به گزارش خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگاران دانشجویی(ایسکانیوز)، سید حمید صادقزاده؛ بدترین خبری که می شد بعد از پایان تعطیلات نوروز سال ۱۳۷۷ شنید، فوت ستاره فوتبال ایران یعنی سیروس قایقران بود. یک اسم ویژه کاملاً ایرانی با چهره ای بسیار دوست داشتنی. خندههای شیرین این فوتبالیست در تمام عکس هایش هویداست. بازیکنی هنرمند با حرکاتی چشمنواز در میانه میدان. یک هافبک بزرگ و یک میاندار شش دانگ.
همین بس که کریم باقری با تمام خصوصیات فوق العاده خود شاگرد سیروس قایقران بود. پاس های بلند، شوت های سرکش، دید عالی، شم گلزنی بالا، قدرت بدنی بالا و ... از خصوصیات سیروس قایقران بود. توانایی رهبری او هم بر کسی پوشیده نبود. ستاره ای از انزلی که در جوانی و در میان بزرگان نامدار استقلال و پرسپولیس، کاپیتان تیم ملی ایران شد. اولین قهرمانی ایران بعد از انقلاب با گل تاریخی او به کره جنوبی و صعود تیم ملی به فینال بازیهای آسیایی ۹۰ پکن میسر شد.
در همین خصوص بخوانید؛
بد نیست اشاره ای هم به خصوصیات اخلاقی و فردی بی نظیر سیروس قایقران داشته باشیم. همین چند خط را از زبان کریم باوی مهاجم بلندپرواز و سرزن شاهین و پرسپولیس و تیم ملی در مورد کاپیتان قایقران می نویسم تا بدانید چه بازیکن با اخلاق و چه انسان بزرگی بوده است. کریم میگوید؛ یک روز که در اردوی تیم ملی در شهر انزلی بودیم سیروس به جمع بچه ها آمد و گفت می خواهم یک مرد می خواهم با من همراهی کند تایک کار خیر انجام دهیم. از او پرسیدیم این کار خیر چیست؟ گفت: یک نفر بیاید در راه به او می گویم. من هم که سیروس قایقران را دوست داشتم با او همراه شدم. سیروس پیش از رفتن از هر کدام از بچه ها مقداری پول گرفت و هر کس هم پول نمی داد او را مجبور می کرد که دست به جیب شود. خلاصه مبلغی جمع شد و راهی شدیم. از این کوچه به آن کوچه از آن کوچه به این کوچه آن هم به صورت مخفیانه تا کسی متوجه رفتن ما نشود. از خدابیامرز سیروس پرسیدم پولها را میخواهی چه کار، گفت: کار خیر! گفتم کجا میرویم؟ گفت:میخواهیم از دیوار مردم بالا برویم! گفتم: چی؟ شوخی می کنی! گفت: حالا باید از دیوار مردم بالا برویم. قلاب بگیر تا من از دیوار بالا بروم. پای دیوار یک خانه خیلی قدیمی و کلنگی قلاب گرفتم تا سیروس خودش را بالا کشید بعد با صدایی نچندان بلند چند بار گفت، حاج آقا! حاج خانم! از آن سوی دیوار پیرزنی گفت، جانم! قایقران بی معطلی به داخل حیاط رفت و چند دقیقه بعد برگشت. لباسهایش خاکی شده بود. به او گفتم چرا از در خانه اشان داخل نمی روی؟ گفت: در ورودی خانه این دو عزیز سمت کوچه ای شلوغ و پر رفت و آمد است. اگر مردم مرا بینند می شناسند و خوبیت ندارد. این پیرزن و پیرمرد کسی را ندارند و وضع مالی آنان هم اصلا خوب نیست. همیشه هوا که تاریک می شد اگر پولی بود به آنان می دادم اما چون شب حق خروج از اردو را نداریم مجبور شدم طی روز این طور پول را برسانم.
کریم باوی خاطره خود را اینگونه تمام میکند: الان که سالیان سال از آن ماجرا گذشته با خود می گویم دل سیروس بزرگتر از نامش بود نامی که بزرگتر از آن در مردانگی در فوتبال ایران نمی شناسم. روانش شاد.
انتهای پیام/
نظر شما