تهران-ایسکانیوز: دست هایش را به میلههای ویلچر فشار میدهد و یک گام جلوتر میآید وباز تکرار و تکرار و میرسد به نیمکتی زیر درخت سپیدارپارک جایی که پیرمردها عصرهایشان را با پارک قسمت میکنند.
دستهای سعید میرزایی جانباز 70 درصد قوی است باید هم قوی باشد تا بتواندچرخهای ویلچر را بچرخاند وجای پاهای نداشته اش را بگیرد.
گفتگوی ما با جانباز به خواست او در پارک انجام شد درست میان هیاهوی بازی بچهها و سکوت پیرمردها و متاسفانه تردد و سرو صدای موتور سوارانی که در محوطه پارک با سرعت میراندند.
نگاه اول: میتوانی ادامه تحصیل ندهی !!
پدر خانواده که کارگرساده کارخانه کفش کامل باشد و تعداد خواهر و برادرها زیاد ترجیح میدهی با تمام کردن درس وگرفتن دیپلم ادامه تحصیل ندهی و بروی کنار دست پدر پسته دوزی کنی تا نوبت رفتن به سربازیت برسد.
پدر خانواده که کارگر ساده باشد و مادر خانه دار و یکی از برادرانت هم سرباز باشد ترجیح میدهی ماهها کار کنی تا هزینههای سربازیت را داشته باشی و راهی جبهههای جنگ شوی.
نگاه دوم: مردانی با لباسهای خاکی
سکوت محوطه باز حوزه نظام وظیفه میدان سپاه را گرفته بود همه با لباسهای خاکی، موهای تراشیده،پوتینهای بزرگ تراز پا، منتظر بودند تا ببینند سرنوشت آنها را به کدام شهر منتقل میکند.
مرد بلند خواند: «سعید میرزایی مرکز آموزشی قوشچی ارومیه و آموزش سخت در هوای سرد ارومیه شروع شد اما برای سعید که یک دوره آموزش نظامی فشرده در بسیج دیده بود زیاد سخت نبود وآخر دوره آموزشی و باز صدای مردی که نام سربازان را میخواند و باز سعید نمیدانست که به کدام شهر خواهد افتاد.»
مرد با صدای بلند خواند :«سعید میرزایی سردشت و یکی زیر گوشش گفت جنگلهای آلواتان ...»
نگاه سوم: اینجا سردشت است منطقه عملیاتی غرب کشور
سرباز که باشی و عشق کشوردر دلت باشد فرقی نمیکند کجا خدمت کنی و سعید به سردشت و مناطق غربی کشور رفت اما آنجا فقط دشمن بعثی نبود باید با گروهکها و منافقین هم مقابله میکردند.
روزها و سالها که بگذرد خاطره هاکمرنگترمی شود مخصوصا اگر مجبور باشی که روزی دهها قرص بخوری جانبازان اما وقتی در خاطره هایشان جستجو میکنند و به یادمقابله با دشمن میافتند تمام تنششان شروع به لرزه میکند و مرتب به پاهای نداشته شان میکوبند و نمیتوانند توضیح دهد اما خبرنگار حوزه شهید که باشی میدانی که باید زمان بدهی تا جانباز آرام شود و کم کم خاطرات جنگ تحمیلی را بیاد بیاورد و در باکس چهارم گزارشت بنویسی سال 60 انفجار مین و دیگر هیج ...
نگاه چهارم: خرداد60 انفجار مین و دیگر هیچ...
28 خرداد بود و من سرباز تامین جاده .خبر داده بودند احتمالا کنار جاده آلوده به مین است. باید پاکسازی میکردیم من با عده ای دیگر از رزمندگان دست به کار شدیم ..مین اول...مین دوم...مین سوم ...و صدای انفجار و دیگر هیچ ...
جانباز 70 درصد با بیان این مطلب میگوید :«برای یک لحظه هیچ جارا ندیدم و فقط صدای انفجار در گوشم میپیچید و آزارم میداد ولی میان سرو صدا وناله و دود صدای حسین که از بچه های اراک بود را خوب تشخیص میدادم که بالای سرم بود و کمک میکرد تا از جا بلند شوم اما انفجار مین گودالی درست کرده بود و من درانتهای گودال بودم و توانایی بلند شدن نداشتم حسین سعی میکرد مرا بیرون بیاورد بیرون آمدم هنوز نمیدانستم یک پایم قطع شده و پای دیگرم به پوستی بند است.»
اوادامه میدهد:«حسین راننده ایفا- کامیون های ارتش – بود با کمک حسین و چند نفر از رزمندگان به پشت کامیون منتقل شدم اصلا درد نداشتم اما میترسیدم به پاهایم نگاه کنم حتی نمیتوانستم از دو سرباز مجروحی که کنارم ناله میکردند بپرسم چه اتفاقی افتاده ؟ دستم را آرام روی پاهایم گداشتم دیدم انگشتان دستم قطع شده و خونریزی اش بند نمیآید. ازسه راه نقده که مجروح شده بودیم تا مهاباد راه زیادی نبود اما تا به هلال احمرمهاباد برسیم خیلی سخت گذشت درهلال احمر دست و پاهایمان را باند پیچیدند و به تبریز و بعد به بیمارستان خانواده تهران منتقل کردند و در بیمارستان پای دیگرم را هم قطع کردند.»
نگاه پنجم: اتاق 425 طبقه 4 بیمارستانی در آلمان
تخت در نهایت راحتی بود پزشکان روزی چند بار معاینه مان میکردند .کنارم رزمندهای بود که یک چشمش را درجبهه از دست داده و برای تخلیه چشم دوم به آلمان اعزام شده بود و من از تهران تا آلمان عصای او شده بودم.
میرزایی با بیان این مطلب میگوید:«حدود 20مجروح با یک سرپرست ، یک مترجم و یک آشپز به آلمان اعزام شده بودیم و قرار بود که پروتز هر دو پای من در آنجا ساخته شود که به دلیل سنگینی پروتزها و ساخت با کیفیتتر آن در ایران منصرف شدیم و پس از مداوای دوستان به ایران برگشتیم.»
نگاه ششم : با جانباز ازدواج می کنید ؟
آن روزها بنیاد شهید واحدی به نام دایره ازدواج داشت که شرایط ازدواج جانبازان را فراهم میکرد و من با همسرم توسط دایره ازدواج بنیاد آشنا شدم .
جانباز با بیان این مطلب میگوید:«همسرم فرهنگی بود و شاغل در آموزش و پرورش. آن روزها جانبازان را به دخترانی که مایل به ازدواج با افرادی با شرایط آنها بودند معرفی میکردند و جالب است بدانید که بیشتر دختران جانبازانی را انتخاب میکردند که ازنظر جسمانی توانایی کمتری داشتند و قادر به انجام امور خود نبودند و حاصل ازدواج من 4 فرزند است و زندگی خوبی داریم.»
نگاه هفتم: ویلچرم آسان عبور نمی کند کمک کنید
فقط کافی است یک روز عصا به دست بگیرید یا سوار ویلچر شوید تا مشکل جانبازان و معلولان را حس کنید.
میرزایی برای عبور ازپیاده رو و خیابان های شهر مشکل دارد او نمیتواند از روی جویها عبور کند و مجبور است مسافت زیادی را برای پیدا کردن پل طی کند او
نمیتواند براحتی تاکسی بگیرد ویلچراو در صندوق عقب اتومبیلهایی که مخزن گاز دارند جا نمیگیرد و بی تعارف بگوییم کسی کمک شان نمیکند و تحویلشان نمیگیرد و در صفهای بانک یا نانواییها هوایشان را ندارند و باور کنیم که مشکل میرزایی وجانبازان ویلچر نشین و معلولان عدم مناسب سازی محلات و شهر است.
میرزایی با تاکید بر این مطلب میگوید:«مدتی است که مشکلی حقوقی دارم وبارها به مراجع قضایی مراجعه کردهام و با اینکه مراحل انجام کار را گذرانده ام وبا وجود توصیههای موکد مسئولان برای رسیدگی به مشکلات جانبازان هنوز موفق نشدهام.»
او تاکید میکند:«شما را به خدا بنویسید که جانبازان جانشان را برای آسایش مردم داده اند حالا که میانسال و سالمند شده اند وهر روز نیروی جسمانی شان به تحلیل میرود آنهارا درک کنیم و مشکلات آنها را حل کنید.»
زهره حاجیان- سرویس اجتماعی
کد خبر: 106879