به گزارش گروه فرهنگ و هنر ایسکانیوز، علیرضا توسلی معروف به ابوحامد ۱ مهر ۱۳۴۱ در افغانستان به دنیا آمد و ۹ اسفند ۱۳۹۳ در شهر درعا سوریه شهید شد. وی فرمانده و بنیانگذار لشکر فاطمیون است که تمام زندگیاش را رزمنده بود و در جبههها جنگید.
با شروع جنگ ایران و عراق به کردستان رفته و بیش از یک سال در آن منطقه حضور داشت. وقتی جنگ ایران و عراق به پایان رسید، برای جنگ با ارتش شوروی به افغانستان رفت و دوباره در سال ۷۴، زمانی که نیروهای طالبان در افغانستان روی کار آمده بودند، دوباره به افغانستان رفت که در این میان با ام البنین ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک پسر به نام حامد و دو دختر برای آنها به امغان آورد.
از ابوحامد دوکتاب از دو ناشر مختلف وجود دارد.
کتاب «خاتون و قوماندان» نوشته مریم قربانزاده، روایت زندگی امالبنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی فرمانده لشکر فاطمیون است.
شروع این کتاب با بیان خاطرات کودکی خاتون آغاز و در ادامه شاهد بیان اتفاقاتی هستیم که در مسیر زندگی ام البنین و نحوه آشنایی او با علیرضا رخ می دهد. علیرضا از همان ابتدا دارای روحیه جهادی و حق طلبی بود و این ویژگی در جای جای زندگی اش نمایان بود و این خصوصیتی بود که خاتون را شیفته او کرد.
روان و سلیس بودن و استفاده از کلمات و اصطلاحات محاورهای و حتی بهکاربردن واژههایی با لهجه افغانستانی از جمله عواملی است که به جذابیت این اثر افزوده است.
مریم قربانزاده نویسنده مشهدی این کتاب سعی کرده گویش دری را در این اثر نشان دهد. نحوه روایت و وجود برخی کلمات دری که در یک خانواده مهاجر افغانستانی رواج دارد به نحوی است که مخاطب ایرانی هم بتواند با کتاب ارتباط برقرار کند. این سبک و لحن ملایم در دیگر کتابهای شهدای مدافع حرم (فاطمیون) دیده نمیشود و شیرینی این گویش به کتاب شخصیت ویژهای داده است.
«ابوحامد» لقبی است که در سوریه و در جبهههای نبرد به شهید توسلی داده شده است. «قوماندان» به زبان دری یعنی فرمانده و «خاتون» اسمی است که شهید با آن همسر خود را خطاب قرار میکرد.
از ویژگیهای برجستۀ کتاب «خاتون و قوماندان» وجود نامههای شهید به همسرش و همچنین خاطرات دستنویس خاتون برای دلدادۀ خود میباشد که تداعیگر روابطی عاطفی و عاشقانه میان آن دو با وجود سختیها و دوریهای بسیار است.
کتاب «خاتون و قوماندان» در سال ۱۳۹۸ بهقلم مریم قربانزاده نگارش و توسط انتشارات ستارهها در ۳۳۴ صفحه منتشر شده است.
در اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ و در آستانه آغاز به کار نمایشگاه کتاب تهران تقریظ رهبر معظم انقلاب بر این کتاب نیز منتشر شد.
در بخشی از این کتاب آمده است:
مردادماه سال ۷۹ بود. من وارد نوزدهسالگی شده بودم. یک روز مامانِ عالیه، یکی از همسایهها با عکسی سهدرچهار به خانه ما آمد. گفت: «برادرم سیدامیر دوستی دارد که این عکسش است. در سپاه حضرت رسول کار میکند. آدم خوبی است. خیلی مؤمن است، اما پولی ندارد. به فکر پول درآوردن هم نیست. چون آدم خوب و باایمانی است، دوستانش دارند برایش آستین بالا میزنند».
قرار شد که مادرم با پدرم صحبت کند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم کار عاجل پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الان ایران نیست. رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم».
عکس، دست ما ماند. آن زمان جنگ طالبان هم بود. همان زمان بابو هم یک خواستگار روحانی از اقوام خانم کوچکش آورده بود. بابو دو تا زن داشت. خانم بزرگ که بیبی بود و خانم کوچک که ما خالهبیبی صدایش میکردیم. پدرم گفت: نه. دخترعموی مادرم هم یک خواستگار فرستاده بود که امتیازات ویژهای داشت. تک پسر بود و وضع مالیاش هم بهتر از بقیه بود. پدرم باز گفت: نه!
پدرم وقتی عکس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم میدهم!» این حرف پدرم از عجایب خلقت بود، این که به یک عکس اعتماد کند، بدون اینکه از پدر و مادر و کسب و کار این آدم بپرسد. من هم عکس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم که امروز و فردا بیایند و صاحب عکس را هم با خودشان بیاورند.
امروز و فردا و امروز و فردا شد پنج ماه! مامان عالیه رفت و با اینکه همسایه بودیم دیگر گپی نشد. خودم را با کلاس امداد و آرایشگری سرگرم میکردم، اما درونم آرام و قرار نبود. در این مدتِ پنج ماه، دو سه نفر از کلاس آرایشگریمان عقد کردند. من بعد از هر عقدکنان، عکس را در دستم میگرفتم و گله میکردم. برایم مسجّل بود که این آدم، همسر آینده من خواهد بود. اصلاً هم به ذهنم نمیآمد که ممکن است او مرا نپسندد! یا من او را نخواهم.
بعد از پنج ماه، مامان عالیه آمد که «این آقا از سفر برگشته و اگر اجازه بدهید میخواهیم بیاییم دخترطلب». پدرم اجازه داد.
خانه ما دو طبقه بود. دو اتاق بالا داشت، دو اتاق هم پایین. از حیاط با دو پله میرفتیم به اتاقهای پایین و با ده دوازده تا پله به اتاقهای بالا میرسیدیم. یک سالنمانند هم داشت. برنامه ما موقع ورود خواستگاران این بود که به اتاق پایین برویم، برقها را خاموش کنیم و پشت پنجره صف بکشیم تا بتوانیم خواستگار را ببینیم. صاحب عکس داشت میآمد و من در برزخی بودم که آیا امشب به خیر ختم خواهد شد یا قسمت، چیز دیگری است.
وارد شدند. پدر عالیه، سیدامیر، آقای احمدی و بعد صاحب عکس. خیلی سنگین قدم برمیداشت. سرش هم پایین بود. نه گل و نه شیرینی. چیزی دستش نبود. ناراحت شدم که بعد از پنج ماه وعده کردن، آمده و دریغ از یک شاخه گل یا یک جعبه شیرینی. صحنه ورودش در ذهنم آهسته شده بود. حس کردم چقدر بچهام اگر قرار باشد زن این آدم بشوم. پختگی و ابهتش حتی به چشم خواهرهای من هم آمده بود.
کتاب دیگری که از زندگی ابوحامد وجود دارد «به جرم خمینی» روایت زندگی شهید علیرضا توسلی است که به قلم فریناز ربیعی نگارش شده و در 352 صفحه توسط انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر گردیده است.
«به جرم خمینی» به وجوه جدیدی از زندگی پر فرازونشیب این شهید و جبهه مقاومت افغانستان میپردازد؛ نویسنده از زاویه دیگر به زندگی فرمانده لشکر فاطمیون پرداخته است. این کتاب برگرفته از شخصیت کسی است که پای مکتبی بنام مکتب امام خمینی(ره) قد کشیده است.
نویسنده کتاب در چند کلمه قبل از شروع نوشته است که برای ساخت مستندی درباره شهدای فاطمیون به مشهد سفر کرده است و دلش به زندگی و همسر علیرضا توسلی گره خورده و با امالبنین همسر او مصاحبههایی طولانی داشته که حاصل کار یک مستند و کتاب «به جرم خمینی» است.
فریناز ربیعی با حدود ۶۵ ساعت مصاحبه با شانزده نفر و انبوهی از نامهها و دفترها و نوشتهها و مدارک شروع به نوشتن کتاب «به جرم خمینی» میکند. او همراه با نوشتن کتاب مجبور میشود مدام به تاریخ افعانستان و اتفاقات و جغرافیای محل زندگی کودکی علیرضا از روی نقشه رجوع کند تا کتاب اطلاعات دقیقی را به خواننده بدهد.
ربیعی سرانجام پس از دو سال نگارش داستان در اقدامی متحورانه همه آنچه را نوشته بوده کنار میگذارد تا دلش با داستان علیرضا توسلی همراه شود و پس از سه سال تلاش دوباره در آبان ماه ۱۴۰۰ کتاب را به انتشارات سوره مهر تحویل میدهد. درمجموع این کتاب حاصل تلاشی حدودا هفت ساله است.
روایت کتاب به زبان دوم شخص نوشته شده است و اگر دستی به قلم داشته باشید میدانید که نوشتن به زمان دوم شخص کار سختی است. این تلاش هفت ساله حاصلش کتابی است گرم و صمیمی با روایت دوم شخص که بیشترش از زبان همسر شهید است؛ انگار که خطاب به شهیدی که هنوز زنده است و یا در حال زندگی کردن است حرف میزند و فریناز ربیعی خوب از پس این کار برآمده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
خون تو و محمدامین هم رنگ بود. بی تابی محمدامین و حق طلبی اش خون نشده بود کف خیابان های کابل؛ جوانه زده بود در رگ های برادر آخری.ته تغاری که تو بودی و حاج آخوند هروقت سوره جدیدی از بر می شدی و شعر حافظ را به دو روز نکشیده حفظ می کردی دوتا می زد جای قلبت و می گفت یک چیزی می شوی؛
درست همان جا که ترکش نشسته بود. ترکش نزدیک قلبت هربار فشار می آورد یاد دست های حاج آخوند می افتادی. یاد حرف های پدرت چندماه قبل از خاموش شدنش که دم گوش توی هفت ساله خواند: «علیرضا، تو بعد از من و مادرت تنهایی زیاد می کشی، غم زیاد می بینی. رنج مال آدمیزاده علیرضا. اما قول بده یادت باشه فقط خدا…فقط خدا…»
انتهای پیام/
نظر شما