طبیعت، غریزهای در جانداران نهاده که تداوم بخشد به مادرانهاش. مادرانهای که از مخلوقی به دیگری و از گونهای به گونهی دیگر راه یافته؛ با نام زاد و ولد. حال آدمی از چنان داستان و حکایتی بینصیب نخواهد ماند و میزاید و آغوش میکشد و چرخهای دنبالهدار را دنبال میکند.
خانوادهها وابسته به شرایط و تفکرات، تعدد فرزندان دارند و گاها فرزندانی بدون خواهر و برادر، به تماشای بزرگسالیشان خواهند نشست. چنین تصمیمی به مراتب عواقبی نیز دارد. کنون من عمر خود را تنها بودم و به آینهی پدر و مادری که مرا بالغ کردند، بیاثر بلوغ آنان نبودم. تکفرزندی، شبیه پدر و مادری برای خانوادهت تعبیر میشود. تو بزرگ میشوی و آنان نیز. حال بماند که گاه کودکی نکردنت، حسرت میشود در سیاهچالهی بازیهایت اما با اینحال تمام مهروتوجه، برای تو میماند و خودت.
میدانی هرجای شهر که باشی، ساعت به ربع نرسیده، صدای زنگ تماست به ناقوس مینشیند و نوای نگران آشنایشان را میشنوی. برای باقی هم چنین است اما تو دچار نگرانیهای افزونتری از سوی آنان میشوی و سختگیریهایی که رهایی از آنان راحت نیست هم دست از سرت بر نخواهند داشت. همهی دوستانت را میشناسند و هرجا که میروی آنان را در گوشهای، کیفی یا کنج قلبی میبری و حضور نداشتهشان، راه میرود و مینگرد. همین میشود که در آشنایی با فردی برای زندگی تازهات و تکیه دادن بر شانهی معشوقی، توقعت سر به فلک کشیده و هر شمعی، پروانهات را به رقص وا نمیدارد. تو بودهای و عشق بیدریغشان و حالا چنان طلب میکنی از دیگری. انگار که تصور میکنی باید همهی قرمهسبزیها، طعم خانهتان را بدهد... اما دریغ.
دریغ که همهی جادهها تو را به دریا نمیرسانند و تو میمانی و آن شگفتی و کویری که دریا میپنداشتی. باقی به خیال خودشان، تکفرزندی، یک زندگی لاکچری بیقیدوبند است اما؛ از این خبرها هم نیست آقاجان. در ارتباطگیری به چُنان مشکلی میخوری و دلت میشود گنجشک و تا خُرده سنگی نوازشت کند، میشوی همان کودک دوسالهی گم شده در خیابان. هیچکس نمیداند برای کوچکترینکارت پاسخگو بودن چه معنایی دارد یا آن حسادت شدیدی که در دلت پدید میآید چه شکنجهی خفتباریست. نمیدانند که از توی کوچک نحیف، توقع بزرگانه داشتن چیست و خطای نهچندان بزرگت، چه مصیبتی تلقی میشود. اما خب، آن آرامش و سکوتی که خانه به همراه دارد را نمیشود منکر شد.
هیچگاه صدای طفولی یا ازدحام و گریهای نمیشنوی تا وقتی که شکاف لبت از هم باز نشود. خصوصا گر والدینی آرام داشته باشی و کنون از بامداد تا شبانگاه جز صدای آرام یا حرف کوچکی، سخنی دیگر شنیده نمیشود مگر به نمایشی خانگی در تلویزیون.
اما؛ وای امان از تنهاییاش. بعضی اوقات دردهایت را مادر آغوش نخواهد گرفت، نه آنکه نخواهد، نه! هرچه باشد مادر است، و دوست هم خانوادهای نیست که بعضیها را برایش تعریف کرد. تو میمانی و حوض گلآلودت و حسرت آغوش برادرانهای و شاید بوسهی خواهرانهی نداشتهات. کنون نمیدانم هنگامهای که آدمی در کوچه و خیابان بعد از شنیدن تکفرزندیام با گوشهی چشم پایینکشیدهاش، و با حزن صدایی حسرتآمیز و گفتن خوشبهحالت که چنین بار آمدهای، لب برچینم و آواز غمم را سر بدهم یا سرم را بالا بگیرم و بینیتیز کرده، تشکر کنم.
نویسنده: آروشا آژیراک - نویسنده و روایت نویس
انتهای یادداشت./
نظر شما