های ناتمام او. اجابت دعای من و حمام کردن 35 معلول و پیرزن زمین‌گیر

انتظارها به پایان می‌رسد و محترم خانم وارد می‌شود. به‌رسم همیشه اتاق به اتاق و تخت به تخت سراغ همه می‌رود. دست در دستشان می‌گذارد و بوسه‌ای بر پیشانی سحر، سمیه، ماه منیر، رقیه، مهناز یک‌به‌یک را در آغوش می‌گیرد. سراغ کیفش می‌رود، دوپارچه درمی‌آورد، یکی را محکم به‌زانو می‌بندد و آن‌یکی را به کمر، روبه‌قبله می‌ایستد، دست‌هایش را بالا می‌برد و بلندبلند آیه‌الکرسی می‌خواند. می‌پرسیم این آمادگی برای چیست؟ می‌گوید برای حمام کردن پیرزنان ازکارافتاده و زمین‌گیر. می‌گوید: «هر بار قبل از شروع شست‌وشوی بیماران دست به دعا می‌شوم و هر بار اجابت می‌شود و توان و قوت یک زن 40 ساله به پاهایم سرریز می‌شود و برای چند ساعت فراموش می‌کنم د و سه سال دیگر هشتادساله می‌شوم. باور می‌کنید؟ بعضی از روزها 35 معلول قطع نخاعی و پیرزن را حمام می‌کنم. وقتی خدا بخواهد غیرممکن هم ممکن می‌شود.» امروز نوبت کوتاهی مو هم هست. محترم خانم که جوانی‌هایش آرایشگر بوده دست به قیچی و شانه می‌شود. برای بیماران شعر می‌خواند و نوبت به‌نوبت موهایشان را کوتاه می‌کند. گاه‌گاهی بیماران دست‌به‌کار می‌شوند و او را مهمان یک چای قندپهلو می‌کنند تا خستگی از تن مادر بیرون بیاید. صبر، صبر و دیگر هیچ!

یک سال قبل بود که فهمید مبتلابه بیماری سرطان شده، دوره درمان آغاز شد؛ اما در همه آن روزهای سخت بیماری، بیماران تنهای اعصاب و روان و جوانان معلول را فراموش نکرد و با همان دردها به دیدارشان رفت. چند ماهی است که مبتلابه دیسک کمر و آرتروز گردن هم شده و جمع بیماری‌ها در بدنش حسابی جمع است. از او می‌پرسیم بااین‌همه درد، شما کجا و اینجا کجا؟ لبخندی گوشه لبانش نقش می‌بندد و می‌گوید: «سهم من ازاینجا آْرامش است. وقتی اینجا می‌آیم آرام می‌شوم و انگار همه دردهای جسمی و زخم‌های روحم را فراموش می‌کنم. در چهره پسران خوش قد و قامتی که تقدیر زمانه آن‌ها را یکجانشین کرده و تنها، صورت امیر هوشنگ خودم را می‌بینم.»

اجر شما محفوظ است

سوغات حضور محترم خانم نه‌تنها برای مددجویان بلکه برای مددکاران و پرستاران سرای احسان آرامش است. این را پرستار سرای احسان می‌گوید. «مریم اکبری» ادامه می‌دهد: «ما شغل سختی داریم. هرروز با بیماران و مددجویانی سروکار داریم که از همه دنیا بریده‌اند و به بیماری روحی و روانی دچار شده‌اند. گاهی اوقات خسته می‌شویم اما هم‌نشینی باخانم محمدی صبر ازدست‌رفته را به وجود ما برمی‌گرداند. خانم محمدی قبل از آنکه سراغ مددجویان برود کنار ما می‌نشیند و می‌گوید خسته نباشی مادر جان! مطمئن باش اجر شما پیش خدا محفوظ می‌ماند. با این جملات خستگی یک هفته از تن ما بیرون می‌رود.»

انتهای پیام/

کد خبر: 970965

وب گردی

وب گردی