به گزارش گروه فرهنگ و هنر ایسکانیوز، کتاب «معبد زیرزمینی» اثری از معصومه میرابوطالبی است که به تازگی تقریظ رهبر معظم انقلاب را به دنبال داشته و به زودی متن تقریظ طی مراسمی رونمایی خواهد شد. این کتاب داستان جوانی به نام الیاس را روایت میکند. الیاس، جوانی که در تنهایی و سرخوردگی فرو رفته و به دنبال شناخت خود و تغییر نگرش افراد نسبت به خود است. او از مذمتهای دایی خود خسته شده و در مقابل دیگران، تنها و منزوی شده است.
اما با آمدن «حاج غلامحسین»، مقنی از قم به روستای الیاس، زندگی او دگرگون میشود. این آشنایی باعث میشود که الیاس با دنیای تازهای آشنا شود که نیازمند شجاعت و شهامت است. اتفاقات تازه و غیرقابل پیشبینی در زندگی الیاس رقم میزند و او را به دنبال شناخت بهتر خود و پذیرش جنبههای جدید زندگی میکشاند. «معبد زیر زمینی» با شخصیتهای پویا و داستان جذاب خود، خواننده را به دنیای الیاس و همچنین مفاهیم عمیق انسانی میکشاند و باعث تأمل در مسیر شخصیتپردازی و رشد فردی میشود.
این کتاب در ۱۶۳ صفحه توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است.
معصومه میرابوطالبی نویسنده کتاب «معبد زیرزمینی» در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی ایسکانیوز در خصوص تقریض این کتاب توسط رهبر معظم انقلاب گفت: کتاب «معبد زیرزمینی» رمانی است که بخش هایی از آن بر گرفته از زندگی شهید غلامحسین رعیت و حفاری تونل در زمان جنگ است و این بخش کتاب کاملا مستند است.
وی با اشاره به اینکه داستان کتاب در کنار روایت هایی مستند قرار گرفته و شکل رمان به خود گرفته است افزود: در کنگره شهدای دفاع مقدس استان قم در جلسه ای که سوژه هایی از شهدای دفاع مقدس که کارهای خاصی انجام داده بودند مطرح میشد که البته بنده در آن جلسه نبودم اما وقتی نام شهید رعیت مطرح شد و به دلیل همشهری بودن و نسبی که با این شهید داشتم و آشنایی قبلی که با این شهید داشتم تصمیم گرفتم نوشتن این کتاب را بر عهده بگیرم.
میرابوطالبی با بیان اینکه بعد از شنیدن تقریض این کتاب توسط رهبری بسیار خوشحال شدم تصریح کرد: بیشتر خوشحالیم بابت این بود که روند نوشتن، چاپ و انتشار کتاب و خواست خدا چنین بود که زحمات این شهید که زحمات زیادی برای حفر تونل کرده بود دیده شود و نسل جوان منتقل شود و بدانند چه افراد بزرگی وجود داشتند که بدون هیچ چشم داشتی برای نگه داشتن خاک وطن چه تلاش هایی کردند.
نویسنده کتاب «معبد زیرزمینی» در خصوص سوژه کتابش گفت: داستان مربوط به حفر تونل توسط یک مقنی به نام شهید غلامحسین رعیت است که تاکنون روایت نشده است. در طول ۸ سال دفاع مقدس کانال و تونل های زیادی داشتیم که شاید زمینه ساز این بودند که امروزه هم در غزه تونل هایی حفر می شود و این می تواند برای مخاطب جذاب باشد.
لازم به ذکر است شهید غلامحسین رعیت یکی از مقنیهای یزد بود که با شروع جنگ تحمیلی به کشورمان تصمیم به حضور در جبهههای نبرد گرفت و به کار مقنیگری و حفر کانال در جبهه مشغول شد تا اینکه بر حسب ضرورت حفر کانال در عملیات فتح المبین برای دورزدن دشمن را انجام داد و اقدامات ارزشمند و مبتکرانهای را در کارنامه خود ثبت کرد.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
صبح حاجی گفته بود توی نامه هایتان بنویسید این هفته بر می گردید، اما من نمی خواستم بنویسم نمیخواستم برگردم. این مدتی که اینجا بودیم، سه بار من نامه داده بودم و مادر هم جواب فرستاده بود. مادر سواد نداشت و نمی دانم نامه ها را صدیقه برایش می خواند یا فاطمه؟
توی نامه آخر نوشته بود هفته بعد برادرزاده حاجی اسلام می خواهد برود خواستگاری صدیقه. یعنی این را گفته بود صدیقه بنویسد یا فاطمه؟ توی نامه معلوم نبود مادر ناراحت است یا خوشحال از اینکه خواستگاری صدیقه است. خواستگاری توی ده به همین راحتی نیست. قبل از مراسم خواستگاری همه فکرهایشان را میکنند. خواستگاری که می روند، یعنی جواب مثبت گرفته اند و ماجرا تمام شده است. من نمی خواهم بروم ده. اگر این کانال تا آخر دنیا هم طول بکشد، می مانم و در همین کانال روز را شب می کنم. حالا اینجا برای خودم اجر و قربی دارم چند تا سرباز زیر دست من هستند. من بهشان دستور می دهم خاک ها را موقع خروج کجاها پخش کنند که در دید نباشد. امروز هم توی برنامه ام هست که با تراورس ها سطح شیب دار برای کانال درست کنیم که فرغون ها موقع بالا رفتن و پایین آمدن سر نخورند. احمد و حاجی توی کانال بودند و صمد و اکبر استراحت می کردند. نیروی ثابت درون کانال حاجی بود، اما ماها پنج دقیقه یک بار جا عوض می کردیم. توی کانال هوا نبود قنات با فاصله های معین، حلقه به حلقه چاه دارد. هوا راه می گیرد توی کاریزش تازه باز هم پمپ هوا می خواهد. اینجا کانال کور است.
صمد نامه اش را که تمام کرده بود گذاشت روی لباس هایی که اول صبح در می آوردیم و میگذاشتیم روی تکه سنگی قبل از کانال نگاهش که به من افتاد، گفت: «نامه تو نوشتی؟ فردا میان می برن نامه ها رو
سرم را تکان دادم که نفهمد جوابم چیست. روی حرف حاجی هیچ کس حرف نمی زد اما من این بار نمیخواستم به حرف حاجی گوش بدهم. نمی خواستم به ده به صدیقه و به هفته بعد فکر کنم. همه چیز در ده تمام شده بود. دایی، پسر حاجی اسلام را ول نمی کرد من را بچسبد. دایی فکر می کند من برای همیشه همان بچه دست و پا چلفتی هستم. می خواهد با من طوری رفتار کند که مرد بار بیایم، اما این رفتار دایی از مرد بار آوردن من گذشته. انگار از من متنفر است.
احمد از کانال که بیرون آمد. شبیه بقیه مان شده بود. مجسمه ای از گل سر کشید. را یک نفس سرد که یک شورت گلی هم پایش بود. یک ! لیوان آب و اکبر بلند شد که به جایش برود توی کانال صمد گفت: «احمد نامه ات رو
نوشتی؟»
- خوب شد یادم انداختی!
از سطح شیب دار بالا رفت و لباسش را از روی سنگ ها برداشت و کاغذ نامه و خودکارش را از جیب کشید بیرون. گفت: «کی میخوای اینجا رو درست کنی الیاس؟ سرسره شده.»
درست می کنم حالا بده یک کم سرسره بازی کنی؟
سربازی که فرغون خاک را از سربالایی می برد بالا، چند بار سر خورد پایین و مثل مورچه ای که برای برداشتن دانه ای چند برابر خودش تلاش کند، باز هم تلاش کرد. گفتم: «این بنده خداها این قدر غر نمی زنن که تو می زنی.»
احمد جوایم را نداد و خودش را کشید بالا یک دفعه صدای سوت آمد و بعد دنیا تکان خورد همه مان پرت شدیم روی زمین، فرغون چپه شد و سرباز از روی سراشیبی پرت شد پایین تکه خمپاره ای افتاده بود جلوی پایم. خمپاره
از داغی قرمز بود. داد کشیدم: «احمد!»
جایی که احمد قبلاً ایستاده بود فقط گرد و غبار بود. حاجی و اکبر از توی تونل دویدند بیرون صمد میخواست سراشیبی را بالا برود اما توی غبار اصلاً چیزی پیدا نبود. یک دفعه حجم سیاهی را دیدیم که از میان غبار
بیرون می آمد. غبار داشت میخوابید و بدن لاغر احمد از میان غبار پیدا شد. گفت: «من مردم نه من شهید شدم. شهید شدم، نه؟»
صمد گفت: «آره، شهید شدی دسته جمعی شهید شدیم و رفتیم بهشت.
اونم چه بهشتی!» و خندید. احمد سرتا پایمان را نگاه کرد.
فرشته های اینجا هم مقنی ان؟ به حموم می رفتید پر از گلید.
حاجی خندید.
هرجا بری همینه احمد میبینی؟ سروکارت با قنات و مقنیه حالا
چه این دنیا و چه اون دنیا
گفتم: «حیف، شهید نشدی احمد احمد خندید و روی خاک ها نشست.
انتهای پیام/
نظر شما