به گزارش گروه سیاسی ایسکانیوز، در تاریخ ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰، همزمان با تصمیم مجلس برای عزل بنی صدر، سازمان منافقین اعلام جنگ مسلحانه کرد و خیابان های تهران و چندین شهر کشور صحنه خشونت آنان شد.
پایان ماه عسل منافقین در آلبانی / تروریستهای مجاهدین خلق باز هم آواره خواهند شد؟
آیت الله هاشمی رفسنجانی در خاطرات روزنوشت خود در خصوص این روز می نویسد:
«گروهکهای مجاهدین خلق و پیکار و رنجبران و اقلیت فدایی و… تدارک وسیعی برای ایجاد آشوب و جلوگیری از کار مجلس دیده بودند و به نحوی اعلان مبارزه مسلحانه کردهاند. از ساعت چهار بعد از ظهر به خیابانها ریختند و تخریب و قتل و غارت و آشوب را در تهران و بسیاری از شهرستانها آغاز کردند. کمکم نیروهای سپاه و کمیتهها و حزباللهیها به مقابله برخاستند. من در مجلس بودم. صدای تیراندازی از چندین نقطه شهر به گوش میرسید. خبر از جراحت و شهادت عدهای نیز میرسید… نزدیک غروب آقای زوارهای، مسئول ستاد امنیت آمد و نوار ضبط شده از ارتباطات تلفنی مرکز فرماندهی مجاهدین خلق با رابطهای آشوب خیابانی را آورد که برنامه وسیع تخریب و آشوب آنها را مشخص میکرد. اوایل شب آشوبگران شکست خوردند و متفرق شدند، بدون اینکه کار مهمی از پیش ببرند، به جز تخریب چند ماشین و مرگ و جرح چند نفر از طرفین».
به مناسبت سالگرد این واقعه گفت و گویی با محمد عطریانفر فعال سیاسی اصلاح طلب و زندانی سیاسی پیش از انقلاب داشتهایم که مشروح آن را در ادامه میخوانید:
۳۰ خرداد سال ۶۰ شما چند ساله بودید و در چه بخشی فعالیت میکردید؟
سال ۱۳۶۰ بنده در سن ۲۸ سالگی بودم؛ چون متولد ۱۳۳۲ هستم. تصور میکنم که آن مقطع تاریخی بنده در روزنامه کیهان فعالیت میکردم. به این معنا که امام مسئولیت اداره کیهان را به دوست بزرگوارمان جناب آقای خاتمی واگذار کرده بودند و ایشان مسئولیت مسجد هامبورگ را داشتند. در فرصتی که آقای خاتمی به تهران تشریف بیاورند، مرحوم آقای دعایی یکی دو سه نفر از دوستان را از روزنامه اطلاعات به روزنامه کیهان فرستاده بودند که تا زمان تشریف آوردن ایشان امورات تحریریه آنجا را عهدهدار باشند؛ در پیامد حضور ایشان آنها هم یا به کارشان ادامه بدهند و یا به روزنامه اطلاعات برگردند.
آقای خاتمی تشریف آوردند و در کیهان مستقر شدند و برای پیشبرد فعالیتهای خودشان در مقام انتخاب دوستان و همکارانی بودند. اگرچه مرحوم دعایی از دوستان بسیار عزیز آقای خاتمی بود و عزیزانی که از طرف آقای دعایی انتخاب شدند و به کیهان رفتند هم همچنان ماندند، اما فکر میکنم ایشان برای تقویت فعالیتهای فرهنگی کیهان، علاقهمند بود که خودش دست به انتخاب افرادی بزند. دلیل اینکه ذهن و ضمیر ایشان به سمت بنده رفته بود و بنده دعوت شدم را دقیق نمیدانم ولی احتمال میدهم موضوع به اینجا برگردد که ایشان از مرحوم حاج احمد آقای خمینی استمزاج کرده بود که اگر کسی را میشناسید به من معرفی کنید و فکر میکنم که بنده از طرف ایشان به آقای خاتمی معرفی شدم؛ چون شناخت مستقیمی با آقای خاتمی نداشتم.
آقای خاتمی پیامی دادند که بنده خدمتشان برسم؛ یکی دو جلسه به کیهان رفتم و گفتند شما اینجا فعالیت کنید. شاید علت معرفی بنده به آقای خاتمی و اینکه بنده نامزد فعالیت فرهنگی شدم این بود که سال ۵۹ حضرت امام مسئولیت خبر صدا و سیما را به جناب آقای نوری و بخش رادیو را به جناب آقای محتشمی واگذار کرده بودند و بنده هم از همکاران آقای عبدالله نوری شدم و در کنار ایشان به صدا و سیما رفتیم. در یک فرصت کوتاهی مسئولیت آقای نوری و آقای محتشمی ارتقا پیدا کرد و عملا شورای سرپرستی صدا و سیما به عهده این دو بزرگوار گذاشته شد. بنده هم که شاید نزدیکترین فرد کنار آقای نوری و آقای محتشمی بودم که میتوانست کار فرهنگی و خبری کند، مسئولیت حوزه تولید خبر و پخش خبر صدا و سیما، بدون اینکه عنوان یا حکمی باشد، عملا بر عهده بنده بود.
رابطه بین بخش سیاسی و حوزه خبر صدا و سیما با دفتر حضرت امام خیلی تنگاتنگ بود. و شاید اشاره به این جنبه تاریخ هم بد نباشد که آن مقطع تاریخی ما دو یا سه نهاد خبررسانی مهم در کشور داشتیم که دو مورد آنها یعنی روزنامه اطلاعات و روزنامه کیهان مکتوب بود و یکی هم صدا و سیما بود. در آن مقطع تاریخی و قبل از سال ۶۰، چون قانون مشخصی نداشت، ناخواسته یا خواسته و یا طبق توافقی مسئولیت اداره صدا و سیما بر عهده رئیس جمهور وقت گذاشته شد. جناب آقای بنی صدر هم شخصی به نام آقای دکتر فراهی را مأموریت دادند که مدیرعامل صدا و سیما باشند. آقای فراهی یکی از دوستانشان به نام آقای دکتر مبلغی اسلامی را دعوت به کار کردند و ایشان قائم مقام صدا و سیما شد.
صدا و سیما دو بخش شبکه یک و شبکه دو داشت. شاید شبکه دو درطول روز سه چهار ساعت بیشتر تولید و پخش برنامه نمیکرد و از ساعت چهار بعد از ظهر تا هشت شب بیشتر نبود. اما شبکه یک از ساعت ۱۱ صبح شروع میشد و تا ۱۱ شب، ۱۲ ساعت برنامه داشت. البته برنامههای هر دو شبکه در دو بخش کاملا متفاوت و مجزا تقسیم شده بود؛ بخشی پخش برنامههای آرشیو بود یا خرید و پخش میکردند و بخش تولیدی آن عملا خبر بود و بخش خبر بخش خیلی مهمی در صدا و سیما بود.
البته در کنار صدا و سیما هم کیهان با تیراژ بالغ بر ۴۵۰ هزار و روزنامه اطلاعات هم با تیراژ بالغ بر ۳۰۰ هزار سخنگویان نظام سیاسی جدید ایران بودند و عملا به عنوان یک ابزار تبلیغی و ترویجی برای دستگاه رهبری جدید ایران بودند؛ که از منظر حضرت امام و پیرامون ایشان از جمله حاج احمد آقا، بسیار اهمیت داشتند. کیهان و اطلاعات که وضعیتش روشن بود و چون مصادره هم شده و در اختیار مدیریت نظام قرار گرفته بود، نمایندگانی از طرف حضرت امام آنجا منصوب شده بودند؛ آقای دعایی و جناب آقای خاتمی.
صدا و سیما یک نهاد دولتی و در اختیار رئیس جمهور وقت بود. آقای بنی صدر هم بعد از پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری مرزبندی جدی پیدا کرد و بیشتر منویات خودش را دنبال میکرد. جمع بندی آقای بنی صدر هم این بود که بخش مهم صدا و سیما، بخش خبر و حوزه سیاسی است. حوزه سیاسی آنجا را در اختیار جناب آقای دکتر احمد سلامتیان قرار داده بود. آقای دکتر احمد سلامتیان اگرچه نسبت تنگاتنگی با بنی صدر نداشت، ولی به دلیل سوابق تاریخی و فعالیتهایی که در دنیای غرب داشت و مشخصا در سوربن فرانسه هم درس خوانده و آدم هوشیاری هم بود، مناسبترین فرد تشخیص داده شده بود. تصور میکنم به موازات آقای دکتر فراهی و مبلغی اسلامی، آقای احمد متوسلیان هم به عنوان معاون سیاسی صدا و سیما منصوب و مأمور به کار شد.
آقای احمد سلامتیان، آن طوری که مورد انتظار بود برای نظام سیاسی ایران سخنگویی نمیکرد و در واقع منویات خودش یا آقای بنی صدر را تعقیب میکرد و این رویکرد و رفتار آقای سلامتیان مورد رضایت نبود و حضرت امام هم چندان علاقهمند نبودند که این سیاست آنجا حاکم باشد. البته حاج احمد آقا با ایشان ارتباط داشت و تذکر هم میداد ولی خیلی ایشان سخنی را رعایت نمیکرد و سیاست خاص خودش را داشت. همه هم میدانستند که واقعیت امر انقلاب یک چیز است و سخنگویی، ارائه و ترویج آن چیز دیگری است؛ و این جنبه بسیار مهم است. من هم به اعتبار آشنایی که با ایشان داشتم و هر از چندی هم ایشان را میدیدم در آن مقاطع در مقام نقد بودم.
اگر بخواهم خاطرهای را یادآوری کنم، خود حضرت امام در مقاطع گذشته خیلی حساس بودند که اگر یک روز یک برنامهای از این نهاد سخنگویی حکومت، که صدا و سیما باشد، در اختیار ما باشد میتوانیم چنین و چنان کنیم. لذا ذهنیت پیشینی مثبت داشتند که آنجا جای مهمی است و باید به آن توجه کرد. مجموعه رویکرد انتقادی و اصلاحی بیت حضرت امام، مشخصا شخص حاج احمد آقای خمینی و بخش سیاسی صدا و سیما و شخص آقای احمد سلامتیان راه به صواب نبرد و به توافقی دست پیدا نکرد. نهایتا نوعی دخالت از موقعیت بالاتر از آقای بنی صدر صورت گرفت و بنا بر توصیه حضرت امام بنا شد که آنجا تغییراتی رخ بدهد.
فردی که حاج احمد آقای خمینی برای جایگزینی آقای احمد سلامتیان گزینش کرده بودند، برادر عزیزمان جناب آقای حسین طارمی بود. آقای حسین طارمی شخصیت روحانی بود که ملبس به لباس روحانیت نبود اما به هر حال مورد احترام و معتمد حاج احمد آقا بود. در یک اتفاق بی نظیر و غیر منتظرهای حکمی از طرف حضرت امام برای آقای حسین طارمی به عنوان معاونت سیاسی صدا و سیما صادر و به ایشان ابلاغ میشود که در صدا و سیما به جای آقای سلامتیان مستقر شود؛ در واقع به ادبیات امروزی یک اقدام فراقانونی. ایشان آنجا مستقر و آقای احمد سلامتیان هم از مجموعه خارج میشود.
جناب آقای طارمی، اگرچه معتمد حاج احمد آقا بود ولی ظاهرا بعد از یکی دو سه هفته حاج احمد آقا احساس کرد این حس وجود ندارد که بتواند یک تسلط کافی پیدا و در واقع منویات زمانه را دنبال کند. تصورشان بر این شد که باید آنجا را تقویت کرد. از این جهت حجتالاسلام و المسلمین عبدالله نوری گزینه تقویتی برای آقای طارمی و دعوت به کار شدند. آقای نوری کمی مقاومت میکرد از این بابت که بنده تسلطی در این کار ندارم و نمیتوانم بیایم. ولی ظاهرا به حاج احمد آقا گفته بود که اگر آقای عطریانفر آمادگی همکاری با من را داشته باشد، آنجا میآیم و کمک میکنم.
آقای نوری اردیبهشت ماه ۵۹ با من مطرح کرد که آن وقت در برخی فعالیتهای سیاسی اصفهان درگیر بودم و بسیار سخت بود که این همراهی را صورت بدهم. لیکن اصرار آقای نوری این بود که شما یکی دو سه هفته به من کمک کن و بعد اگر خواستی برگرد. پذیرفتم که با ایشان همکاری موقتی داشته باشم و به اتفاق ایشان به تهران آمدیم و در ورود به دفتر حضرت امام و خدمت حاج احمد آقا آمدیم و بعد هم خدمت حضرت امام رفتیم و ایشان توصیههایی کردند و ما تحت تأثیر و تعلق خاطر و تمنایی که پیدا کرده بودم نسبت به انجام آن چه که امام گفتند، همراه آقای نوری در صدا و سیما مستقر شدیم و بنده آن مسئولیت را عهدهدار شدم.
انتقال واقعیتها و رعایت وحدت ملی و خواست مردم تعهداتی بود که تا آن تاریخ از نظر حضرت امام ایفا نشده و اتفاق نیفتاده بود. خیلی برای حضرت امام مهم بود که صدا و سیما به عنوان سکوی سخنگویی نظام واقعیتهای انقلاب را خوب عرضه کند. صدا و سیما تکالیفی داشت که در جهت تقویت وحدت ملی کار کند و عمدتا تعهد و تعلق خاطر مردم به انقلاب مدنظر حضرت امام بود.
به هر حال ما مستقر و مایه تقویت آقای طارمی شدیم. البته بعد از مدت کوتاهی احساس شد یک دوگانگی در آنجا رخ میدهد و روند به سمتی رفت که به خصوص در شهریور ماه، که جنگ آغاز شده بود، نابسامانیهایی رخ داد که حس میکردیم اخبار جنگ باید مدیریت شده و مطالعه شده منتقل شود، و برخی از عزیزانی که در حوزه تبلیغات جنگ مسئولیت داشتند شاید از این فرصت دوگانه بهرهبرداری درستی صورت نمیدادند و برخی از ارجاعات و مراجعات خودشان را به آقای طارمی و برخی را هم به ما داشتند. این مایه نوعی اختلاف در عرضه اخبار جنگ شده بود و آن زمان مجبور شدیم یکپارچهسازی کنیم و در این مسیر بنا به یک اقدامی مسأله خدمت حضرت امام گزارش شد و تدبیر حضرت امام این شد که بار این مسئولیت را از دوش آقای طارمی بردارند و آقای نوری را به عنوان معاون سیاسی صدا و سیما منصوب کردند.
تا آن موقع عنوان رسمی شما و آقای نوری چه بود؟ شورای سرپرستی بود؟
خیر؛ اصلا شورای سرپرستی وجود نداشت. در آن مقطع آقای فراهی مدیرعامل و آقای مبلغی اسلامی قائم مقام بودند و کل صدا و سیما غیر از معاونت سیاسی زیر نظر اینها بود. معاونت سیاسی صدا و سیما سه بخش شامل پخش خبر، واحد مرکزی خبر و بخش مطالعات و تحقیقات خبری بود. در رأس این سه بخش آقای طارمی و قبل از او آقای سلامتیان بودند و در زیر مجموعه، پخش خبر بر عهده آقای نوری، واحد مرکزی خبر برعهده آقای علی لاریجانی و بخش مطالعات هم خاطرم نمانده که چه کسی مسئولیت داشت.
آقای طارمی که از این مسئولیت فارغ شدند، بار معاونت سیاسی بر عهده آقای نوری گذاشته شد و حضرت امام حکم مستقیمی را به آقای نوری دادند و عملا بار مسئولیت حوزه پخش خبر بر عهده من قرار گرفت. در آن مقطع تاریخی اگرچه واحد مرکزی خبر وجود داشت ولی خود پخش، خبر هم تولید خبر میکرد و از آوردهها و تولیدات واحد مرکزی خبر هم استفاده میکرد و از حوزههای دیگر تولید خبر هم استفاده میشد.
تولید محتوا میکرد به چه معنا است؟
تیمی داشتند.
یعنی خبرنگار داشتند؟
بله؛ تیمهایی را در همان حوزه پخش خبر داشتیم، گروههایی که آفیش میشدند، گزارش تهیه میکردند و مصاحبه انجام میدادند و شاید در طول روز هفت هشت برنامه انجام میشد. اینها سر و سامان پیدا میکرد، ویرایش و نهایتا پخش میشد. بخشی از تولیدات را هم از رسانههای دیگر میگرفتند.
تلکس بود؟
بله؛ تلکس بود و آن وقت خبرگزاری پارس بود و خبرگزاریهای خارجی مثل یونایتد پرس، AP، رویترزو خبرگزاری فرانسه بودند. هم در حوزه تصویری، که تلویزیون بود، و هم در رادیو این کار صورت میگرفت. با مسئولیت آقای نوری ما عملا بیشتر درگیر شدیم ولی همچنان صدا و سیما فاقد قانون بود و قانونی برای آن مصوب نشده بود.
این مأموریت ادامه پیدا کرد و رضایتی هم از ناحیه امام و حاج احمد آقا حاصل شد و کار پیش رفت. این داستان ادامه پیدا کرد تا بهمن یا اسفند سال ۵۹ که مجلس شورای اسلامی شکل گرفت و این مجلس برای نهاد سخنگویی نظام، که رادیو و تلویزیون است، قانونی را مصوب کرد. این قانون مقید میکرد که شورای سرپرستی مرکب از نمایندگان رؤسای سه قوه شکل بگیرد و این شورای سرپرستی رئیس سازمان را انتخاب میکند و قانونا این مأموریت بر عهده این تیم قرار میگیرد.
این اتفاق در بهمن یا اسفند ماه رخ داد و خاطرم هست سه شخصیت عزیز برای این مسئولیت سرپرستی انتخاب شدند؛ از ناحیه مجلس جناب آقای حسن روحانی انتخاب شد، از ناحیه دولت جناب آقای دکتر حسن غفاری انتخاب شد که در آن مقطع ایشان مسئولیت انتشارات حکمت را داشت و به آقای بهزاد نبوی و آقای رجایی نزدیک و مورد شناخت اینها بود و از ناحیه قوه قضائیه هم آقای علی جنتی انتخاب شد. آقای علی جنتی در همان مقطع از همکاران ما بود و در واقع مسئول دفتر صدا و سیما در مرکز خوزستان بود. ایشان به تهران دعوت شد و فکر میکنم از ناحیه پدرش این اتفاق رخ داده بود چون این انتخاب و ارتقاء یک ارتقاء ویژه بود.
این سه بزرگوار مسئولیت پیدا کردند و در آن مقطع تاریخی یک اتفاق افتاد که ذکرش اینجا بد نیست. فکر میکنم در ماه آبان یا آذر بود که اتفاقی در شبکه دو افتاد. آقای مبلغی اسلامی و آقای صادق قطبزاده در یک برنامه زنده غیر خبری شرکت کردند؛ چون بخش خبر در اختیار آنها نبود. در آنجا شروع به تحلیل سیاسی و اعتراض نسبت به برخی اقدامات و عملا نوعی نقد به دستگاه رهبری ایران کردند. قدری در این گفت و گو تندروی شد و مثلا سخنشان این بود که صدا و سیما لیانشامپو شده و یک گروهی از یک جایی اینجا را تسخیر کردهاند و اینجا یک قلعه و دژ تسخیرناپذیر شده و هر کاری دلشان میخواهد انجام میدهند. منظورشان حوزه سیاسی صدا و سیما بود.
این خیلی در جامعه مسأله ایجاد کرد و حساسیتها بالا گرفت و امام به شدت عصبانی شدند و حاج احمد آقا مأموریت پیدا کرد که این قضیه را دنبال کند. به حدی شرایط بد بود و آثار و تبعات بدی داشت که توسط مرحوم آقای اسدالله لاجوردی که آن زمان دادستان انقلاب تهران بود، حکم بازداشت صادق قطبزاده و مبلغی اسلامی صادر شد و در پیامد این صدور حکم آقای مبلغی اسلامی فرار کرد ولی آقای صادق قطبزاده بازداشت شد و به زندان اوین افتاد. وضعیت به گونهای شد که دیدند این دوپارگی که در گذشته در حوزه سیاسی و خبری احساس شد که عارضه ایجاد میکند و باید مسئولیت را از عهده آقای طارمی بردارند و به عهده آقای نوری بگذارند، حسشان این است شد که این اتفاق را در یک لایه بالاتر هم باید انجام بدهند. لذا بلافاصله جلسهای در دفتر حضرت امام تشکیل و مقرر شد که آقای علی اکبر محتشمی، که در آن مقطع مسئول رادیو بود، و آقای عبدالله نوری اعضای شورای سرپرستی موقت شوند. و قرار بر این بود که حکم را حضرت امام بدهند.
در اینجا یک ملاحظه حقوقی رخ داد که اگرچه امام در قضیه استقرار آقای محتشمی به عنوان مسئول رادیو و همچنین آقای نوری در خبر و معاونت سیاسی مستقیم دخالت کردند و این از مقومات طبیعی در آن مقطع برای رهبری انقلاب است که نهادهای قدرت را در اختیار داشته باشد، لیکن از باب برخی ملاحظات، شاید به ذهنشان خورد که این حکم از طرف امام صادر نشود. در آن مقطع مرحوم آیت الله عبدالکریم موسوی اردبیلی دادستان کل کشور بود و به عنوان مدعی العموم مأموریت پیدا کردند که اگر در جایی مسئولیتی از عهده کسی برداشته و آن نهاد فاقد سرپرستی شود، آنجا را سرپرستی کنند. بنا بر اراده و دستور امام، حکم آقای محتشمی و آقای عبدالله نوری به عنوان اعضای شورای سرپرستی موقت را آقای موسوی اردبیلی صادر کرد و این دو عزیز بزرگوار از فاصله آبان تا بهمن و اسفند به عنوان اعضای شورای سرپرستی انجام مسئولیت و مأموریت داشتند.
ما هم در کنار اینها فعالیت میکردیم و در این شرایط عملا مسئولیت حوزه سیاسی صدا و سیما را داشتیم و کار میکردیم. تا اینکه به شکل قطعی و قانونی مدیریت صدا و سیما رسیدیم و این سه بزرگواری که برای شورای سرپرستی رسمی و قانونی منصوب شدند و ما در یک نشستی که با آقای روحانی و آقای جنتی داشتیم، و در آن جلسه آقای غفاری نبود، مجموعه دستاوردها و تجارب خودمان در آن مقطع یک ساله و اینکه عملا در صدا و سیما از سربازی به سرداری رسیده بودیم را تدوین شده گزارش دادیم و از آنها خواهش کردیم که ادامه بدهند.
یادم هست که در آن جلسه گفتیم که مهمترین بخش کار صدا و سیما تولید برنامه و تقویت بخش فنی است و دلیل هم داشت که این را میگفتیم. چون ضمن اینکه این مسئولیت را داشتم، در مقطعی که این بزرگواران اعضای شورای سرپرستی موقت شدند، بنده به اتفاق آقای غلامحسین کرباسچی، که در آن مقطع مسئول پخش شبکه دو بود، و یکی از دوستان دیگر، به عنوان بازرسینی منتخب شدیم که گرفتاریها، مشکلات، بنبستها و کمبودها را در صدا و سیما بررسی کنیم. پیامد این بررسی رسیدیم به اینکه باید در تقویت تولید برنامهها و همچنین تقویت بخش فنی تلاش کنیم.
در بخش فنی سابقهای بود و زمان شاه قراردادی با شرکت تامسون فرانسوی داشتند که ۱۶ فرستنده رادیویی را خریداری کرده بودند که بیاورند و خورد به انقلاب و این اتفاق نیفتاد. ما دنبال بودیم این قرارداد را احیا کنیم که موفق نشدیم. بخش تولید برنامهها هم اساسا در صدا و سیما تعطیل بود و گروههایی که مسئولیت پخش شبکهها را داشتند، خودشان تولید محتوا میکردند؛ همان طورکه ما تولید خبر میکردیم، آنها هم تولید محتوا میکردند.
مجموعه دستاوردهایمان را خدمت دوستان ارائه، عملا پایان مأموریت خودمان را اعلام و با جناب آقای روحانی و دوستان دیگر خداحافظی کردیم. بر اساس این تجربه همکاری مستقیم که بنده با صدا و سیما داشتم و مورد شناخت مستقیم توسط حاج احمد آقا قرار گرفته بودم و طبعا خیلی هم با ایشان نزدیک بودیم و در بیت حضرت امام تردد داشتیم، خاطرم هست هر روزی که امام سخنرانی داشتند، اصل این سخنرانی در جماران میماند و کپی گرفته میشد و توسط مرحوم آقای محمدحسین شریعتی که اسم واقعی ایشان محمدحسین جعفری بود و از مشاورین معتمد حاج احمد آقا و حضرت امام بودند، به سازمان صدا و سیما فرستاده میشد. بنده در خدمتشان بودم و اگر دستوری در زمینه حک و اصلاح بود اعمال میکردیم و عمدتا آن را در بخش خبری عرضه میکردیم.
طبیعتا این ارتباطات ما را خیلی با مرحوم حاج احمد آقا و بیت امام مأنوس کرد. نکتهای که گفتم فکر میکنم شاید آقای خاتمی در مقام انتخاب نیروهای همکار برای کیهان از حاج احمد آقا استمزاج و احتمالا حاج احمد آقا بنده را به ایشان معرفی کرده بود، ناشی از این شناخت تاریخی گذشتهای بود که اشاره کردم.
در روز ۳۰ خرداد منافین اعلام جنگ مسلحانه کردند. از منظر کسی که در روزنامه کیهان بوده اتفاقات را چطور میدیدید؟ همچنین از منظر کسی که مبارزات زمان شاه در زندان بوده و از اینها شناخت داشتهاید، برای ما بفرمایید که چه زمینههایی آنها را ۳۰ خرداد ۶۰ رساند؟ همزمان سخنرانی امام در مورد جبهه ملی و لایحه را داشتیم که خیلی صریح هم بود. چند اتفاق اعلام جنگ مسلحانه، استیضاح بنی صدر و این سخنرانی امام همزمان شده بود که قطعا ارتباطاتی با هم دارند. این را برای ما باز کنید.
چون من وقتی در کیهان با آقای خاتمی همکار شدم، مسئولیت من عضو شورای سردبیری کیهان شد؛ به اتفاق دو سه نفر از دوستان دیگر که جناب آقای شمس الواعظین، جناب آقای ناصر مهدوی و جناب آقای محمدی بودند. آقای ناصر مهدوی دوست آقای میرحسین موسوی بودند و در روزنامه جمهوری اسلامی کار میکردند و در گذشته به اتفاق آقای محمد محمدی به این جمع پیوسته بودند. میتوانیم بگوییم آقای محمد محمدی باجناق ناکام آقای میرحسین موسوی بود.
سرکار خانم زهرا رهنورد یا زهرا کاظمی خواهری به نام زهره کاظمی داشتند و آقای محمدی مهندس شیمی و جوانی مهذب و عصبانی مزاج بود و توسط خانواده آقای میرحسین موسوی به عنوان خانواده خانم کاظمی گزینش شده بود که همسر زهره کاظمی شود. این دو عزیز در تدارک بودند که عقد ازدواجشان را جاری کنند و از آیت الله خامنهای وقت گرفته بودند. در مسیر رفتن خدمت آقای خامنهای تصادف میکنند و این خانم کشته میشود. یعنی قبل از وقوع عقد این بنده خدا مرحوم میشود. به لحاظ روحی هم این دوست ما(آقای محمدی) خیلی مشکل داشت.
آقای ناصر مهدوی بعد از مدتی از ایران رفتند، دکترای رشته اقتصاد گرفتند و از اساتید دانشگاه شهید بهشتی هستند و به عنوان استاد دانشکده اقتصاد آنجا فعالیت میکنند.
آقای محمود شمس بود که از اطلاعات آمده بود، بنده هم به جمع اینها اضافه شدم و تقسیم کاری هم صورت گرفته بود. حوزه سیاسی کیهان و بخش گزارش آن را آقای فرقانی مسئول بود و بخش شهرستانها و سه چهار بخش از تحریریه را آقای خاتمی بر عهده من گذاشته بود و بخشهای دیگر را هم دوستان دیگری عهدهدار بودند. آقای غلامرضا موسوی که بعدا از تهیه کنندگان و کارگردانان معروف سینما شده آن وقت دبیر سرویس سیاسی بود. ما در آن فضا فعالیت و کار میکردیم.
آنچه شما در بخش مأموریت رسانه و مشخصا کیهان اشاره کردید، طبیعتا اخبار را دوستان خبرنگار ما از سطح شهر جمعآوری میکردند و مراجعهای هم به تلکس داشتند و معمولا پکیجی را میبستند و عرضه میکردند. اما به اعتبار سابقه سیاسی که خود بنده در دانشگاه داشتم و قبل از انقلاب مدتی هم گرفتاری سیاسی داشتیم و زندان بودیم، با این جماعت هم بنده از نزدیک ارتباط و آشنایی داشتم، مسأله میتواند یک مقداری وسیعتر مورد بحث و گفت و گو قرار بگیرد.
واقعیت این است که جریان سازمان مجاهدین خلق دارای فراز و فرودهای بسیاری در تاریخ بوده است. این سازمان در سال ۱۳۴۵ شکلگیری شد، بعد ضربه شهریور سال ۱۳۵۰ را میبینیم و در ادامه به تغییر ایدئولوژی در سال ۱۳۵۴ و عملا فروپاشی درونی سازمان میرسیم و در واقع نوعی نفوذ از ناحیه ساواک درون این مجموعه و دستگیری اعضا توسط ساواک انجام میگرفت و عملا سازمانی به عنوان مجاهدین خلق بیرون از زندان نداشتیم. تعدادی از دستگیر شدگانی که تحت عنوان عضویت در سازمان، سمپات سازمان و علاقهمند به سازمان بازداشت شده بودند، در زندان قصر و برخی زندانهای دیگر کلونیهایی را تشکیل دادند.
مسعود رجوی و برخی دوستان ایشان که در آن مقطع به هر حال عضویت در مرکزیت سازمان داشت و از محکومیت اعدام نجات پیدا کرده بود، با فرصتی که از پیروزی انقلاب فراهم شد توانستند از زندان آزاد شوند. این حضرات بر اساس همبستگی و کلونی که درون زندان داشتند، هیچ گاه به انقلاب اسلامی ایران باور نداشتند. ریشه این عدم اعتقادشان هم این بود که سازمان دو جریان را از پشت سر گذرانده بود؛ یک اینکه نهضت آزادی در ایران خودش کلونی شکل گرفتهای بود که از دل حوادث بعد از مشروطه در قالب یک نهاد روشنفکری مجرد از روحانیت عزیمت کرده بود و نوعی مبارزات پارلمان تارسی را تعقیب میکرد.
سازمان مجاهدین خلق از درون نهضت آزادی منشعب شده و یک حرکت جداییطلبانه را تعقیب کرده و رسیده بودند به اینکه مبارزات پارلمانتاریستی پاسخگوی نیاز زمان نیست و ما باید به سمت عملیات قهرآمیز برویم. در درون این سازمان تغییر ایدئولوژی اتفاق افتاد که با نوعی توطئه و فتنهگری که توسط تقی شهرام و بهرام آرام صورت گرفت، برخی از چهرههای محبوب مسلمان درون تشکیلات مورد تسویه قرار گرفتند و این مجموعه هم از درون پاشیده شد.
این تاریخ را به خاطر این اشاره میکنم که نشان بدهم اندکی از بقایا و بازماندگان سازمان که در زندان بودند، چقدر با مقولهای به نام روحانیت فاصله داشتند. یک نهضت آزادی از روحانیت فاصله گرفته، دو مجاهدین خلق از نهضت آزادی فاصله گرفتند و سه اینکه یک جریان نفوذ و تغییر و استحاله سال ۵۴ درون سازمان رخ داد که تغییر ایدئولوژی است. این مجموعهای که در مرحله چهارم مدعی پاسداری و میراثداری از گذشته هستند، چقدر از مقولهای به نام روحانیت فاصله دارند!
بخش بزرگ و اعظمی از خود روحانیت ما هم تابع سیاستهای سنتی خودشان بودند و هیچ گاه میل به مبارزه یا تغییر نداشتند. لذا از حرکت امام و تعداد بسیار اندکی از فضلا و طلاب جوانی که سینهچاک و همراه امام بودند، انقلابی را مدیریت می کردند. از نظر من این انقلاب هم محصول سه جریان مهم در این کشور است که باید به آن اشاره کنیم. اولین نکتهای که من اخیرا متذکر شده بودم این است که چه تفاوتی هست؟ اخیرا با یکی از جوانان پژوهشگر که کتابی برای محمد افراخته (که جزء تیم ترور شریف امامی بوده) تدوین کرده گفت و گو میکردیم که چه تفاوتی میان این رویکردها بوده است؟
شاید تفاوتی که میتوانیم روی آن متوقف شویم و کمتر به آن پرداخته شده این است که گروه مسلحانه مجاهدین خلق یا فدائیان خلق در روند مبارزه با رژیم سلطنت پهلوی، عمدتا تأکیدشان روی جنبههای فاعلی انقلاب بود. به این معنا که ما باید به ازای هزار مرد بجنگیم و ما باید کادر همه جانبه و فدایی خلق شویم. آنقدر این منیّت و موقعیت فردی و فاعلیت فردی برای آنها مهم بود که بیشتر روی اینها تأکید میشد. اینکه این امرفاعلی باید در چه بستری رخ بدهد و کجا محقق شود، خیلی مورد نظر آنها نبود.
یعنی خیلی ارادهگرا بودند.
به شدت؛ ارادهگرایی و آن هم از جنس فردی، نه حتی سازمانی و جمعی، و نه حتی از جنس ضرورت توسعه و گسترش؛ و اینکه نشان بدهند ما قهرمانانی هستیم که در یک میدان چنین و چنان میکنیم. این یک نظریه است، غافل از اینکه این اتفاق باید در یک صحنهای یا یک جامعهای رخ بدهد. این جامعه تا کجا آمادگی دارد؟ من شخصا این ادعا را دارم که تا قبل از سال ۵۵ و ۵۶ اگر اراده میکردید تظاهراتی را خارج از دانشگاه برگزار کنید و یک موضع مخالف، انتقادی و شورشگری علیه حکومت داشته باشید، این طوری به دوستان دانشجوی خودمان برنامه میدادیم که حداکثر ۳۰ ثانیه تا دو دقیقه بیشتر وقت ندارید که تکالیف انقلابی خودتان را انجام بدهید. شعارتان را بدهید و اعلامیه پخش کنید و اگر بنا است شیشهای را بشکنید و کار عملیاتی هم میخواهید انجام بدهید، زمان کوتاهی دارید. چون اگر بیش از این طول بکشد، نه اینکه پلیس و ساواک ظرف سه دقیقه میرسد و شما را بازداشت میکند، خود مردم شما را میگرفتند و تحویل پلیس میدادند. اینقدر زمینه نامساعد بود و مستعد نبود.
تذکر به این نکته را میخواهم خدمتتان عرض کنم که شاید تفاوت رویکرد مبارزات، انقلاب و نهضت امام با دیگر گروههای مدعی مبارزه این بود که آنها بیشتر روی فاعلیت و ارادهگرایی خودشان متکی بودند و ضمن اینکه امام این قضیه را کم اهمیت نمیداد و روی آن متکی بود، اما عمدتا ذهن و ضمیر امام متوجه بستر کار در جامعه و مردم بود. حس امام این بود که تا این بستر، بدنه، طبقه و جامعه به یک نقطه بالندگی، تحرک و حضور نرسد هر مقدار هم ما تلاش کنیم در واقع نوعی چکش بر سندان کوبیدن است.
کما اینکه شاید اگر بخواهیم دلیل عدم توفیق سال ۴۲ را متذکر شویم، فاعلیت و اراده امام در سال ۴۲ هیچ تفاوتی با سال ۵۷ نداشت مگر اینکه در این مدت ۱۵ سال یک مقداری جنبههای واقعگرایی بیشتری در اراده امام تأثیر داشت اما واقعا تحولی که از سال ۴۲ تا سال ۵۷ رخ داده، استعداد بدنه مردمی هدفگیری امام بوده و امام برای پیروزی انقلاب خودش این را مدنظر قرار داد. وقتی در سال ۵۶ و ابتدای سال ۵۷ این استعداد را در جامعه مردمی ایران و به خصوص جامعه شهری و از جمله شهرهای بزرگ احساس کرد، امام اراده خودش را دو چندان کرد.
در خاطرات مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی اشاراتی میشود که مقاطعی هم ظاهرا در تاریخ ۱۵ ساله ۴۲ تا ۵۷ رخ داده که به دلیل سرد بودن فضا و اینکه امام این استعداد و تحرک را نمیدیدند، شاید در تعقیب اهداف انقلابی خودشان کمی هم با یک تردید نگاه کردند. این را من معطوف به سخن آقای هاشمی رفسنجانی عرض میکنم.
چه میشود که در سال ۵۷ امام چنین تحرک داشته است؟ آن هم در سنی که دارد به میانسالی و کهولت میرسد. از نجف به مرز کویت، از مرز کویت به پاریس، از پاریس به ایران و از قم به تهران، این تحرکات دلالت بر این داشت که مردم استعداد حضور در یک نهضت ملی و اسلامی بزرگی را از خودشان نشان میدهند و امام با دیدن این ظرفیت به سر ذوق میآمد و اراده امام دو چندان میشد.
این تفاوت عمدهای است که به نظر من در نوع رویکرد و نگاه گروههای مسلح از جمله سازمان مجاهدین خلق با رویکرد نهضتی امام میتوانیم شاهد باشیم.
پیوند آنها با آقای طالقانی به خاطر جنبههای مبارزاتی آقای طالقانی بود؟
دو جنبه داشت؛ بخش بزرگی ناشی از حس پدری بود که مرحوم آقای طالقانی نوعا در زندان به اینها عرضه میکرد و نوعی پناهگاه برای اینها بود. مرحوم آقای طالقانی خیلی هم روحیه تسامح داشت و این روح جوانگرایی اینها آقای طالقانی را هم سر ذوق میآورد. اینها شاگردانی بودند که از مسجد هدایت در ارتباط با ایشان تحرکاتی را تعقیب میکردند. در آن مقطع کمتر روحانی بود که اینها را مورد تأیید قرار بدهد. یک نسبت حالت پدری و فرزندی بین اینها و سازمان بود اما حقیقتا از بدو پیروزی انقلاب، یا دقیقتر بگویم از ۳۰ دی ماه ۵۷ که آخرین گروه سازمان مجاهدین خلق و دیگر زندانیان سیاسی تحت تأثیر تحرکات انقلابی مردم از زندان آزاد میشوند، نسبت اینها با آقای طالقانی یک تلاش برای استفاده ابزاری است؛ و به دلایل اهداف، منویات و خواستههای گروهی خودشان، بیشتر ایشان را به رخ میکشند و می خواهند در برابر با امام قرارشان بدهند.
نمیتوانیم این را تفکیک نکنیم و به باور من آن علاقهمندی و دلبستگی روحی و اخلاقی که شاید تا قبل از ۵۷ از ناحیه برخی اعضای سازمان با آقای طالقانی بوده، بعد از پیروزی انقلاب در رابطه با ایشان از این جنس ارتباط نبوده است. اخلاق، عاطفه و ارتباط درونی و قلبی به یک رابطه کاملا هوشمندانه سیاسی بهرهبردارانه ابزاری تبدیل شده است. از نظر بنده این یک امر قطعی به عنوان تحلیل مقدماتی است.
این قدر که واژه «مردم» و «ملت» در ادبیات امام موج میزند، بی نظیر است. در هیچ رهبری در تاریخ جهان پیرامونی خودمان چنین چیزی را نمیبینیم. این ناشی از ایمانی است که این بزرگوار به ملتش داشت. در ادبیات مرحوم آقای مطهری هست و اخیرا هم رهبری اشاره کردند که امام به چهار ایمان دست پیدا کرده بود و مشخصا اینکه امام خیلی مردم را باور داشت. امام گفت این مردم هستند که حقیقتی را محقق میکنند.
عرض بنده این بود که پیروزی انقلاب ایران مشخصا دو عامل کلیدی داشت. یکی از آنها مردمی بودند که در یک فرآیند تاریخی ۱۵ ساله، پیامد برخی از ارتباطات معنایی و انقلابی با امام و دیگران، استعدادشان برانگیخته شد. دوم استقرار و استحکامی که امام در اعمال مدیریت انقلاب داشت. البته به عقیده بنده، شاید دیگران چنین اعتقادی را نداشته باشند، نقش مرحوم شریعتی حد فاصل سالهای ۴۸ تا ۵۰ در حسینیه ارشاد که توانست بدنه جوان بالنده ایرانی را از تمایلات به رویکردهای مبارزاتی مارکسیستی به سمت اسلامی هدایت کند هم بستری را فراهم کرد که اینها موتور محرکه و تقویت کننده شوند. هر جوانی میتوانست در یک خانواده مایه تقویتی شود که پدر، مادر، برادر و خواهر خودش را همراه کند.
این ظرفیتها انقلاب را به نتیجه رساند. اما جریان مجاهدین خلق چنین باوری نداشت؛ خودشان را کادر همه جانبه میدانستند و میگفتند هرآنچه ما اراده کنیم مردم الزاما باید تمکین و تبعیت کنند. جمعیتی از جوانان را هم مسحور خودشان کرده بودند و حس میکردند این حلقههای پیرامونی که به راحتی اینها را باور میکنند، معنایش این است که کل ملت هم اینها را باور میکنند.
این دوگانگی از بدو انقلاب آغاز شد و همچنان ادامه پیدا کرد و این زاویه بازتر و شکاف عمیقتر شد تا به بعد از پیروزی آقای بنی صدر در انتخابات ریاست جمهوری رسیدیم.
این فرضیه رایج که امروز خیلی مطرح میشود که مثلا اگر جمهوری اسلامی به اینها میدان میداد و فرصت برای شراکت در قدرت به اینها میداد ممکن بود به این گسست و تقابل نکشند، چقدر درست است؟ اصلا مگر غیر از این است که از طرف سران نظام از جمله خود امام و شهید بهشتی، حتی به اینها میدان هم دادند و خودشان استفاده نکردند؟
در تحلیل میتوانیم روی فصلی متمرکز شویم و تحلیل کنیم. بله؛ من رد نمیکنم که شاید، اما دلایلی را میتوانیم اقامه کنیم که این اتفاق نمیافتاد. حتی اگر اینها میدانی برای فعالیت و همکاری با نظام جمهوری اسلامی پیدا میکردند، مسیر دیگری را پی میگرفتند. وقتی سخن از همراهی میکنید، این است که در یک مقطع تاریخی انقلابی به ثمر رسیده و روند مدیریت بعد از انقلاب و تأسیس نظام نیازمند همکاری همه جانبه گروههایی است و این گروهها روی فصل مشترکات خودشان توافق میکنند. برای اینکه این فرصت را فراهم کنید یک امر پیشینی وجود دارد که باید روی آن تأکید کنیم. این اقطاب سیاسی مختلفی که مدعی مشارکت در امر حکومت هستند، باید روی یک سری اصول با هم توافق قطعی داشته باشند.
که اینها نداشتند؟
در این قضیه حداقل حداقل اصلی که همگان بر آن توافق داشته باشند، تأکید بر قول فصل بودن رهبری این انقلاب است. در واقع این مجموعه باید امام را به عنوان رهبر این انقلاب و قول فصل و نظر نهایی به رسمیت بشناسند. اگر قرار بر مشارکت در مسئولیتها باشد، یک مقدمه این است که از مجاهدین خلق سؤال شود آیا شما رهبری امام را قبول دارید؟ التزام دارید به حکم نهایی ایشان در مقاطعی که دچار دوپارگی، تردید و اختلاف شویم؟ در اینجا حتما باید ما تردید کنیم. هیچ گاه اینها ایمانی به امام پیدا نکردند. اگرچه در ظاهر «پدر مجاهد»، «پدر انقلاب» و «رهبر انقلاب» میگفتند، اما در نهانخانهها و نشستهای داخلی خودشان چنین باوری را توسعه نمیدادند و میگفتند ما داریم به نوعی از این نقطه عبور میکنیم.
آثار و تبعات خطای آنها را هم در مسأله آقای طالقانی اشاره کردیم. آقای طالقانی در شهریور ۵۸ فوت کردند. یعنی ایشان هفت هشت ماه بعد از انقلاب زنده بودند و در همین فرصت هفت هشت ماهه که ما در شرایط تثبیت انقلاب هستیم اینها همواره به سمت ثنویت در رهبری انقلاب رفتند؛ و در کنار امام دارند داستانی را خلق میکنند که دلالت بر عدم ایمان اینها به امام داشت. تأکید من بر این باور از این جهت است که نشان بدهم حتی اگر این بحث را به عنوان یک نظریه مورد گفت و گو قرار بدهیم، نشان میدهد چون باوری به مبانی نداشتند، حتی اگر اینها را در عرصههای قدرت شریک میکردید، باز معادله را به هم میزدند.
نکته دوم این است که شما وقتی با جماعتی از این گروهها مینشینید و میخواهید مشارکت سیاسی در قدرت داشته باشید، باید با یک تشکیلات گفت و گو کنید و با فرد که گفت و گو نمیشود. مثلا گفته میشود که حزب جمهوری اسلامی ایران، سازمان مجاهدین انقلاب و گروههای دیگر وقتی میخواهند در قدرت مشارکت و مسامحتی انجام بدهند، بدنه باید با هم یک توافق سراسری داشته باشد که سازمانها نسبت به این واقعیت معرفت کافی پیدا کنند. سازمان مجاهدین خلق به حدی هرمی بود و به حدی سانترالیسم در آن تعمیق پیدا کرده بود که تمام امور ذیل یک جریان مرکزیت و مشخصا در رأس آن شخص آقای رجوی آن قدر متمرکز شده بود که میدانی نمیدادند دیگران در این امر گفت و گوی سیاسی انجام بدهند.
در واقع حس این بود که شما اگر بخواهید در این زمینه مشارکتی هم انجام بدهید باید با یک فرد به نام مسعود رجوی مذاکره کنید و او است که باید دیگران را توجیه کند؛ و این آقای مسعود رجوی کسی بود که بخشی از قدرت را نمیخواست و تمام قدرت را میخواست؛ و این در روحیاتش هست. اخیرا دیدم آقای فرخ نگهدار که در زمان خودش از شخصیتهای چپ واقعبین بوده و هنوز هم در قید حیات هست، در یک گفت و گویی همان آبان و زمینههای اولیه انقلاب سخن از این گفته است که شما چرا دارید تندروی میکنید؟ این سخنی است که آقای نگهدار دارد به آقای رجوی و تیم و دوستانش میگوید. آنها میگویند ما هرچه زودتر باید خودمان را به فاز نظامی برسانیم.
اگر تو قرار بر ایمان به این انقلاب و امام داری، یعنی اصلا بهشتی، هاشمی و خامنهای و جریانات روحانی استانی را کنار بگذارید و فقط شخص آقای سید روحالله خمینی به عنوان رهبر یک انقلاب را باور نداری، چرا از ابتدا دنبال کشاندن یک منازعه سنگین، آن هم در بدترین شکل آن یعنی مبارزه مسلحانه هستید؟ چطور میشود با شما مشارکت در قدرت کرد؟! کما اینکه در خاطرات اشاره شده که در یک مقطعی از نظر برخی بزرگان و فکر کنم از زبان آقای هاشمی رفسنجانی و اعضای شورای انقلاب بوده باشد که مثلا شهرداری تهران را به آقای رجوی واگذار کنیم.
فکر میکنم شهید بهشتی گفته است.
شاید مال شهید بهشتی است. ولی از دو سمت این پذیرفته نشده است؛ حضراتی که در شرایط کلی انقلاب مسئولیت آن وقت را داشتند باورشان نبوده که این اتفاق میافتد و خود سازمان هم استقبالی نشان نداده است. اگر چنین چیزی بود حتما باید قدم پیش میگذاشتند. به نظر من مهمتر از همه این داستانها، هوشمندی سیاسی فوق العاده شخص امام است. امام اگرچه یک گوشهای نشسته بود ولی خیلی هوشیار بوده است. من کمتر کسی دیدهام روی این قضیه متوقف شود، کسی که برای نامزدی ریاست جمهوری ادعا دارد و میخواهد خودش را مطرح کند و به قانون اساسی رأی نداده است، امام اینجا مچ طرف را بگیرد و بگوید کسانی که قانون اساسی را باور نداشتند، حق ندارند در این نامزدی خودشان را مطرح و حقی مطالبه کنند. هیچ یک از اطرافیان امام نسبت به این قضیه وقوف و مراقبه نداشته و امام فهمیده است.
دست بر قضا، خیلی عجیب است که وقتی این مواجهه صورت میگیرد، مسعود رجوی منفعل است و پاسخی برای گفتن ندارد. عجب استدلال قوی، تو میخواهی بر اساس یک معادله کاملا روشن از درون مقررات حقوقی یک قانون اساسی رئیس جمهور شوی و پاسدار آن قانون اساسی شوی که به آن رأی ندادهای؟! چطور میتوانی این نفاق و دوگانگی را بر بتابی؟! فقط امام به این نکته متذکر شده و احدی از حواریون امام نسبت به این قضیه مراقبت و دقتی نداشتند. من در گفت و گوهای تاریخیاش از گذشته دور دیدهام، فکر میکنید مواجهه آقای مسعود رجوی با این جمله چیست؟ آنقدر منفعل است که در مقام پاسخگویی فرار به جلو میکند و میگوید بنده به قانون اساسی رأی ندادهام، نه از بابت اینکه قبول نداشتهام، از بابت اینکه قانون اساسی اسلامیتر و انقلابیتر را من مطالبه میکردم. این خیلی مهم است. انفعالی که در بیان آقای رجوی میبینید ناشی از هوشمندی است که امام از خودشان نشان دادند.
از این بابت فرمایشی که شما میکنید که برخی پیشنهاد میکردند اگر اینها همسویی میکردند شاید به این نقطه نمیرسید، بنده این را رد نمیکنم ولی به دلایل دیگری استدلال میکنیم که اگر هم این اتفاق را پیشنهاد میکردند، نمیپذیرفت؛ به خصوص اینکه آنها تمامیت طلب هم بودند و کمتر از اداره کشور، برای خودشان چیزی قائل نبودند.
در مقام جمع بندی، نظر من این است که یک ارزیابی آنها از قدرت اجتماعی خودشان اشتباه بود و دوم ویژگیهای شخصی خود رجوی باعث شد که اینها به نقطه ۳۰ خرداد برسند. درست است؟
اینها هست ولی من یک چیز مهمتری را میخواهم به شما عرض کنم. خودباوری و کیش شخصیت آقای رجوی که در همان مقاطع زبانزد بود. چون من خودم همان مقاطع با ایشان نشست و برخاستهایی داشتم. اصلا برای خودش پدیدهای بود. البته ویژگیهایی هم داشت، نه اینکه آدم بیهوشی بود؛ خیلی زرنگ، خوش بیان، خوش قدرت، جمع کننده، پایان بخش و در بسیاری از مسائل تمام کننده بود و زمان میگذاشت. اینها را رد نمیکنیم ولی واقعیت این است که شما هر مقدار هم هوشیار و نابغه باشید، وقتی خودت باشی هیچ چیزی نیستی.
در ادبیات مدیریتی همیشه این گفته شده که مثلا مجموعه توانمندی، کارآمدی و اثربخشی ۱۰ مدیر متوسط از قدرت یک نابغه بیشتر است. نبوغ در بزنگاههایی میتواند اثر بگذارد اما اثربخشی و موفقیت یک جریان پایدار مدیریت متوسط از نبوغ بالاتر است. خیلی بخواهیم برای آقای رجوی مثلا ساحتی از توفیقات را باز کنیم، در زمینههایی نبوغ داشته ولی چون اساسا ساختارمند حرکت نمیکرد و فردی بود، همیشه در میدان بازنده بود.
به نظر من نکتهای که اشاره میکنید درست است. دو اینکه ارزیابی درستی نداشتند. سه اینکه شکاف و گسست سنگینی بین آنها و بدنه قدرت حاکمیت بود. چهار سوء رابطه و سوء سابقهای بین اینها در دوران زندان بود، بین کسانی که امروز باور به امام دارند و سکانداران بعد از امام هستند و کسانی که تا دیروز در زندان حتی نسبت به حرکت فرصتطلبانه تقی شهرام و بهرام آرام موضع درست نگرفتند. چطور میتوانستند اینها را جمع کنند؟!
اما مهمترین مهمترین چیز ذهن من که پای آقای بنی صدر را وسط میکشد و خیلی راحت از کنارش رد میشویم این است که در قضیه فوت آقای بنی صدر حتی دوستان عزیزی از رفقای خیلی خوب ما بعضا برای ایشان غمخواری و دلسوزی کردند. به خصوص بعد اینکه از ایران فرار کرد، خیلی هم اسیر در دست رجوی نماند و بعد از اینکه به سمت عراق، دشمن ایران، رفت، آقای بنی صدر هم از اینها فاصله گرفت؛ و رابطه خودش را به لحاظ شورای مقاومت ملی قطع کرد. حتی ارتباط فرزندش با ایشان به لحاظ رابطه خانوادگی را هم قطع کرد. در تاریخ شفاهی هم که از ایشان گرفته شده همه این اشارات هست. این دلالت میکند که بالأخره آدم میتواند یک مختصر دلسوزی برای ایشان داشته باشد و مثلا بگوییم حیف شد از بین رفت.
اما یک واقعیتی دیده نمیشود و کمتر کسی توجه کرده و من اولین بار است که به آن متذکر میشوم. دو جریان در آن مقطع تاریخی اهمیت داشتند. شما الآن استحکام انقلاب و استحکام نهادها و رهبران سیاسی ایران را نبینید که به راحتی میتوانند مدیریت کنند و کارها را پیش ببرند. به آن شرایط بسیار بحرانی و آشفته ابتدای انقلاب برگردید که سازمان مجاهدین خلق واجد پیشینه ۱۰ ساله در تشکیلات است و قدرت جذب نیروهای هوشمند از درون جوانان دانشگاهی را داشت و قدرت ارتباطگیری و سازماندهی دارند و علی رغم اینکه این مرزبندیها را دارند، در استانها استقرار پیدا کردهاند. به لحاظ سیاسی طوری میتوانند ظهور پیدا کنند که آقای رجوی در انتخابات مجلس بالغ بر ۵۰۰ هزار رأی میآورد. این توانمندی و قدرتی است که اینها برای خودشان کسب کردند.
کادر و سمپات و هواداران فکری آن در کل کشور به لحاظ عددی چقدر بود؟ یعنی چه کسری از جامعه ایران میشدند؟
به لحاظ جمعیتی حداکثر عدد آنها ۱۰۰ هزار نفر بود. البته ۱۰۰ هزار عدد بزرگی است.
رجوی ۵۰۰ هزار رأی هم میآورد.
آن ۵۰۰ هزار رأی ذاتی ایشان نیست. مثل بسیاری از انتخاباتها است که یک جامعه بی طرفی وجود دارد و رقابتهای اصلاح طلب و اصولگرایی هم وجود دارد و رأی به این سمت سیر میکند.
خالص ۱۰۰ هزار نفر بودند؟
حداکثر؛ اگر میخواستید این میدان را برای آنها فراخ ببینید و اجازه بدهید، در آن مقطع تاریخی ۱۰۰ هزار رأی داشتند. کما اینکه در مقطعی که سختگیری شد یک دفعه این رأیها ریزش کرد. بعد از حوادث سال ۶۰، ظرفیت نیروی انسانی سازمان کمتر از ۱۰ هزار نفر و حتی کمتر از پنج هزار نفر بود؛ و امروز بسیار کمتر از آن است.
عرضم این است که در آن مقطع تاریخی این سازمان به لحاظ تشکیلاتی یعنی ساختارمندی و قدرت شروع کنندگی مهم است. نکته دیگری هم اتفاق افتاد و فردی بر خلاف اراده رهبران صادق و پیرامونیهای بعد از امام، که حزب جمهوری اسلامی را داشتند، و روحانیون سراسر کشور که بالأخره هر کدام دلبستگیهای خاص خودشان را داشتند، یک لا قبا و بدون تشکیلات تبلیغ کرده و موفق شده ۱۱ میلیون رأی کسب کند و رقیب ایشان مقدار اندکی رأی داشت. این فرد آقای ابوالحسن بنی صدر است که امام هم حمایتش کرده است.
امام هم آنقدر صادق بوده که یادم نمیرود امام در بیمارستان بود و در آستانه انتخابات ریاست جمهوری بودیم، امام به مردم پیام داد حالا که داریم به سمت ساماندهی میرویم، برهمان کسی که احتمال پیروزیاش را میدهید توافق کنید. ما از این پیام در مییافتیم که امام عملا از دو پاره شدن انتخابات دارد جلوگیری میکند و ناخواسته دارد میگوید به همین آقای ابوالحسن بنی صدری که در جامعه نفوذی پیدا کرده رأی بدهید. ولی بعدا خود امام اعلام کرد که به ابوالحسن بنی صدر رأی نداده و در وصیتنامه ایشان هست.
این مسأله ناشی از این بود که مردم را نگاه میکرد که کجا میخواهند با هم وحدت کنند و امام همان وحدت را صحه میگذاشت. این خیلی مهم است. این تفاوت اساسی پیروزی امام است. تفاوت پیروزی امامی است که در مقطع جنگ که هیچ امکانی برای دفاع نداشتیم، در ستاد عملیات ابتدای جنگ من در کنار بزرگانی که جنگ را هدایت کردند از مرحوم فلاحی، فکوری، محسن رضایی، ظهیرنژاد و همگان در بحث تبلیغات جنگ بودم. چون امام به مردم اعتماد داشت و مردم هم متقابلا اعتماد داشتند، اصلا هیچ نگرانی نداشتیم که جنگ چه سرنوشتی پیدا میکند و حتی میگفتیم ما پیروز هستیم. این ناشی از ذاتیت بخشیدن به اراده مردم بود.
این دو واقعیتی است که ما در مقاطع سالهای ۵۹ و ۶۰ داشتهایم. یک، سازمانی به نام مجاهدین خلق با یک قدرت سازماندهی علی رغم فراز و فرودهایی که داشته و دو آقای بنی صدر با ۱۱ میلیون رأی که داشت. آقای بنی صدر در این فرآیند برای تحکیم قدرت هرچه بیشتر خودش، بخشی را از امام به دست آورد. چون بر اساس قانون اساسی ما ریاست جمهوری یک قدرت تمثیلی و نمادی برای وحدت ملی است. نظام ما پارلمانی و قدرت از آن مجلس بوده، نخست وزیر و وزیران را مجلس باید رأی میدادند. آقای نخست وزیر استقلال داشته و حداکثر قدرت آقای رئیس جمهور در مناسبات داخلی این بوده که فقط یک نخست وزیر معرفی کند. یکی دو تا را میتواند مخالف باشد و بالأخره روز سوم و چهارم باید کسی را معرفی کند که این مجلس به او رأی بدهد.
رئیس جمهور دارای قدرت آنچنانی نبود و امام بنا بر شرایط زمانه بخشی از قدرت را به ایشان داد و فرماندهی کل قوا را به ایشان تقدیم کرد. در شرایط جنگی بودیم که این برای آقای بنی صدر خیلی مهم بود. آقای بنی صدر احساس توانایی بیش از حد کرد و حس کرد که یک رأی مردمی دارد و یک قدرت هم از امام گرفته تحت عنوان فرماندهی جنگ و اینکه نظامیان به امر او هستند، و به لحاظ داخلی و سیاست داخلی هم باید برای خودش تشکیلاتی را فراهم ببیند و این قسمت را هم تقویت کند.
در این نقطه آقای بنی صدر بزرگترین خطای تاریخی خودش را کرد؛ و این بود که خودش تشکیلات آنچنانی نداشت و به گروهی پناه برد که تا دیروز هم آنها را فحش میداد، نقدشان میکرد و آنها هم قبولش نداشتند. آقای بنی صدری که در قدرت است و قدرت ذاتیاش را از مردم گرفته و امام هم فرماندهی کل قوا را به او داده، به گروهی اعتماد میکند که تا دیروز قبولشان نداشته و نشان دهنده یک بازی زشت سیاسی از ناحیه آقای بنی صدر بود. دو اینکه طرف مقابل هم در نقطه ضعف است، میدانی برای فعالیت پیدا نکرده و صداقت و برادری خودش را هم ابراز نکرده، طبیعتا از این فرصت استفاده میکند.
یعنی در این رابطه تقارب، نزدیکی و قرابت عملیاتی – سازمانی بین بنی صدر و سازمان مجاهدین خلق، مقصر اصلی آقای بنی صدر است. اگر چه طبیعتا سازمان مجاهدین خلق هم مقصر هستند اما آنها منافعشان بوده و باید چیزی که به آنها عرضه شده را در اختیار بگیرند. این تقارب، پیوند و پیوستگی نقطه تحقق ۳۰ خرداد است. من به صراحت اعلام میکنم که اگر مرحوم آقای بنی صدر اندک هوشیاری سیاسی داشت، برای تقویت پایههای اجتماعی سیاست داخلی از ظرفیتهای دیگری استفاده میکرد. به طور نمونه میتوانست از «سازمان مجاهدین انقلاب» استفاده کند. سخنران تأسیس تشکیلات مجاهدین انقلاب اسلامی در دانشگاه تهران آقای ابوالحسن بنی صدر است. این ارتباطات بوده و میتوانست از بخشی از نیروهای اینچنینی برای تقویت بنیانهای سیاست داخلی خودش بهره بگیرد. این کار را نکرد، به چیزی تکیه کرد که باورشان هم نداشت اما فکر کرد انسجام مناسبتری دارند و آنها هم سوار این موضوع شدند.
باور من این است که اگر این توافق و وحدت نظر عملیاتی رخ نمیداد، به هیچ عنوان حادثه ۳۰ خرداد را نداشتیم. به این معنا که اساسا سازمان مجاهدین خلق جرأت نمیکرد وارد فاز نظامی شود. چون که حس میکرد به راحتی در هم پیچیده خواهد شد. چون تجربههای پیشینی داشتند. در گذشته درگیریهایی بین حرکتهای تند مجاهدین خلق و بدنه انقلاب و کمیتهها وجود داشت که سرکوب شده بودند. سازمان مجاهدین خلق باورش این بود که ما به راحتی به نقطه فاز نظامی میرسیم؛ ساختار را که داریم، آقای بنی صدر هم که فرماندهی کل قوا را داشته، اگرچه الآن اختیار از او گرفته شده اما مردم پشت سر او هستند، ما با تکیه بر استحکام سازمانی خودمان و تکیه مردمی که از آقای بنی صدر میگیریم، به راحتی حکومت را واژگون میکنیم؛ آن هم با دو حرکت تروریستی وحشتناک از جنس هشت شهریور و هفت تیر. یک باور غلط اینچنین داشتند.
خروجی عرض بنده در این داستان این است که اگر بخواهیم علت تامه ۳۰ خرداد را پیدا کنیم، این است که یک تقارب عملیاتی و تشکیلاتی بین آقای بنی صدر و سازمان مجاهدین خلق عامل تحقق ۳۰ خرداد است. اگر آقای بنی صدر با کمترین هوش سیاسی از اینها فاصله میگرفت، به هیچ عنوان مجاهدین خلق جرأت ورود به فاز نظامی در یک بستر گسترده اینچنینی را هیچ گاه برای خودشان عملیاتی نمیدیدند.
منبع: جماران
انتهای پیام/
نظر شما