به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز، صحبت از زندگی و راه رسم شهدای مدافع حرم در زمان فعلی از جذابیتهای خاص خودش برخوردار است امروز در دورانی قرار داریم که شرایط زندگی باعث شده تا مردم با فضای ایثار و از خودگذشتگی، درهم آمیختگی و ارتباط کمتری داشته باشند. اما با تورق برگ زندگی شهدای مدافع حرم در مییابیم، انسانهایی با گذشتن از تمام شیرینیهای دوران جوانی و زندگی، به صورت داوطبانه برای پاسداری از حریم آل الله به سوریه و عراق شتافتند تا علاوه بر تقویت جبهه مقاومت، برگ زرین دیگری را در تاریخ رقم بزنند و واژه ایثار را بار دیگر معنا کنند. جوانانی که دوران دانشجویی خود را در دانشگاه عشق و ایثار گذارندند و مدارج معنویت را به خوبی طی کردند.
از همین روی بنا داریم تا همانند قطرهای در دریای زندگی این ستارههای درخشان آسمان عشق و ایثار همراه شویم تا بتوانیم گامی کوچکی را برای بازشناسی ابعاد رفتاری و اخلاقی آنها برداریم. در اولین قسمت از پرونده ویژه «آلالههای دانشجو» به سراغ مادر بزرگوار شهید مدافع حرم «قدیر سرلک» رفتیم و با او درباره فرزند شهیدش به گفت و گو نشستیم.
شهید قدیر سرلک متولد ۱۳ شهریورماه ۱۳۶۳ بود که ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه به فیض شهادت نائل آمد. ستوان یکم پاسدار، قدیر سرلک، سالها به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع) سپاه ناحیه شهید محلاتی مشغول خدمت بود. وی همچنین سوابقی از قبیل فرماندهی گروهان ۱۱۵ امام حسین، فرماندهی گردان ۱۱۸ امام حسین، فرماندهی گردان ۱۱۴ امام حسین و ۱۰ سال فرماندهی پایگاه بسیج مسجد ۷۲ تن شهرک رضویه را در کارنامه خود دارد.
در ادامه مشروح گفت و گوی صمیمانه خبرنگار ایسکانیوز با مادر این شهید والا مقام را میخوانید:
کارنامه درخشان
در دوران دفاع مقدس همیشه دست ۳ فرزندم را میگرفتم به مراسم تشییع شهدا میرفتم. وقتی به خانه بر میگشتم همیشه به حال خانواده این شهدا گریه میکردم و یکی از آرزوهایم این بود که در این دنیا شرمنده خانواده شهدا نشوم و بتوانم راه آنها را ادامه دهم. از خدا میخواستم که خدا به من کمک کند تا بتوانم فرزندان صالح تربیت کنم که راه شهدا را ادامه دهند و به جامعه خدمت کنند.
در آن دوره ما زندگی سختی را داشتیم و من خودم بچهها را به مدرسه میبردم و بر میگرداندم. به غیر از قدیر که از همان اول بسیار شجاع بود، برای بقیه فرزندانم در مدرسه میماندم تا کلاسشان تمام شود.
قدیر زمانی که در خانه بود توجه کمی به درس و مشق داشت اما همیشه نمراتش عالی بود. یعنی تمام درسهای خود را سرکلاس یاد میگرفت. مشقهای خود را با دو دست و با سرعت بسیار زیاد مینوشت به طوری که من همیشه از این موضوع متعجب بودم که چگونه میتواند این کار را انجام دهد. او بعد از مدرسه نزد پدرش که تعمیرکار ماشین بود میرفت و کار میکرد. یعنی بچه ای نبود که وقت خود را تلف کند و بی هدف بگذراند.
یک روز رفتم کارنامه قدیر را گرفتم و دیدم ۷ تا از درسهای خود را تجدید شده است. با ناراحتی بسیار زیاد به خانه برگشتم. در مسیر بازگشت بودم که دیدم قدیر با چند بچه که از او کوچک تر بودند مشغول توپ بازی است؛ صدایش کردم و با عصبانیت گفتم که آفرین قدیر گل کاشتی! وقتی قدیر به خانه آمد یک سیلی محکم به او زدم و هیچی نگفت و فقط به دیوار تکیه داد.
یک دفعه قدیر رو به من کرد و گفت مادر به اسم پدر این کارنامه نگاه کردی؟ دقت کردم و دیدم اسم پدر این کارنامه با اسم پدر قدیر متفاوت است. قدیر گفت که یک فرد دیگری به نام قدیر سرلک در مدرسه حضور دارد که از لحاظ درسی در سطح خوبی نبود و این کارنامه متعلق به او بوده است. وقتی قدیر این را گفت من به شدت از برخوردی که داشتم پشیمان شدم و همواره خودم را به خاطر این حرکت سرزنش میکنم.
پاسدار خون حسین(ع)
قدیر سال ۸۲ بعد از گرفتن مدرک دیپلم جذب سپاه شد؛ البته قبل از این که دیپلمش را هم بگیرد در سپاه فعالیتهای فنی از جمله برق کشی داشت. برای گذارندن دوران خدمت خود به مدت ۲ سال به تبریز اعزام شد. زمانی که میخواست به تبریز برود، من و پدرش او را به پادگان سه راه تختی رساندیم اما جدا شدن از قدیر برای ما بسیار سخت بود به طوری که از خانه تا پادگان سه راه تختی گریه کردم. پدرش به او گفت یکی از آرزوهای ما این است که خدمت گذار ملت و رهبرت باشی چرا که این موضوع افتخار بسیار بزرگی برای من محسوب میشود.
قدیر بعد از مدتی به خاطر شرکت در مسابقات رزمی تهران بازگشت. بعد مسابقات گفت که با رتبه بسیار خوب در دانشگاه قبول شدهام. البته تردید داشت که درسش را ادامه دهد و یا کار خود را در سپاه پیگیری کند. البته از اول من دوست داشتم که قدیر پاسدار باشد البته پاسداری که بتواند از خانه امام حسین(ع) پاسداری کند. با این اوصاف اما قدیر دوست داشت که درسش را ادامه دهد.
۱۸ ماه بعد قدیر از دوره آموزشی برگشت و او را به پادگان ۲۷ محمد رسول الله(ص) انتقال دادند. او همزمان در رشته برق صنعتی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شرق ادامه تحصیل داد.
عکسی برای شهادت
یک روز دیدم که قدیر دارد با پدرش درباره اتفاقاتی در محل کارش افتاده بود صحبت میکرد. قدیر به پدرش گفت که امروز در محل کارش با سردار احمد کاظمی عکس انداخته است و از این موضوع بسیار خوشحال بود. من هم به او گفتم به امید خدا تو هم یک روزی برای خودت سردار میشوی زیرا فکر میکردم که قدیر برای این موضوع انقدر خوشحال شده است. اما قدیر گفت که من برای سرداری عکس ننداختهام بلکه این عکس را برای شهادت انداختهام. از قرار معلوم سردار کاظمی به او گفته بود که هرکس با من عکس بندازد عاقبتش به شهادت ختم میشود. در همین لحظات بود که سینی غذا به صورت ناخواسته از دستم افتاد و روی فرش ریخت. به او گفتم که قدیرجان من تو را بزرگ نکردهام که انقدر زود شهید شوی چرا که تو هنوز باید به کشور و مملکت و حضرت آقا خدمت کنی. قدیر در جواب من گفت که اگر خدا بخواهد در شهادت را طوری باز میکند که ما حتی فکرش را هم نمیکنیم.
گذران زندگی با ۷۰۰ هزارتومان
قدیر بعد از مدتی ازدواج کرد و خوشبختانه زندگی بسیار خوبی با همسرش داشت. البته هفتهای ۲ روز دانشگاه میرفت و بیشتر اوقات هم ماموریت کاری بود. همین موضوع سبب شد تا همسرش بیشتر مواقع تنها باشد. قدیر برخی مواقع تا ۱ شب کار میکرد و وقتی به خانه میآمد پدرش به او می گفت که تو چند جا کار میکنی؟ قدیر قسم میخورد که بخدا من یک جا کار میکنم و فقط از یک جا حقوق میگیرم. اما ما دوست داشتیم که قدیر را بیشتر ببنیم.
حقوق قدیر در سال ۱۳۹۱ حدود ۷۰۰ هزارتومان بود و با همین مقدار زندگی خود را میگذارند. البته وام هم می گرفت ولی میانگین حقوقی که با کسورات دریافت میکرد، همین مقدار بود. او میگفت چون ۲ روز در هفته دانشگاه هستم، باید چندین ساعت اضافه کار بمانم تا حقوقی که میگیرم حلال باشد تا خدایی نکرده روز قیامت مدیون نشوم و پیش حضرت زهرا(س) رو سیاه نشوم.
پرواز به سمت سوریه
ماموریتهای قدیر در سالهای آخر بسیار زیاد شده بود ما اصلا قدیر را نمیدیدیم. یکی از ماموریتهای قدیر ۴۵ روز طول کشید که بعدا متوجه شدیم سوریه بوده است. قدیر هیچ گاه از سوریه رفتن با من صحبت نمیکرد و فقط میگفت به ماموریت میروم. دامادم به من زنگ زد گفت قدیر از ماموریت برگشته است اما گوشی تلفنش آنتن نمیداد که با او تماس بگیرم. ساعت ۱ نصف شب بود که به او زنگ زدم و گفت به خانه رسیدهام و امشب پیش همسرم میمانم.
فردای آن شب همه در خانه ما جمع شدند. وقتی قدیر را دیدم چهرهاش به شدت سوخته و لاغر شده بود. نشستم کنارش و دیدم که داخل گوش قدیر پنبهای قرار گرفته است اما وقتی در این باره سوال کردم جواب درستی نداد و گفت در ماموریت گرمسار بودهام و گوشم را پشه نیش زده است. اما بعد از شهادت متوجه شدیم که این جراحت به دلیل اثرات ناشی از انفجار بوده است. بعد از این موضوع نیز چندین بار قدیر را با جراحت زخم دیده بودم اما هیچ گاه از دلایل این جراجات به من چیزی نگفت.
قدیر روز اولی که جذب سپاه شد به ما گفت که هیچ وقت از من سوال نکنید که کجا هستم و کجا میروم به همین دلیل هم ما بعد از شهادتش از طریق سردار اسداللهی متوجه شدیم که سوریه بوده است.
آخرین ماموریت
زمانی که قدیر میخواست به آخرین ماموریت برود برای من بسیار سخت بود و دلشوره فراوان داشتم. انگار این ماموریت با دیگر ماموریتهای قدیر فرق داشت. آنقدر حس بدی داشتم که میخواستم به قدیر بگویم که از کارش استعفا بدهد زیرا که فکر میکردم دارم قدیر را از دست میدهم. هنگام رفتن از زیر قرآن ردش کردم و به او گفتم که باید بعد از آمدنش به زیارت امام رضا(ع) برویم. قدیر را از زیر قرآن رد کردم و خم شد تا دستم را ببوسد و من هم گردنش را بوسیدم.
بعد از گذشت ۵ روز با شمارهای ناشناس به من زنگ زد و ازش پرسیدم کی برمیگردی؟ او در جواب گفت توکل بر خدا خیلی زود بر میگردم. انگار این ماموریت قدیر با دیگر ماموریت هایش فرق داشت و من به شدت دلشوره داشتم. قدیر به من گفت که ۱۰ هفته بشمار و من از این ۱۰ هفته باز میگردم.
۲۱ محرم سال ۹۴ قدیر مجروح شده و چندروزی در بیمارستانهای صحرایی منطقه جنگی بستری شده بود. شهید اسداللهی به او گفته بود که برای درمان باید به تهران برگردی اما او قبول نکرده و گفته بود نیروهایم را در این شرایط بحرانی تنها نخواهم گذاشت. هفته آخر چندین بار تماس تلفنی داشتیم و جویای احوال ما بود.
۲ روز قبل از شهادت نزدیک ظهر بود که قدیر تماس گرفت و با نگرانی از او خواستم که سریع تر برگردد. قدیر ۳ بار پشت سرهم گفت ان شاءالله و توکل برخدا. شب آن روز برای من بسیار شب بدی بود و من چندین بار خواب قدیر را دیدم و به هیچ وجه آرام و قرار نداشتم. صبح که شد به مزار شهدای گمنام رفتم تا مقداری از میزان نگرانی و استرسی که داشتم کاسته شود. در مسیر برگشت نزدیک خانه که رسیدم دیدم قدیر از انتهای کوچه دارد به سمت بالا میآید. اما زمانی که به سمتش رفتم در یک آن قدیر از جلوی نظرم ناپدید شد. درواقع نگرانیهای من باعث شده بود یک لحظه قدیر را در ذهنم تصور کنم.
ساعت ۷ صبح روز شهادت قدیر، دامادم که از نیروهای سپاه بود به همراه چند نفر دیگر پیگیر وضعیت قدیر شدند و من هم بسیار نگران بودم و دلشوره داشتم. همه از شهادت قدیر خبر داشتند و فقط من و پدرش و خواهر و بردارانش از این موضوع بی خبر بودیم. ساعت ۹ صبح زن برادر شهید بابایی به منزل ما آمد و حال چندان خوبی هم نداشت. او سراغ قدیر را گرفت و من هم اظهار بی اطلاعی کردم. او گفت که یکی از دوستان قدیر او را در سوریه دیده است. آن زمان بود که من متعجب شدم و در ابتدا این موضوع را باور نمیکردم.
به قصد دیدن مجتبی دوست قدیر از منزل خارج شدم که دیدم داخل کوچه مملو از جمعیت است. اما هیچکس نمیتواند خبر شهادت قدیر را به من بدهد. برگشتم داخل خانه، همان زمان بود که همسرم هم رسید و او هم از هیچ چیزی خبر نداشت. یک لحظه دیدم که درخانه باز شد و تمام فامیل وارد خانه شدند. همان زمان بود که خبر شهادت قدیر را به من دادند.
هم رزمانش گفتند که قدیر هنگام برگشت از منطقه جنگی، چندین خمپاره ۶۰ را در خودرو حمل میکرده است ناگهان ماشنیش با موشک مورد اصابت قرار میگیرد.
شهیدِ اربا اربا
قدیر سر همان قولی که داده بود ایستاد و دقیقا بعد از ۱۰ هفته بازگشت. اما با بدنی پاره پاره و اربا اربا روی دوش هم رزمانش برگشت و من هیچ وقت نتوانستم پیکر او را ببینم.
من هیچ وقت از این که قدیر در راه اسلام شهید شد پشیمان نیستم اما قدیر زود رفت و ای کاش بیشتر پیش ما میماند. امانت داری، فروتنی و ایمان، سه ویژگی بارز قدیر بود که باعث شد همه شیفته او شوند.
اگر ۱۰ فرزند مانند قدیر داشتم بازهم تقدیم انقلاب میکردم؛ انقلابی که پرچمدار آن امام زمان(عج) و رهبر آن حضرت آیت الله خامنهای است که امیدوارم هرچه زودتر این پرچم به دست صاحب اصلی آن برسد.
انتهای پیام/
نظر شما