به گزارش ایسکانیوز و به نقل از شهروند،١٧ سالمند در خانه گلها ساکناند شرط سکونت سالمندان در گلها این است که یا ملکی به کهریزک اهدا کنند یا هزینه زندگی چند مددجو را به عهده بگیرند.
تا مدتها هیچکس نمیدانست زنی که با ماشین گالانت هر هفته به زمینهای خاکی اطراف کهریزک کرج سر میزند، کیست. نهتنها ساکنان کهریزک، بلکه خانواده صدیقه وحیدی هم نمیدانستند که محمدشهر برایش چقدر مهم شده و خانه امیدش است. او ناظر خشت به خشت ساختمان دو طبقهای بود که حالا آفتاب از میان پنجرهاش راه باز کرده به راهرو و صندلیهای حصیری را نوازش میدهد. وحیدی «خانه گلها» را کنار ساختمان «یاس» و «اقاقیا» ساخت. دیگر ساختمانهای کهریزک که هر کدامشان ساکنان خاص خود را دارند. از پیرمردها و پیرزنها تا کودکان بیسرپرست و معلولان. «اینجو (اینجا) ولی داستان خودشو داره». داستانی که برای وحیدی از روزهای جوانیاش شروع شد و بعدها در آستانه ٧١سالگی عملی شد. ١٢سال قبل کلنگ ٨٠ سوییت برای مردان و زنانی زده شد که میخواهند در آستانه میانسالی زندگیشان را آنجا بگذرانند و هزینه زندگی افراد بیبضاعت ساکن کهریزک را هم پرداخت کنند. «اینجو همه به میل خودشون اومدن. هیچکس به اجبار نیست. اینجو خونه خیرین تنهاست.»
خوشنشینان
دستها برای آفتاب پاییز خودنمایی میکنند. لکهای قهوهای با هر تکان آرام دست مانند نگینی روی پوست میدرخشند و انگشتها با آرامش جابهجا میشوند. قصه دستان ساکنان این خانه همین است. دیگر زمان شستوشو و پختن غذا نیست. هیچکدام از سوییتها اجاق گاز ندارد تا آتش، کار دست زنان و مردان خانه ندهد. آنها باید به موسیقی گوش دهند که لحظهای خاموش نمیشود و از باغچه پرگل وسط ساختمان دو طبقه بوی رز بشنوند.
خانه گلها دو طبقه است و هر طبقهاش دو سوییت ٢٠متری، ٢٥متری، ٣٥متری و ٥٠متری دارد. هر سالمندی که بخواهد یکی از این سوییتها را داشته باشد یا باید ملکی به کهریزک اهدا کند یا آنکه سوییتها را اجاره کند. اجاره هر سوییت ٢٠متری ماهیانه ٣میلیون تومان است که یکمیلیون و٥٠٠هزار تومان از این مبلغ هزینه فرد ساکن است و یکمیلیون و٥٠٠هزار تومان دیگر کمک به یک مددجوی کهریزک که از جهت مالی ناتوان است. «مبلغ اجاره با بالارفتن متراژ سوییتها اضافه میشود. ٥میلیون ونیم و هفتمیلیون ونیم از دیگر مبالغ اجاره سوییتهاست که این به معنای کمک بیشتر به کهریزک است» دانیالی، مسئول خانه، چشمش به تلویزیونی است و از دوربین سالنها و محوطه را میبیند. هیچ اتاقی دوربین ندارد تا افراد حس کنند آنجا خانهشان است و در آن راحت باشند. بالای تخت و کنار سرویس بهداشتی دگمهای گذاشته شده تا هر لحظه که احتیاج داشتند، پرستاری به کمکشان برود. هر خریدی داشته باشند، کارپرداز برایشان انجام میدهد و هر کار بانکی داشته باشند، به سرعت روبهراه میشود. هفتهای سهبار کارشناس تربیتبدنی به خانه میآید و تمرینات مناسب سنشان را انجام میدهد. «روانشناس داریم برای تقویت حافظه. خدمات توانبخشی داریم. میخواهیم برنامه روزانهشان را پر کنیم و سالمندی در سوییت خودش تنها نماند. سعی کردیم از هر نظر نیازها برآورده شود که حتی خانواده هم درگیر نشوند.»
دانیالی با رویی گشاده و صدایی رسا با ١٣ زن و ٤ مرد ساکن خانه گلها روبهرو میشود تا کسی دل آزرده نشود. این رسم معمول و همیشگی خانه است. خانهای که هر روز بستگان ساکنانش میتوانند برای سرزدن به پدر و مادرشان بیایند و هیچ محدودیتی وجود ندارد. میشود ناهار یا شامی کنارشان بمانند «بچهها میتوانند ماهی دوشب کنار والدینشان بخوابند. این مورد خصوصا برای کسانی که ساکن خارج از کشورند، اهمیت بسیار زیادی دارد. تمام ساکنان خانه گلها از تهران و کرج هستند و از شهرهای دیگر کسی را نداریم جز یک نفر که ساکن شمال بوده و فرزندانشان در تهران» برای زنان و مردان خانه گلها که اغلب فرزندانشان ساکن کیلومترها دورتر از ایرانند و خودشان جاخوش کرده، در آرامش و خنکای کرج، قانون دو شب ماندن، ازجمله قوانین خوب است. از میان
١٧ ساکن این ساختمان دو طبقه، دل هیچکدامشان از بخشش ملک و پول ناراضی نیست. نشستهاند رو به آفتاب و دست و پا دراز کردهاند و به یاد جوانیها چای مینوشند.
- خانمها باز هم شکلات خوردید؟ شما دیابت دارید.
گلآور با جثهای کوچک، با موی سفید و لبخندی عمیق که گونههایش را نمایان میکند، شکلات خوردنش را گردن دو خانم دیگر میاندازد که هر دوی آنها هم دیابت دارند. میخندند و میگویند فقط یک شکلات با دو چای خوردیم. اینکه چیزی نیست. گلآور که دو سالی از آمدنش به این خانه میگذرد، گوشه سالن را نشان میدهد که میز و صندلی گذاشتهاند و هفتهای یکبار مربی هنری میآید تا هرکه دلش خواست کاردستی انجام دهد، «من به ساختمان کناری میرم که هر روز سالمندانی از بیرون میان برای آموزشهای هنری و عصر برمیگردن خونه خودشون» روی موکتی سنگهای رنگشده چسبانده تا پادری شود. پایش را میگذارد روی سنگها و میگوید؛ «اینجا جای پنجه پاست» باز میخندد و دستش را به دور گردنمان حلقه میکند «مثل دختر خودمید. پسرهام از ایران رفتن اما دخترم اینجاست.»
اگر بخواهند در جشنهای عمومی که در ساختمانهای دیگر کهریزک برپا میشوند، با حضور پرستار حاضر میشوند اما سالن طبقه دوم ساختمان محل برگزاری جشنهای خودشان است. جشن تولد و دورهمیهایشان. سالنی که پر است از وسایل قدیمی و عتیقه که صدیقه خانم با خودش آورده. یادگار روزگار گذشته که زینت سالن است «همه چیزومو با خودوم آوردم اینجو. همه چیزوم اینجوست. گفتم اگه من مردم، از مادرم درست نگهداری کنین، که نشد. مادرم هشتسال پیش از دنیا رفت.» صدیقه وحیدی واکرش را به سمت آسانسور هدایت میکند تا سالن و سوییتش را نشان دهد.
راهروهایی با چند کوچه
اتاق مرتب است. قاب عکسها با لبخندی کنار میز تلویزیوناند و پیراهن چند رنگ روی جالباسی. هنوز سوزن روی لباس است. انگار خیاطی دقیق در انتظار زمان مناسبی است تا لباس را تمام کند. برایش دگمه بگذارد و چینهای آستینش را مرتب کند؛ «این لباس قدیمه. من که سالهاست دیگه نمیتونم خیاطی کنم. از وقتی شبکیه چشمم مشکل پیدا کرد، دیگه نمیتونم کاری کنم» وحیدی دست میکشد بر سفیدی موهایش و طرهای را میفرستد زیر روسری. کودکی و جوانیاش در شیراز گذشته و لهجهاش گواهی است بر روزگار رفته. از روزهای ٧سالگی که پدرش را از دست داد تا جوانی و روزهای دانشکده پهلوی شیراز که لیسانس علوم اجتماعی خواند و دبیر شد و روزگار قیچی و پارچه. نخ و سوزن و دوخت و دوز «تو شیراز همه میشناختنوم. به هنر خیاطیم مشهور بودم.» خیاطخانه وحیدی برو بیایی داشت و شاگردانی که برای یاد گرفتن خیاطی راهی آنجا میشدند. دقت و علاقهاش به خیاطی عاملی شد تا در اینباره کتاب بنویسد. «یک دوره خیاطی در ایتالیا گذروندم. دیدم هیچ فرقی با ما ندارن، فقط امکاناتشون بیشتره. باید متد خیاطی خودمونو داشته باشیم.» مدرک خیاطیاش به دیوار است. با عکسی از روزگار جوانی و خطی لاتین. کتاب «خیاطی با هنرمندی (روشی نو و صددرصد ایرانی در آموزش خیاطی با متد وحید)» محصول آن روزهاست. «تو شیراز امکان چاپ کتاب نبود. یعنی من راضی نمیشدم هرطوری کتاب منتشر کنم. خیلی دقیقم و ریزبین. هر چیزی راضیم نمیکنه.» رویای چاپ کتاب؛ او و مادرش را راهی تهران کرد. از شیراز دل کندند و ساکن تهران شدند. سال ۷۵ بود و صدیقه بازنشسته آموزش و پرورش. «نه خواهری دارم نه برادری. بچه بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و بعد از آن ارتباطمان با خانواده پدری قطع شد. خانواده مادری هم ساکن آمریکا هستن. میخواستن منم برم. رفتم اما دلم نخواست بمونم.» میگوید دلش نمیخواست ساکن خارج از ایران شود: «یک زمانی به سرم زد که برای آفریقا کار خیر کنم، اما مسأله این بود که من دلم خواست در ایران این کارها رو انجام بدم. هزاران هزار انسان خیّر داریم تو این کشور. اگر خیرین نبودن که دولت نمیتونست کاری از پیش ببره.»
به تهران آمدند و روزگاری جدید برای صدیقه خانم و مادرش آغاز شد. کتاب منتشر شد و خریداران بسیاری پیدا کرد.
کتاب را میآورد. قطور است با صفحاتی گلاسه و خوشرنگ و لعاب. با نقشههای خیاطی و طرحهای نو برای زنانی که میخواهند با این متد جدید خیاطی کنند. کتاب کنار میز وسط اتاق است. میزی پر از قرصهای صدیقه خانم که باید سر ساعت بخورد. همه چیز اتاق شبیه خانه است. خانهای که صاحبش آن را با وسایلی که دوستشان دارد، آمیخته. دانیالی میگوید هرکدام از سالمندان میتوانند وسایلی که دوست دارند را با خودشان به سوییتهایشان بیاورند. از آلبوم عکسها تا دیگر وسایلی که به آن دلبستگی دارند.
«تو فکرم بود که بالاخره کار خیری انجام بدم. خیلی جاها رفتم برای اینکه اونجو هزینه کنم. همسایهای داشتم که با هم میرفتیم پیادهروی. اولینبار اسم کهریزک را از اون شنیدم.» یک بار به دیدن کهریزک تهران رفت و حال و هوای آنجا برایش عجیب بود. همان وقت هم به مسئول آنجا گفت دلش میخواهد مکانی را برای سالمندان خیّری بسازد که امکاناتش کامل باشد و آنها سالهای سالمندیشان را با آرامش در آن سپری کنند: «گفتن در کرج چنین جایی در نظر داریم و اسم کهریزک کرج برای اولینبار آنجا به گوشم خورد.» اوایل دهه ۸۰ بود که پایش به زمینی باز شد که بیابان بود و رنگ ساختمان به خود ندیده بود. «از اینجو خوشم اومد. گفتم همه داراییم رو میدم که اینجو ساخته شه.» خودش ناظر ساختوساز شد و هر هفته راهی کرج تا آنکه مرداد ٩٣ خانه گلها افتتاح شد و صدیقه نخستین ساکن خانهای شد که حالا ۱۶ ساکن دیگر دارد. «برای اینجور جاها هرچقدر کار کنیم بازم کمبود هست، اما باز خیلی خوب بوده و توجه خیلی از خیرین به اینجو جلب شده.»
هر طبقه راهروهایی دارد که اسمش را گذاشتهاند کوچه. انگار در خیابانی بزرگ با همدیگر زندگی میکنند و هرکدام ساکن کوچهای از این خیابان هستند. صدیقه میگوید سالن جشنها در کوچه کناری است. در را باز میکند. اتاقی است روشن. با پنجرهای سراسری که به سالن نور میپاشد؛ روی صفحه گرامافون، کریستالهای و ظروف عتیقه، روی صندلیهای پایهکوتاه و فرشهای قیمتی «تموم این وسایل رو از خونه آوردم. چند ظرف خاص و وسیله هم اقوامم آوردن برای اینجو.» دو سوی اتاق را دکورهای چوبی پوشانده که یکی از آنها مأمن کتابهای قدیمی است. این دومین کتابخانه صدیقه خانم است. یک کتابخانه در اتاق خوابش گذاشته و کتابخانه دیگر هم در سالن پایین است «کتابهای بسیاری داشتم. البته کتاب برای اهلش خوبه. باید کتابخون بود تا ارزشش رو شناخت.» صفحه گرامافون؛ رادیو و صفحه ریلی هر سوی اتاق است. میگوید از زمانی که به یاد دارد هر دستگاه ضبط موسیقی که ساخته شده را خریده و حالا با خودش آورده اینجا.
هر سوی سالن را سوغاتیهای کشورهای دور و نزدیک پر کرده. او اکثر کشورهای جهان را دیده. از شرق آسیا تا اروپا و آمریکا. «باید دنیا رو دید.» در تُنگی بستههای کبریت از کشورهای مختلف گذاشته شده و بشقابهایی چوبی با نشان بیروت. «زندگی اینجو خوبه اما بزرگترین ناراحتی من اینه که به خاطر چشمم سرگرمی ندارم. شبکیه چشمم ایراد داره و نمیتوانم کاری انجام بدم. کتاب بخونم یا برم مسافرت.»
همه چیز با نظم و تمیزی کنار یکدیگر قرار گرفته است. حتی چراغهای سقفی سالن را هم صدیقه خانم آورده. در سالن راه میرود و گوشهای را برای نشستن انتخاب میکند «تنها ناراحتیم اینه که چرا مردم دلشون نمیخواد به کسی کمک کنن. چرا دلشون نمیاد مالشون رو به نیازمندا ببخشن. این برای من سوال بزرگیه.»
عاقبت همه ما
جوانترین ساکن خانه، آقای آزادی است. ۶۳ساله است و ساکن نخستین اتاق طبقه اول. سوییتی ۲۰ متری دارد که روی دیوارهایش عکس خودروهای لوکسی آویزان است با نام «کلکسیون آزادی». تصاویر را برادرش آورده که در خارج از کشور نمایشگاه خودرو دارد. «شغل خودمم قطعات ماشین بود.» چهار برادر دارد و مادری که همگی خارجنشیناند. همسر و فرزندان خودش هم چند سال قبل به آلمان مهاجرت کردند. به آزادی ویزا ندادند و او همینجا ماند. در خانهای در سهروردی شمالی «خودم ۹سال در آمریکا زندگی کردم. برگشتم و دیگه نشد برم. نه کسی بود نه همدمی. تنهایی باعث شد برم کهریزک. آنجا برای من مناسب نبود. چون من میخواستم در آرامش بیشتری باشم و به اینجا منتقل شدم. راضیام.» بالای تختش شیشههای ادکلن را چیده و گوشی هوشمندش کنار دستگاههای تلویزیون است «اینجا وایفای هم داریم و میتونیم با خانواده در ارتباط باشیم و با خارج از کشور صحبت کنیم. تلویزیونم که هست.»
روبهروی اتاق او آقای امراللهی نشسته بر صندلی راحتی در اتاقش و از پنجره به باغچه نگاه میکند. «بیایید تو. بفرمایید شیرینی.» شیرینیهای یزدی را چیده در بشقاب. انجیرها را از یخچال بیرون میآورد «چهار پسر دارم. خب هر کی پی زندگی خودشه.» مردی همسن و سال و همشهریاش برای دیدنش آمده. از ساکنان محمدشهر است و گاهی برای دیدن همشهری راهی گلها میشود. امراللهی کارش ساخت ساختمان بوده و با آنکه از کودکی ساکن تهران است اما لهجه یزدیاش را چون امری مقدس حفظ کرده. دوستش نگاهش به اوست و میگوید خیلی مرد خوبی است. دست به خیر دارد. آنقدر بخشیده که.... امراللهی میخندد و دوستش را دست میاندازد. صدای خندههایشان بلند میشود. وقت بدرقه میگوید «تا حالا به قبرستان رفتین؟ کفن کسی که هزار نفر اومدن بدرقش با کسی که تک و تنها آوردنش فرقی نداره. کفن آدم پولدار و فقیر هم همینطور. همه یک کفن دارن و هیچی با خودشون نمیتونن ببرن. اینه عاقبت همه ما.»
705