مردی که دست تطاول به خود گذاشت

دنیای ما حد فاصل قهوه ها خوردن های بین مستی ات بود عالیجناب....

به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران دانشجویی(ایسکانیوز)، هومن جعفری؛ مرگ داریم تا مرگ و مرده داریم تا مرده و با اینکه همه در نهایت می میریم و در مقابل مرگ با هم برابریم اما مرگ مان یکی نیست همچنان که زیست مان و زیست بوم مان. مقابل مرگ همه البته برابریم اما فرق است بین آنها که مرگ را دنبال می کنند تا آنها که می کوشند از دستش به بخارا و سمرقمند پناه ببرند. پس مرگ داریم تا مرگ و مرده داریم تا مرده حتی اگر در نهایت از همه ما جز مشتی استخوان پوسیده و گوشت موریانه خورده، چیزی باقی نماند.

در مقابل خدای مرگ همه برابریم. قاعده کلی این هزاران سال زندگی بشری روی کره خاکی هم، فرار کردن از دست این صیاد بی رحم و کارکشته بوده که همواره می داند شکارهایش را کجا بیابد. گاه برای مان طعمه می گذارد، گاه  به ما حمله می کند، گاه در کمین مان می نشیند و تنها گاه به شیوه ای عمل می کند که مختص آدم های خاص است. اینکه از ما می گریزد، مرگ جویی مان را به هیچ می انگارد و می ماند تا فرصتش برسد.

به ربات برنامه ریزی شده ای می ماند که باید سر ساعت و ثانیه از راه برسد. نمی تواند زودتر یا دیرتر بیاید. اختیار این را ندارد انگار که لحظه ای، دمی، ثانیه ای به آن بیفزاید یا کمش کند. حتی برای مرگ جویان. برای آنها که شیوه نامتعارف زیست شان و زیستن شان، دهن کجی آشکاری است به هر دو مقوله درک نشده مرگ و زندگی.

* مرگ داریم تا مرگ و مرده داریم تا مرده. در جهانی که روزانه صدها هزار می میرند، این لابد کیفیت زیستی است که تاثیر       می گذارد چه کسی بشود عکس یک رسانه های دنیا و دیگران که حتی اسمی از آنها روی گوری هم نیاید.

برای تبدیل شدن به تیتر یک  تمام رسانه ها، به معجونی نیاز داری از جنس همان مزخرفاتی که سر کلاس های مهندسی رسانه به شاگردان می آموزند. آمیخته ای از صفات اثرگذار برای دیده شدن رسانه. جمع و ضرب مکسر «چه»ها و «که»ها و «چرا»ها و«کجا»ها به همراه ترکیبی از ارزش ها و ضد ارزش ها. با این همه، کسی این را نمی داند که رمز محبوب شدن در دل ملت ها را چطور باید فرمول بندی کرد؟ چه کنیم که رسانه های رسمی و رسانه های شخصی با هم و به یک اندازه یک چهره را دوست داشته باشند و به یک اندازه در مرگش سوگ بریزند یا در شادباشش از صمیم قلب بخندند؟ چه کیمیاگری رسانه ای یا غیررسانه ای دیگری نیاز داریم برای آنکه یکی تبدیل شود به شمایل زمانه و شاه و گدا از رفتنش به یکسان اشک بریزند؟ این پاسخی است که برای یافتن آن، باید راه درازی را در شاهراه زیستن پیش بروی بی آنکه بدانی از کدام خروجی باید مسیرت را تغییر بدهی.

* در مورد ستاره های راک و آدم های انقلابی جمله ای هست از «هاروکی موراکامی» در کتاب «کجا ممکن است پیدایش کنم» که شاید کمی به این بحث مربوط شود. « یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد. یک انقلابی یا ستاره راک در بیست و چهارسالگی اما بعد از گذشتن آن سن، فکر می کنی همه چیز رو به راه است. فکر می کنی توانسته ای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش باند، مستقیم به سوی مقصد خود در حرکتی. چه بخواهی باشی چه نخواهی. موهایت را کوتاه می کنی، هر روز صورتت را اصلاح می کنی. دیگر یک شاعر نیستی یا یک انقلابی  و یا یک ستاره راک. چهار صبح بلند نمی شوی. در باجه های تلفن از مستی بیهوش نمی شوی یا صدای «دورز» را چهارصبح بلند نمی کنی. در عوض از شرکت دوستت، بیمه عمر می خری. در بار هتل ها می نوشی و صورتحساب های دندانپزشکی را برای خدمات درمانی نگه می داری. این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی است»

توصیفات موراکامی از مرگ، به شیوه زیستن دیگو ماردونا نمی خورد. او همیشه مست بود و همیشه انقلابی و تا دم مرگ ستاره راک. اعتیاد هم داشت و به هیچ معجونی از الکل و مواد مخدر، نه نگفته بود. شاید خودشیفتگی افراطی اش باعث شد تا مثل ستاره های برزیلی و کلمبیایی، گرد کارتل های مواد مخدر و آدم ربایی و اخاذی نپیوندد. شاید دوستانی داشت که دستکم، حواسشان به این مسائل بود. در برزیل یا کلمبیا، وقتی فوتبالت تمام می شود و آن معجون مخدرمانند «ستاره بودن» را از دست می دهی، می توانی به دوراهی «فقر/خلاف» یا تلاش برای برگشتن به مسیر برسی و یکی را انتخاب کنی اما انگار در آرژانتین، این چیزها کمتر رخ می دهند. شاید از مزیت های دیکتاتوری ژنرال ها در دهه های سپری شده باشد که برای تحمیق عامه، دستکم حواسشان به ستاره های شان بود.

این اما نمی توانست و نتوانست با میل آئینی و جنون آمیز مارادونا برای فرار به سوی مرگ در شیوه زیستنش مقابله کند. اضافه وزن وحشتناک، چربی بالا و دست برنداشتن از استفاده از مواد و الکل، او را به سراشیبی سقوط انداخت. در مربیگری به جایی نرسید. در تجارت هم. برند بودن قواعدی دارد و او آدم قانون و نظم نبود. هرچقدر «پله» تاجرتر می شد و برندش را لاکچری تر می کرد، مارادونا بیشتر و بیشتر به دنیای ضد برند گام می گذاشت. با کاسترو عکس می انداخت. ادای چگوارا را در می آورد و علیه آمریکا و فیفا به صحبت می پرداخت. ضد سیستم بود و نمی توانست بخشی از سیستم باشد.
 دنیای کاپیتالیسم برای برندینگ قواعدی را تدوین کرده که او به رسمیت نمی شناخت. حتی ستاره های راک هم در عصیان و سرکشی و نمایش ضدسیستم بودن با طغیان و جنون اوبرابری نمی کردند. حتی بدنام ترین ستاره های موسیقی راک هم که انگار به هیچ ارزش و سنت و نامی احترام نمی گذارند، «برند منیجر» دارند، با رسانه ها تعامل می کنند، بلیت و محصولات خود را آنلاین می فروشند و تابعی از بازار مکاره کاپیتالیسم به حساب می آیند.

مارادونا اینگونه نبود. سرمایه اجتماعی اش را درجهان سوم خرج می کرد؛ جایی که شهرت و اعتبارش بر جنونش می چربید یا دستکم جایی که جنون، بخشی از شیوه زیست عمومی بود. در امارات یا مکزیک یا حتی بلاروس! او می توانست مدیرفنی ناپولی باشد. می توانست سفیرشان باشد اما خود ویرانگری، پیش بینی ناپذیر بودن و جنون تصمیمات آنی اش، باعث شد تا به تیم های درجه دو در لیگ های درجه سه، دلخوش باشد.

تجربه حضورش در تیم ملی آرژانتین، بخت دوباره ای بود که به او داده شد و با شکست خورد کننده مقابل آلمان، این بخت نیز به پایان رسید. او توان مربیگری درکلاس جهانی را نداشت. می تواننست در کلاس جهانی، مرد کنار تیمی باشد که از روی سکوها برای بقیه دست تکان بدهد. خود ویرانگری اش اما مانع از این می شد.

* مرگ همین است که باید. مرگ داریم تا مرگ و زیستن داریم تا زیستن و مرده داریم تا مرده. او مرد بی آنکه حسرتی داشته باشد؟ او آنگونه زندگی کرد که می خواست؟ اینها همه چرند است. او هزار حسرت در دل داشت. مربیگری و قهرمان شدن به عنوان مربی. در اوج بودن نه در حاشیه زیستن. به عناوین و افتخارات خیره کننده در دنیای مربیگری دست یافتن. داشتن یک زندگی خانوادگی قابل ثبات و در کنارش شیطنت های گاه و بیگاه عین اکثر ستاره ها. نابود نکردن میراثش...شرکت در جشن های مخصوص بزرگان فوتبال نه به عنوان یک بازیکن سابقا مشهور که به عنوان ستاره جمع.
می توانست در مربیگری زیدان باشد. گواردیولا باشد. مورینیو باشد. بکن باوئرباشد. مدیریت کند. بزرگی داشته باشد. نه به جنون که با خرد و نه با شور که با شعورش شناخته شود. آکادمی راه بیندازد. باشگاهی بخرد. مدیر باشگاهش باشد. تیمش را در میادین مختلف به عنوان مدیر یا مربی همراهی کند. ثبات داشته باشد. از اینجا مانده و از آنجا رانده نباشد. مرگش را به تاخیر بیندازد. لگدمال کردن برندش را تمام کند وهمه اینها را  نه به بهای فروختن هیچ آرمان یا رویایی به دست بیاورد.

می توانست آرمان گرا بماند. علیه فاشیسم و کاپیتالیسم سخن بگوید و در عین حال، مدیر آکادمی و باشگاهش هم باشد. می توانست و نخواست و نکرد. در دام افیون افسانه بودن و اسطوره بودن ماند. همین افیون بر زمینش زد.

می توانیم از مرگش افسانه ها بسازیم و بگوییم سرناسازگار داشت و چه و چه و چه اما این حقیقت که بد زندگی کرد را نمی توانیم نادیده بگیریم. برای فحش دادن به آمریکا ، حتما نباید دائم الخمر باشی. برای آزادی خواه بودن حتما نباید در دام اعتیاد بیفتی. برای در آغوش گرفتن کاسترو حتما نباید به آغوش های متعدد پناه ببری. تو مردی هستی که دست تطاول به خود گشود و ما عزاداران توئیم. عزادارانی که دیگر حتی تو را هم با همه جنون و مستی و دیوانگی ات نداریم. دنیای ما حد فاصل قهوه خوردن های بین مستی ات بود عالیجناب....  

انتهای پیام/

کد خبر: 1082091

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =

    نظرات

    • نظرات منتشر شده: 1
    • نظرات در صف انتشار: 0
    • نظرات غیرقابل انتشار: 0
    • GB ۱۹:۵۷ - ۱۳۹۹/۰۹/۰۸
      1 0
      عالی