به گزارش گروه فرهنگ و هنر ایسکانیوز، تقریظ سنتی ادبی است که بیش از دو هزار سال قدمت دارد و به معنی ستودن مکتوب، مطلبی است که در تجمید کتاب یا نوشتهای مینویسند. در واقع درآمدی ستایشآمیز است که بر یک اثر همراه با تأیید و ستایش نویسنده، و نیز معرفی کتاب مینویسند و معمولاً در صفحات آغازین کتاب قرار میگیرد.
اما این سنت ادبی در ایران به پس از انقلاب اسلامی باز می گردد که مقام معظم رهبری از اواخر دهه ۶۰ و ابتدای دهه ۷۰ چنین سنتی را در حوزه کتاب و ایران آغاز کردند.
حدود ۳۰ سال است که رهبر معظم انقلاب به عنوان یک مقام والای کشور، فرهنگ و ادبیات را دغدغه خود میدانند و توجه ویژهای به کتاب و کتابخوانی دارند. ایشان از هر راهی در تلاش هستند تا فرهنگ کتاب و کتابخوانی بهخصوص آثار مربوط به انقلاب و دفاع مقدس را گسترش دهند.
مقام معظم رهبری پیش از انقلاب به عنوان یکی از چهرههای فرهنگی علاقهمند به حوزه شعر و ادبیات در میان ادبا و فعالان این حوزه شناخته شده بودند. این روحیه هماینک نیز در ایشان دیده میشود. روحیهای که سبب میشود تا ایشان هر سال به بازدید از نمایشگاه کتاب رفته و یا نکاتی را در خصوص آثار متعدد بیان کنند.
تقریبا هرساله تعدادی از آثار تولید شده در حوزه ادبیات توسط مقام معظم رهبری تقریض می شوند که تاثیر شگفتی بر میزان فروش آن اثر و حتی شناخته شدن آن دارد.
امسال نیز در هفته دفاع مقدس تعداد ۶ اثر در حوزه ادبیات پایداری از جانب رهبر معظم انقلاب تقریظ شده که متن رونمایی آنها طی روزهای آینده منتشر خواهد شد اما خبرنگار فرهنگی ایسکانیوز به معرفی این آثار خواهد پرداخت که به شرح ذیل میباشد.
کتاب «معبد زیرزمینی»
این کتاب داستان تلاش جوانی برای یافتن شخصیت واقعی خود در دل خاک است. الیاس جوان سرخورده و تنهایی است که تلاش میکند نظر دیگران را نسبت به خود تغییر دهد. او از توسریهای دایی به ستوه آمده و تبدیل به جوانی منزوی و تنها شده. توجه زیاد مادر در مقابل دیگران غرورش را شکسته و حالا به دنبال راهی است تا به همه ثابت کند بچه ننه نیست و جَنَم دارد.
الیاس به دنبال راه میگردد تا اینکه «حاج غلامحسین» مقنی از قم به روستای محل سکونت الیاس میآید و دنیای تازهای را به او نشان میدهد. دنیایی که شجاعت و شهامت لازمهی ورود به آن است. آشنایی با «حاج غلامحسین» اتفاقات تازه و غیرقابل پیشبینی را در زندگی الیاس رقم میزند و او را به دنبال شناخت بهتر خود و پذیرش جنبههای جدید زندگی میکشاند.
این کتاب به قلم معصومه میرابوطالبی نگارش شده و در ۱۶۳ صفحه توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است.
برشی از کتاب «معبد زیرزمینی» :
چند وقت بود سنگ قبر پدر را ندیده بودم. ندیده بودم که از وسط، شکاف خورده و از نوشته هایش چیزی پیدا نیست. نسیم خنکی می وزید. می خواست یاد مرده ها بیندازد که چند روز دیگر پاییز است. مرده ها کاری به پاییز ندارند. مرده ها روزگار را با خودشان بردهاند زیر خاک. هیچ کس توی قبرستان نبود. نشستم کنار خاک پدر و پاهایم را ولو کردم. مسخره است که با یک سنگ حرف بزنم، اما کلمات خودشان آمدند. اگه بتونم با حاجی غلامحسین برم، اون موقع شاید دایی دست از سرم برداره. شاید صدیقه بفهمه منم آدمم . بابا ببین ... و جای سوختگی را به سنگ نشان دادم.
کتاب «آخرین فرصت»
این کتاب روایت زندگی شهید علی کسایی است. شهید کسایی، مربی و مسئول عقیدتی سیاسی مرکز پیاده ارتش شیراز بود و نویسنده برای نگارش این داستان به سراغ همسر وی رفته است و این کتاب حاصل ماهها مصاحبه و گفتگوی او با خانم قافلانکوهی همسر شهید علی کسایی است.
«آخرین فرصت» روایت زندگی سراسر عشق و ایمان خانم قافلانکوهی و شهید علی کسایی با روایت خواب عجیب دختر دوم خانواده قافلانکوهی به نام رفعت در شیراز آغاز میشود و با برگزاری مراسم خاستگاری این شهید و ازدواج این دو خواندنیتر میشود و در خلال کتاب نیز اتفاقات زندگی ساده وعاشقانه خانواده شهید کسایی درشهر شیراز روایت میشود.
شهید علی کسایی جوانمرد انقلابی و مربی آموزشهای سیاسی و مذهبی است که در ۱۴ آذر ۱۳۳۴ مصادف با عید غدیر در شیراز به دنیا آمد، در سن ۲۵ سالگی ازدواج کرد که خطبه عقدشان توسط امام خمینی (ره) جاری و مراسم ساده عروسیشان نیز در روز عید غدیر برگزار شد. علی کسایی که زندگیاش را وقف آموزش، تفسیر قرآن و نهج البلاغه و آرمانهای انقلاب اسلامی کرده بود، در روز عروسیاش دعا کرد تا خداوند شهادتش را هم روز عید غدیر قرار دهد.
این کتاب را علاوه بر مرور خاطرات دوران زندگی و رزمندگی شهید علی کسایی، میتوان تاریخ شفاهی دوران انقلاب و جنگ ایران و عراق دانست که در قالب رمانی جذاب؛ «صمیمیت و سادهزیستی»، «احترام به والدین»، «عشق به همسر و فرزند»، «صبر و ایثار»، «توجه به بیتالمال و حقالناس»، «عفت و حیا» و «فداکاری و شهادت» را زیبا و هنرمندانه به تصویر کشیده است.
این کتاب به قلم سمیرا اکبری و تصویرسازی کمیل کریمی توسط انتشارات به نشر چاپ و روانه بازار نشر شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
«علی اینقدر به زبان عربی مسلطه که راحت آزمون کارپردازان حج رو قبول شد. میتونست تا ده سال بدون هیچ خرجی بره مکه و حقوق هم بگیره، اما فقط همون سال اول رفت که حج واجبش بود. سال بعد مافوقش، حاج آقا فاطمی، با رفتنش مخالفت کرد و گفت حضورش تو ارتش بیشتر لازمه. علی هم دیگه انصراف داد. حاج آقا فاطمی وقتی فهمید خیلی تعجب کرد چطور تونسته از همچین موقعیت لذت بخشی بگذره.
هرکسی نظری در مورد حرفهای محمود داد و من با خودم فکر کردم، بعد از هفت سال زندگی با علی، هنوز خیلی چیزها را نمیدانم.»
کتاب «مجید بربری»
این کتاب روایتگر زندگی شهید مجید قربانخانی است که به حُرّ مدافعان حرم شهرت پیدا کرد؛ چون تا یک سال قبل از شهادتش، مسیر زندگی کاملا متفاوتی داشت.
مجید قربانخانی جوانی ۲۸ ساله و اصطلاحا دهه هفتادی بود که در سفر اربعین سال ۱۳۹۳، دچار تحول شد و از مسیر قبلی خود توبه کرد. کسی که لات محل و همیشه در جیبش چاقو بود! کسی که روی دستش خالکوبی داشت. کسی که قهوهخانه داشت و قهوهخانه اش پاتوق لاتهای محل بود برای صرف قلیان! اما زمانی که نام حضرت زینب(س) را شنید، توبه کرد و حُرّ زمان خود شد؛ حر مدافعان حَرَم.
این کتاب به قلم کبری خدابخش دهقی نوشته شده و توسط انتشارات دارخوین راهی بازار نشر گردیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
تازه از سوریه برگشته بودند. هم موقع رفتن و هم برگشتن، عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود. ساعت سه و چهار نیمه شب بود. عطیه گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود.
«با سلام، بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم. میخواستم یک زندگینامه کلی و چندتایی خاطره از مجید، که تاکنون گفته نشده، برای بنده بیان کنید.»
عطیه قربانخانی اخم آورد و شروع کرد به غرولند.
– خدایا حالا من چی برا این بگم. ما که این مدت، به این خبرگزاری و اون روزنامه، همه خاطرات را گفتیم. حرف نگفتهای نمونده که بخوام بگم و خوابید. در خواب دید با مجید دارند شوخی میکنند. عطیه می خواست با کمربند، مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش، از راه رسید و کمربند به مجید نخورد. عطیه افتاد و همه غشغش بهش خندیدند. دوست مجید گفت:
– میخواستی مجید را بزنی، خدا جوابت را داد و افتادی زمین.
مجید گفت:
– آبجی! اینم خاطره خوب، برو برا اون خبرنگار تعریف کن.
کتاب «پاییز آمد»
شهدا را همیشه کلیشهای معرفی کردهاند و هروقت حرف از خاطرات زندگی آنها میشود توقع میرود یک موجود خیالی، دستنیافتنی و ازآسمانآمده معرفی شود که انگار هیچوقت زندگی عادی و روزمره نداشته است، برای همین تصور جامعه از شهید یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه است، درحالیکه چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدمهای شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملاً معمولی به سر میبردند، شاید خیلیهایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در همین کوچهوبازار زندگی میکردند، آرزوهایی داشته و اشخاصی بریده از دنیا و مادیات نبودهاند. در کتاب «پاییز آمد» به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آنها پرداخته میشود، اتفاقی که در کتابهای مشابه کمتر رخ میدهد.
این کتاب به قلم گلستان جعفریان نگارش شده و توسط انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر گردیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
سی و پنج سال میگذرد؛ اما هنوز پاییز که میآید نمیدانم از آتش مهری که بر جانم انداخته غمگین باشم یا مسرور. به برگهای زیبا و رنگارنگ مینگرم؛ با من سخن میگویند: زیبایی مرگ ما از زیبایی زندگی ماست… آری… پاییز برای من بغضی تمام نشدنی دارد. تب و لرزی است که حس آشنایش گرمابخش وجود من است. هنوز و همیشه نگاهم شور دیدنش را میریزد و مرا بر سر دوست داشتنیترین دوراهی ماندن و رفتن رها میکند. اصلا پاییز هار من است، وقتی شکوفه میزند زخمهای دلم در خزان فصلها… او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد؛ اما زیبا رفتن کار پاییز است.
کتاب «هواتو دارم»
این کتاب روایتی از زندگی شهید مدافع حرم مرتضی عبداللهی است که در تاریخ ۲۳ آبان ۱۳۹۶ در سوریه به شهادت رسید. کتاب «هواتو دارم» به ماجرای زندگی این شهید مدافع حرم میپردازد. جوانی باهوش و شجاع که مزین به انواع و اقسام هنرهای رزمی بود تا اینکه عشق به شهادت او را به دفاع از حرم عمۀ سادات سوق میدهد.
این کتاب به قلم محمدرسول ملاحسنی نگارش شده و توسط انتشارات شهید کاظمی راهی بازار نشر شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
«بدنم خشک شده بود، بدون هیچ تحرکی. رنگ به چهره نداشتم. مرگ تمام وجودم را فراگرفته بود، همهٔ ۱۸ سال عمرم در کسری از ثانیه مرور شد و احساس کردم در آن لحظه بیاختیارترین موجود زمینم؛ خیلی حقیر، خیلی ناچیز! جوری که انگار از اول نبودهام و از اول هیچ اختیاری نداشتهام، حتی بهاندازهٔ یک دست تکاندادن، حتی بهاندازهٔ یک چشم برهمزدن! من مانده بودم و جسم بیجانم که حتی نمیدانستم اینهمه تاریکی تا کجا ادامه دارد.
صدای اذان که از منارههای مسجد محل داخل خانه ریخت، چشمهایم باز شد. نور جای تاریکی را گرفت. همهٔ آن چیز که دیده بودم، خواب بود؛ ولی خیلی روشن. یک تصویر کاملاً گویا که میخواست من را زنده کند.
صدای هقهق گریههایم اتاق را برداشته بود. اشک امانم نمیداد. مامان که با شنیدن صدای گریهٔ من هول کرده بود، با یک لیوان آب داخل اتاق آمد و گفت: «چی شده دخترم؟ خواب دیدهٔ؟ دلت درد میکنه؟»
گریه حتی اجازه نمیداد حرف بزنم. با دست اشاره کردم که چیزی نیست. دور خودم میچرخیدم و نمیدانستم این خواب قرار است با من چه کند. شبیه تشنهای بودم که در برهوت بیابانی بیآبوعلف بهدنبال یک جرعه آرامش میگشت. حس شرمندگی از عمر گذشته یک لحظه رهایم نمیکرد.
برای رسیدن به آرامش به وضو پناه بردم. سرودستی شستم و بیاختیار چادر نماز گُلگلی خودم را سر کردم. کمی بعد، ضربان قلبم آرامتر شده بود. دودستی چسبیده بودم به چادر. در آن بیقراری احساس میکردم نخ این چادر مایهٔ آرامش من شده. به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. خوابی که تمام وجودم را شکست، زندگیام را به هم ریخت و من اراده کردم دوباره آن را بچینم؛ ولی با شکلوشمایلی متفاوت. نمیدانستم دقیقاً باید چهکار کنم. تنها چیزی که در آن شک نداشتم، این بود که باید تغییر کنم.
همانطور که نشسته بودم، به مامان گفتم: «میخوام از همین امروز دیگه چادر سر کنم!»
مامان گفت: «تو؟ چادر؟»
گفتم: «آره مامان. دوست دارم یه مدت چادر سر کنم.»
مامان جواب داد: «آفتاب نزده خوابنما شدهٔ انگار. حالا یه کم استراحت کن تا صبح خدا بزرگه. معلومه شب درستحسابی نخوابیدهٔ، ستاره.»
اما تصمیمم را گرفته بودم. حالم خیلی منقلب بود و هرچه که ساعت میگذشت این خواب دست از سرم برنمیداشت. صبحانه را که خوردیم، یکراست رفتم سراغ کمد لباسها. دنبال چادرم میگشتم. میخواستم از همین اولین روز با چادر به کلاس زبان بروم. از قبل چادر داشتم. مامان به من یاد داده بود که باید هرکجا میرویم طبق شأن همان جا رفتار کنیم و لباس بپوشیم؛ برای همین، تأکید داشت وقتی مسجد میرویم یا ایام محرم داخل هیئت حتماً چادر سر کنیم.»
کتاب «بیست سال و سه روز»
این کتاب جلد دوازدهم از مجموعه مدافعان حرم است که زندگی داستانی شهید مصطفی موسوی را روایت می کند. این شهید که وی را به عنوان جوانترین شهید ایرانی مدافع حرم میشناسند، بیست و یکم آبان ماه ۹۴ در شهر العیس حلب به شهادت رسید.
بیست سال و سه روز به قلم سمانه خاکبازان نگارش شده و توسط انتشارات روایت فتح راهی بازار نشر گردیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
سید مصطفی لبخندی زد و به امضایی که آقا سید پای برگه می انداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟» آقا سید نگاهی به چهره خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آن قدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه. درس بخون. الآن مملکت ما به آدم های تحصیل کرده بیشتر احتیاج داره. جنگ حالا حالا ها هست.
چهره سید مصطفی جدی و لحنش جدی تر شد. نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالا حالا ها تموم نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم. هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.
انتهای پیام/
نظر شما