به گزارش گروه فرهنگ و هنر ایسکانیوز، شهدا را همیشه کلیشهای معرفی کردهاند و هروقت حرف از خاطرات زندگی آنها میشود توقع میرود یک موجود خیالی، دستنیافتنی و از آسمان آمده معرفی شود که انگار هیچوقت زندگی عادی و روزمره نداشته است، برای همین تصور جامعه از شهید یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه است، درحالی که چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدمهای شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملاً معمولی به سر میبردند، شاید خیلیهایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در همین کوچهوبازار زندگی میکردند، آرزوهایی داشته و اشخاصی بریده از دنیا و مادیات نبودهاند. در کتاب «پاییز آمد» به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آنها پرداخته میشود.
کتاب «پاییز آمد» نوشته گلستان جعفریان، داستانی احساسی است که به زندگی و عشق شهید احمد یوسفی و همسرش میپردازد. این اثر به زندگی روزمره و چالشهای این زوج میپردازد. احمد یوسفی بهعنوان یک جوان مومن و فعال در جبهههای جنگ، با مسائل مربوط به فراق و دوری از خانواده و همسرش روبهرو میشود. همسرش نیز در غیاب او، بار مسئولیتهای زندگی را به دوش میکشد و تلاش میکند تا به یاد او زندگی کند.
حالا به بهانه تقریظ رهبر معظم انقلاب از کتاب «پاییز آمد»، خبرنگار فرهنگی ایسکانیوز با گلستان جعفریان نویسنده این کتاب به گفتوگو پرداخته که در ادامه به شرح این مصاحبه میپردازیم.
ایسکانیوز: در خصوص چگونگی آشنایی با خانواده شهید یوسفی و چرایی تصمیم به نوشتن این کتاب بگین
نزدیک سه دهه است که در حوزه ادبیات پایداری کار میکنم و به واسطه آقای مرتضی سرهنگی یک سری یادداشت ها از خانم فخر السادات موسوی همسر شهید یوسفی خواندم. گویا خانم موسوی کتاب «روزهای بی آینه» که خاطرات منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهید آزاده حسین لشکری است را قبلا نوشتهام، مطالعه کرده بودند و با حوزه هنری تماس گرفتند و خودشان خواهان این بودند که من کتاب خاطراتشان را بنویسم. گویا قبلا هم از حوزه هنری با خانم موسوی تماس گرفته بودند و از ایشان خواسته بودند که خاطراتشان را بازگو کنند تا تبدیل به کتاب شود.
من پس مطالعه یادداشت های ایشان چیزی خارق العاده ای پیدا نکردم که برای نوشتن یک کتاب جذاب باشد. صرفا داستان یک دختر حدود 16-17 ساله بود که با یک پاسدار ازدواج کرده بود و آن پاسدار شهید میشد و ایشان با دوتا بچه تنها میماند و بار زندگی را به دوش میکشید. شبیه این داستان در بین خانواده شهدا را خیلی داریم و من سالها قبل در مجموعه روایت فتح ساعت های طولانی با همسران شهدا مصاحبه کرده بودم.
همیشه معتقدم در حوزه ادبیات پایداری کار تکراری نباید انجام شود و باید راه برایمان مشخص باشد و بدانیم چه میخواهیم و حرف جدیدمان چیست و من به شخصه هیچ تمایلی به انجام کار تکراری ندارم.
این موضوع را با آقای مرتضی سرهنگی در میان گذاشتم و ایشان پیشنهاد دادن به زنجان بروم و از نزدیک با خانم موسوی آشنا بشوم و صرفا به یادداشت ها اکتفا نکنم. به زنجان رفتم و با خانم موسوی آشنا شدم و برایم جالب بود که ایشان با اینکه زود ازدواج می کنند و فرمانده سپاه خواهران زنجان بودند اما دیدگاه های متفاوتی داشتند. مثلا به ادبیات اروپا علاقه دارند و ادبیات کلاسیک فرانسه را مطالعه کرده بودند و اینها توجه مرا جلب کرد و دیدم با یک شخصیت متفاوت یعنی دقیقا همان چیزی که دنبالش هستم روبرو هستم و شخصیت ایشان فارغ از همه کلیشه ها بود و در نهایت مطمئن شدم این همان فردی است که می خواهم درباره آن کار کنم.
مصاحبه ها را شروع کردیم و حدود 30 ساعت مصاحبه انجام شد. بیش از یکسال به زنجان رفت و آمد کردم تا مصاحبه ها تکمیل شود. خانم موسوی در حین مصاحبه شدیدا گریه می کرد و انقدر گریه ها زیاد و عجیب بود که مصاحبه را مشکل مواجه کرده بود که در نهایت مجبور شدم به ایشان بگویم اگر نتوانند گریه هایشان را کنترل کنند ادامه مصاحبه امکان پذیر نیست. از طرفی به دلیل ناراحتی قلبی که دارند این روند برای سلامتی وی خوب نیست. حالا یا در زمان خودش برای همسرش عزاداری نکرده بودند و یا اینکه همچنان ذهنشان خیلی با همسرشان درگیر است که با گذشت 30 سال اینطوری گریه می کنند.
در نهایت مصاحبه ها تمام و کتاب نوشته شد و نسخه اولیه به خانم موسوی داده شد و ایشان کتاب را خواندند و به شدت با کتاب مخالفت کردند و تمایلی نداشتند که کتاب چاپ شود.
در خاطره نگاری دو سبک وجود دارد. یکی اینکه خاطرات واو به واو و عین حرف های راوی آورده شود که من طرفدار این مدل نیستم و آن را نیز رد نمی کنم. سبک دیگری که من انتخاب کرده ام این است که نویسنده و پژوهشگر حتما باید زاویه نگاه خودش را داشته باشد. من به عنوان نویسنده این حق را دارم که بدانم در زندگی راوی داستان دنبال چه هستم و چه چیزی برای من برجسته است.
آن چیزی که من در زندگی شهید یوسفی و فخرالسادات موسوی دیده بودم که شاید مورد پسند ایشان نبود در اصل آن روابط عاشقانه و پیچیده بین این دو نفر بود و همینطور شخصیت مامان لعیا که خیلی راضی به ازدواج دخترش با یک پاسدار نبود برای من جلب توجه کرد و همه اینها را در کتاب آورده بودم و فخرالسادات تمایل به چاپ اینها نداشت آنهم با این استدلال که مشخص نبود در شهری سنتی مانند زنجان یا بین دوستان و آشنایان چه اتفاقی خواهد افتاد و چه قضاوتی خواهند کرد.
به فخرالسادات گفتم وقتی کتاب «روزهای بی آینه» را خواندی و زنگ زدی که نویسنده این کتاب باید نوشتن کتاب مرا انجام دهد یعنی یک نویسنده چالشی را انتخاب کردی و نمی خواستی کتابتان کلیشه ای باشد و میخواستی کار کتاب شما فراز و نشیب داشته باشد. این مشکل را من با خانم لشکری برای کتاب «روزهای بی آینه» هم داشتم. همینطور این مشکل را با آقای مهدی طهانیان در برای کتاب «همه سیزده سالگیام» هم داشتم. در نهایت راوی های داستان وقتی رضایت دادند و کتاب ها چاپ شد و وقتی بازخوردها را دیدند خودشان اذعان می کردند که اصلا همین مسیر درست بوده و اعتراف می کردند که باید با شجاعت بیشتری اجازه بیان مطالبشان داده میشده است و وقتی تمام واقعیت گفته می شود خواننده بیشتر جذب کتاب می شود.
ایسکانیوز: یعنی خانم فخرالسادات موسوی در ابتدا راضی به چاپ کتاب نبودند و با اصرار شما رضایت به چاپ دادند؟
بله. به ایشان گفتم یک روزی جهاد کردین و با احمد ازدواج کردین. پدر و مادرتان به دلیل مخالفت در مراسم عقد حاضر نشدند و دو نفری سوار ماشین احمد شدین و به تهران آمدین و توسط آقای هاشمی رفسنجانی خطبه عقد شما خوانده شده و الان هم باید جهاد کنید و بگذارید خاطره هایتان بدون سانسور چاپ شود. به نظر من در ادبیات پایداری جایی برای سانسور وجود ندارد و از قبل تر باید چنین بود و راوی های ما فقط یک سبک را در کتاب ها خوانده و در فیلم ها دیده اند و همان را برای ما تعریف می کنند و اگر بخواهیم تولیدات به واقعیت نزدیک تر شود باید آنان را از کلیشه ها دور کنیم و این اتفاق برای خانم موسوی افتاد و امام جمعه زنجان هم وقتی کتاب را مطالعه کردند بازخوردهای خیلی خوبی داشتند و کاملا ذهن ایشان دگرگون شد.
ایسکانیوز: بسیاری از نویسندگانی ادبیات پایداری زمانی که کتابی درباره شهیدی می نویسند با خانواده شهید اخت شده و یک احساس تعلق خاطری پیدا می کنند و به نوعی خود را عضوی از خانواده شهید می دانند و هرچه این تعلق خاطر بیشتر باشد گویا روی انتخاب تک تک کلمات تاثیرگذار خواهد بود. شما این موضوع را نسبت به کتاب «پاییز آمد» و خانواده شهید یوسفی چطور بیان می کنید؟
جا دارد که درباره این سوال ساعت ها صحبت کنیم. من با این خانواده زندگی کردم. وقتی برای مصاحبه به زنجان می رفتم حتی پیش می آمد یک هفته در منزل پسر شهید میماندم و با عروسشان، نوه هایشان و خودشان ارتباط تنگاتنگی برقرار شده بود. منی که ترک زبان نیستم اما زنجان برای من مثل وطن شده و اگر هرچند ماه به زنجان نروم انگار گم کرده ای دارم.
راوی های داستان تک به تک به بخشی از وجود نویسنده تبدیل می شوند. نویسنده ای که بخواهد با رویکرد دغدغه مندی به خانواده شهدا نزدیک شود. آن چیزی که من در زندگی خانواده شهدا به دنبال آن هستم جز با معاشرت و جز با صبوری و زندگی با این عزیزان اتفاق نمی افتد. هرکدام از این شخصیت ها از جمله فخرالسادات موسوی بخشی از وجود خود من است و سعی می کردم در مصاحبه ها او را به چالش بکشم.
این دغدغه ها باعث می شود کتاب واقعی باشد و حتی بسیاری از خانم هایی که محجبه نبودند با بخشی از کتاب که در نشریه ناداستان منتشر شد بسیار ارتباط گرفتند؛ این نشان می دهد زبان بیان ما در مورد شهدا درست نبوده که نتوانستیم ارتباطی با نسل جدید ایجاد کنیم و بسیاری از کتاب ها خوانده نمی شود و زبان امروزی با نسل جدید حرف نمی زنیم.
واقعیت هایی در کتاب وجود دارد که بعضی وقتی متوجه می شوند با تعجب می پرسند واقعا اینها در کتاب چاپ شده و سانسور نشده؟ من می گویم وقتی مغرضانه حرف نزنیم و واقعیت ها گفته شود اصلا چرا باید سانسور وجود داشته باشد؟ و این باعث می شود کتاب کاملا واقعی باشد و بتواند با هر طیفی ارتباط برقرار کند.
ایسکانیوز: «پاییز آمد» اولین کتاب شماست که تقریظ رهبری را داشته است؟
بله. این اتفاق برایم بسیار شیرین است و احساس می کنم این طرز تفکر یعنی فاصله گرفتن از کلیشه ها و بیان دقیق واقعیت ها مورد تایید رهبری هم هست.
انتهای پیام/
نظر شما