به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز، صحبت از زندگی و راه رسم شهدای مدافع حرم در زمان فعلی از جذابیتهای خاص خودش برخوردار است امروز در دورانی قرار داریم که شرایط زندگی باعث شده تا مردم با فضای ایثار و از خودگذشتگی، درهم آمیختگی و ارتباط کمتری داشته باشند. اما با تورق برگ زندگی شهدای مدافع حرم در مییابیم، انسانهایی با گذشتن از تمام شیرینیهای دوران جوانی و زندگی، به صورت داوطبانه برای پاسداری از حریم آل الله به سوریه و عراق شتافتند تا علاوه بر تقویت جبهه مقاومت، برگ زرین دیگری را در تاریخ رقم بزنند و واژه ایثار را بار دیگر معنا کنند. جوانانی که دوران دانشجویی خود را در دانشگاه عشق و ایثار گذارندند و مدارج معنویت را به خوبی طی کردند.
از همین روی بنا داریم تا همانند قطرهای در دریای زندگی این ستارههای درخشان آسمان عشق و ایثار همراه شویم تا بتوانیم گامی کوچکی را برای بازشناسی ابعاد رفتاری و اخلاقی آنها برداریم. در دومین قسمت از پرونده ویژه «آلالههای دانشجو» با مادر شهید مدافع حرم «علیرضا فرامرزی» به گفت وگو نشستیم تا همراه با احساسات مادرانه او، ابعاد بیشتری زندگی این شهید والا مقام را در یابیم.
شهید محسن فرامرزی از اعضای تیم حفاظت آیتالله امامی کاشانی امام جمعه تهران بود، در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و طی عملیات مستشاری به دست تروریستهای تکفیری در سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
در ادامه مشروح گفت وگوی ایسکانیوز با مادر این شهید را میخوانید:
مرد خانه بعد از پدر
محسن در دوران بچگی شیطنت نداشت و بسیار مظلوم بود و مظلومانه هم شهید شد. همیشه یک پارچه به دست به دستش میگرفت و با همان پارچه برای خودش بازی میکرد. همیشه یک گوشهای از اتاق برای خودش به تنهایی بازی میکرد تا از خستگی خوابش میبرد. معلمان مدرسه هم همیشه از محسن رضایت داشتند چرا که علاوه بر ادب و اخلاق، درسش بسیار خوب بود. محسن در مقایسه با همسن و سالهای خودش بسیار ساکت و آرام بود و شیطنت خاصی نداشت.
دوم راهنمایی بود که پدرش را از دست داد و گفت دیگر به مدرسه نخواهد رفت. محسن به دنبال کار کردن بود و بعد از پدرش تمایلی به ادامه تحصیل نداشت؛ به همین دلیل در همان سنین نوجوانی به کار کردن مشغول شد. ابتدا کار خود را با فروختن سیم ظرفشویی آغاز کرد و بعد چندسال به کار تعمیر لوله آب و گاز مشغول شد. محسن 2 ماه مانده بود به امتحانات پایان ترم، به من گفت که میخواهد درسش را ادامه دهد و قول داد که امتحانات پایان ترم را با موفقیت پشت سر بگذارد. همین اتفاق هم افتاد و توانست تمامی درسهای خود را با نمره قبولی بگذارند و مدرک دیپلمش را بگیرد.
دائم الوضو حتی در خانه
محسن بعد از دیپلمش میخواست درس طلبگی بخواند اما من مانع او شدم؛ اما با رفتنش به سپاه پاسداران موافقت کردم و در سن 18 سالگی وارد سپاه شد. محسن همزمان با ورود به سپاه درسش را هم میخواند و علاوه بر کارکردن ادامه تحصیل داد. او 2 سال در سپاه استان اصفهان فعال بود و پس گذارندن این دوره به تهران برگشت.
او نماز را خودش یاد گرفت و موضوعات مذهبی و واجبات بسیار تقید داشت؛ به طوری که بدون وضو هیچ جا نمیرفت و حتی در خانهام همیشه وضو داشت. محسن همیشه در مسجد محله حضور داشت و در حسینیه بیت الزهرا(س) فعالیت بسیار زیادی داشت و همراه با برادرش به پایگاه بسیج میرفت.
من همیشه او را به رفتن به مسجد و هیئت تشویق میکردم به طوری که از کلاس پنجم دبستان، بدون این که حتی من به او بگویم در مسجد و هیئت فعال بود.
بار سفر به سوریه
محسن هیچ گاه از سوریه رفتنش به ما هیچ چیزی نگفت و من از این موضوع بی خبر بودم؛ یک روز به خانه دخترم رفتم و دیدم درحال گریه کردن است. علت گریهاش را سوال کردم و او در جواب گفت: «دیدی محسن به سوریه رفت؟»من با تعجب و حیران به او نگاه کردم و به هیچ وجه باورم نمیشد محسن به سوریه رفته باشد. در همان موقع با منزل او تماس گرفتم که پسر کوچکش تلفن را برداشت؛ او به من گفت بابا به سوریه رفت تا شهید شود. بعد از این تماس دیگر مطمئن شدم که محسن به سوریه رفته است و ما از این موضوع بی خبر بودیم.
وقتی موضوع را متوجه شدم، بسیار ناراحت بودم و بیشتر مواقع گریه میکردم؛ از خداوند فقط میخواستم محسن سالم برگردد و اتفاقی برایش نیفتد. در مدتی که سوریه بود چندین بار تماس تلفنی داشتیم و من همیشه جویای احوال او بودم. یک روز با من تماس گرفت و از من درباره مدت زمان نبودنش سوال کرد؛ من در جواب گفتم که 27 روز از رفتنت گذشته است و من تمام روزهای نبودنت را میشمارم. نذر کرده بودم بعد از این که محسن از سوریه برگشت برای او قربانی کنم و بین فامیل توزیع کنم اما او برنگشت.
یلدای پر از دلهره
محسن یک روز مانده بوده به شب یلدا دیگر با من تماس نگرفت. من به خانه پسرم رفتم اما تا صبح از درد پا و دست نتوانستم بخوابم. آن شب دلشوره و نگرانی عجیبی داشتم و حتی یک لحظه هم نمیتوانستم چشمم روی هم بگذارم. نزدیک صبح بود که بالاخره خوابم برد اما در حین خواب و بیداری، محسن را بالای سر خودم حس کردم که 3 بار من را صدا زد و گفت من سوریه برگشتهام. اما وقتی بیدار شدم هیچکس را ندیدم.
ساعت 6 صبح زنگ در به صدا درآمد و برادر محسن وارد خانه شد؛ رنگ صورت او زرد شده بود و بسیار ناراحت و نگران بود. او با نگرانی به من گفت که امروز مهمان داریم و باید برای آنها غذا بپذیم. اما من متوجه شدم که از موضوعی نگران شده و دست و پای خود را گم کرده است. همان لحظه من از خانه خارج شدم و دیدم تعدادی از همسایهها و دوستان و آشنایان درب خانه ما تجمع کردهاند.
دلم به شدت شور زد و گفتم حتما برای محسن اتفاق بدی افتاده است. اما دامادم گفت نه نگران نباش هیچ اتفاقی نیفتاده و ما اینجا آمدیم تا از خانه شما به عروسی برویم. آن روز ما عروسی دعوت بودیم و به همین دلیل من حرفهای دامادم را باور کردم؛ با این حال اما هنوز دلم شور میزد و به شدت نگران بودم. حدود 3 بعد از ظهر بود که مردم درخانه ما تجمع کردند و من متوجه شدم محسن شهید شده است.
پیکر محسن در محل اقامه نماز جمعه نازی آباد بود و همه باهم به آنجا رفتیم. نمازش را همان جا خواندند مراسم تشییع پیکر او با حضور چشمگیر مردم برگزار شد.
ضامن آهو آمد
من در روز تشییع بالای تابوت محسن رفتم و برای آخرین بار صورت او را دیدم؛ اما نگذاشتند که بدنش را ببینم زیرا از قرار ملعوم، محسن از ناحیه پهلو تیر خورده بود. محسن به روضه حضرت زهرا(س) علاقه زیادی داشت و شاید تیرخوردن او از پهلو بی ارتباط با این موضوع نباشد.
محسن عاشق امام رضا(ع) و همیشه میگفت که ایشان در لحظات آخر به دیدارم خواهم آمد. همین موضوع نیز اتفاق افتاد و به گفته چندتن از همرزمانش در سوریه، لحظات آخر محسن دست به سینه به امام رضا سلام میدهد و بعد به شهادت میرسد.
آن لحظهای که برای آخرین بار پیکر محسن را دیدم، دست و پای خودم را گم کرده بودم و یاد آن روزهایی افتادم که با سختی و بدون پدر او را بزرگ کردم و حالا در تابوت افتاده بود. من بعد از خدا امیدم به برادر و خواهر محسن است و غیر از آنها هیچکس را در این دنیا ندارم.
من به خاطر زخم زبانها، موضوع سوریه رفتن محسن را برای هیچکس بازگو نکردم چرا که زخم زبانهای زیادی را درباره مدافعان حرم شنیده بودم. در آن زمان برخی میگفتند که مدافعان حرم به خطر پول به سوریه میروند اما خدا شاهد است که ما از هیچ جایی پول دریافت نکردهایم.
خوشحالم از این که جای محسن خوب است اما هیچ مادری حاضر نیست که جان فرزندنش را با پول عوض کند. فرزند من را حضرت زهرا خرید و مظلومانه شهید شد.
انتهای پیام/
نظر شما