به گزارش گروه فرهنگ و هنر ایسکانیوز، کتاب «جاده یوتیوب» سفرنامهای در مورد ماجراهای پرمخاطرهایست که نویسنده در طی سفر با سوریه با آنها مواجه شده است. در این کتاب که به وقایع دو روز قبل از سفر تا پایان آن میپردازد، محمدعلی جعفری حالوهوای اعزامش به سوریه و تهدیدهایی که در طول مسیر با آنها مواجه میشوند را در نثری روان روایت میکند.
در این کتاب جعفری سفرش به سوریه را روایت میکند. او از اضطرابهای پیش از سفر میگوید؛ از اینکه نمیداند بالاخره به سوریه خواهد رفت یا نه؛ از اینکه در این سفر با چه مشکلاتی روبرو خواهد شد. او از ترس و دلهرهای میگوید که خمپارههای داعش بر جانش میاندازند؛ از صدمات فراوانی که کشور سوریه دیده است؛ و از مردمی که در این شرایط زندگی میکنند. محمدعلی جعفری در کتاب «جاده یوتیوب»، هم مخاطبش را میخنداند و هم آنها را میگریاند و تجربهی زیستهاش را نشان میدهد.
کتاب به نوعی مردمشناسی سوریه در زمان جنگ نیز هست. محمدعلی جعفری، نشان میدهد چطور کودکان و بچهها در این کشور جنگزده به مدرسه میروند، با هم بازی میکنند، سر توپ فوتبال با هم درگیر میشوند و یا حتی قهر میکنند. او نشان میدهد چطور مغازهدارها هر روز صبح به سر کار میروند، کرکرهی مغازهشان را بالا میکشند، ظهر برای ناهار به خانه میروند و زندگیشان را میگذرانند. در کنار همهی اینها هم فرماندهانی هستند که نقشه میکشند، سربازانی که میجنگند و خمپارههایی که بر زمین فرود میآیند و اسلحههایی که شلیک میکنند.
عنوان این کتاب را براساس روایتی که در بین اهالی سوریه تعریف میشد انتخاب شده است.نویسنده در یکی از بزرگراههای دمشق، خاکریزی را میبیند و زمانی که از اطرافیانش دلیل وجود این خاکریز را میپرسد، به او میگویند اگر بدون توجه به خاکریز جاده را ادامه دهند، به قلب داعش وارد خواهند شد، سرشان از تنشان جدا خواهد شد و فیلمشان در یوتیوب برای همهی جهانیان پخش خواهد شد. او بر اساس این روایت، نام کتاب را جاده یوتیوب گذاشت.
کتاب «جاده یوتیوب» در ۱۵ فصل و توسط نشر معارف راهی بازار کتاب شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
نشستم تو قطار. تا ظهر، هرچه به روشن و محمدباقر زنگ زدم جواب ندادند. حولوحوش ساعت ۱۲، روشن زنگ زد.
- اسم شما توی لیست نیست. کسی هم با من هماهنگ نکرده. اصلاً محمدباقر رو هم نمیشناسم.
پشتبندش محمدباقر پیام فرستاد: «کجایی؟». زنگ زدم بهش. خیلی ریلکس اطمینان داد که «همهچیز هماهنگه». گفتم:
- پس حرف حساب روشن چیه؟
- بهت خبر میدم.
این «بهت خبر میدم»هایش داشت دیوانهام میکرد. میرفتی و میدیدی حاجی کجاست؟ مکه.
مجید هم رسید. تلفنی با هم قرار گذاشتیم. بهشت زهرا، سر مزار شهید محمدخانی. در مترو محمدباقر پیام داد: «به سید جعفر زنگ بزنین. اینم شمارهاش».
مجید دوربینش را کاشته بود کنار قبر شهید و تایملپس میگرفت. تا از دور مرا دید خندید.
- بیا دست به دامنش شو، کارمون رو راه بندازه.
زنگ زدیم به سید جعفر. گفت:
- ساعت ۷ فرودگاه امام باشین.
انتهای پیام/
نظر شما