به گزارش خبرنگار فرهنگی ایسکانیوز، «کونیکو یامامورا» (سبا بابایی) مادر شهید محمد بابایی متولد سال ۱۳۱۷ بود که یکی از دو پسرش در عملیات والفجر یک به فیض شهادت نایل آمد، کونیکا یامامورا ابتدا مثل خیلی از ژاپنیهای دیگر دین بودایی داشت که پس از آشنایی و ازدواج با یک تاجر ایرانی، سالها قبل از انقلاب اسلامی ایران به دین اسلام مشرف میشود و فرزند دومش را که متولد سال ۱۳۴۲ در ایران بود، راهی دفاع مقدس میکند. فرزندی که به تعبیر او جزو سربازان در گهواره امام خمینی(ره) درآن روزهای سخت سال ۴۲بوده ولی سالها بعد در جبههها به ایفای نقش واقعی خود پرداخته بود؛ نکتهای که این مادر شهید از آن به خوبی یاد میکرد.
هرچند کونیکا ژاپنیالاصل بود اما با فرهنگ ایرانی اسلامی و انقلابی رابطهای عمیق و ریشهای داشت؛ از حجاب با چادر گرفته تا تسلط اش به برخی آیات قرآن کریم. او میگفت:"خانواده شهدا و کسانی که در جنگ بودند باید صحبت کنند تا نسل جوان آگاه شوند و درک کنند چرا این افراد شهید یا جانباز شدند، اینها وظیفه دارند که صحبت کنند یا نوشته شود... " کونیکا در ۶۵ سالگی از وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ایران بازنشسته می شود ولی هنوز تا۸۰ سالگی به فعالیت خود ادامه میدهد و داوطلبانه از جانبازان شیمیایی حمایت میکند و برای آشنایی بچه های دبستانی با فرهنگ دفاع مقدس و آموزش آنها از تلاش و کوشش دست بر نمیدارد.
بیشتر بخوانید:
مادر ژاپنی شهید محمد بابایی درگذشت
زندگی پر فراز و نشیب این زن ۸۴ساله برای نویسندگان و اهالی رسانه موضوعی جذاب و پرچالش بود که بارها از او نقل خاطره میکردند. سبا بابایی از نحوه ازدواج، مسلمان شدن و مهاجرتش به ایران خاطرات مختلفی روایت میکرد که حالا بر صفحه شیرزنان مقاومت ایران نقش بسته است. بخشی از روایتهای او از اسلام آوردنش در ادامه میآید:
من در کشور ژاپن و استان کیوتو در شهر آشیا به دنیا آمدم، تقریباً ۲۱ سال داشتم که در یک آموزشگاه زبان انگلیسی با جوان ایرانی آشنا شدم که برای تجارت به ژاپن آمده بود. آقای بابایی که بعداً همسرم شد، مدرس زبان انگلیسی در آموزشگاهی بود که من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شدیم، شغل اصلی او تجارت بود. آقای بابایی از ژاپن ظروف چینی و پارچه، از چین هم چای وارد میکرد، بیشتر کارش در ژاپن، کره، آلمان و زمان کمی هم در ایتالیا بود.
نظرم در مورد او مثبت بود زیرا دیده بودم او بسیار صادقانه صحبت میکند و هیچ وقت دروغ نمیگفت و بسیار هم خوشاخلاق بود، اما نمیدانستم مسلمان کیست، فقط میدیدم سر کلاس موقع نماز که میشود در گوشهای از کلاس میایستد و نماز میخواند، در حین آشنایی با او با دین اسلام هم آشنا و مسلمان شدم، بعداً با همسرم ازدواج کردیم.
پیش از آن هم من در ظاهر دینم بودایی بود ولی اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و چون مادربزرگم این کار را انجام میداد من هم تقلید میکردم اما نمیدانستم برای چه این کارها را باید انجام دهم و مفهوم دعایی که او میخواند را نمیدانستم. خیلی از کسانی که در ژاپن بودایی هستند فقط ظاهراً به این دین معتقدند مانند ایران که ممکن است خیلیها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه دینی است.
زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسی سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی روبهرو میشدم به او تعظیم میکردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم، به او میگفتم "برای چه باید سجده کنم؟! برای چهکسی؟"، و همسرم توضیح میداد "ما انسانها در برابر کسی که اینهمه نعمت به ما عطا کرده است هیچ هستیم، حال آنکه تو به کسی که نعمتی به تو نداده است تعظیم میکنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنیم."، من وقتی این کار را کردم کاملاً فهمیدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن میشود، این موضوع برای من بسیار جالب بود.
اگر همانطور که در ژاپن زندگی میکردم باز هم به زندگی ادامه میدادم چیزی درباره اسلام و خدا نمیدانستم اما شکر میکنم که آقای بابایی من را با اسلام آشنا کرد، هر چه بیشتر آشنا میشوم از گذشته زندگی خودم تعجب میکنم.
وقتی صحبت از ازدواج با یک ایرانی به میان آمد خانواده اول کمی مقاومت کردند، آن زمانها مردم ژاپن ذهنیت بدی نسبت به خارجیها داشتند و اگر یک ژاپنی با خارجی ازدواج میکرد این را برای خانواده آبروریزی میدانستند، همینکه پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پُر بهسراغم آمد و درحالی که پدر و مادرم میشنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت؛ "تو هیچ میفهمی زندگی با یک مسلمان چه سختیهایی دارد؟! آنها هر گوشتی نمیخورند! شراب نمیخورند! اصلاً تو میدانی ایران کجای دنیاست که میخواهی خاک آبا و اجدادیات را بهخاطرش ترک کنی؟!"...، بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همانجا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم میکرد، ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد... .
با وجود این مقاومتها با اسدالله بابایی ازدواج کردم. بعد از ازدواج یک سال در شهر کوبه در ژاپن ماندیم. وقتی فرزند اولم به دنیا آمد و ۱۰ماهه شد، به ایران آمدیم. در ایران هم خدا دو فرزند دیگر هم به ما داد: بلقیس و محمد. زمانی که مسلمان شدم، نام امام خمینی(ره) را از همسرم شنیدم، چون او مقلد امام(ره) بود و من هم بعد از مسلمان شدن در احکام دینی از ایشان تقلید میکردم.
فرزند کوچکم محمد وقتی ۱۹ساله بود در عملیات جنگ تحمیلی در منطقه فکه به شهادت رسید. محمد بسیار خوشاخلاق و مهربان بود و این صفت را از پدرش بهارث برده بود، همیشه هم دلش میخواست جلودار مبارزه باشد و از قافله مبارزان اسلام عقب نیفتد. او مانند بسیاری از پسران نوجوان آن زمان عاشق اسلام و امام خمینی(ره) بود. اوضاع اقتصادی خانواده ما در حد خوبی بود و محمد از نظر مادی کمبودی نداشت. محمد ترجیح میداد که در کنار بقیه جوانان از اسلام و ایران دفاع کند. من هم محمد را برای حضور در جبههها یاری میکردم و حالا هم از اینکه پسرم در دفاع از ایران و اسلام شهید شده احساس رضایت میکنم.
سرانجام، «کونیکو یامامورا» (سبا بابایی) مادر شهید محمد بابایی که از چندی قبل بهعلت ضایعه تنفسی در بیمارستان خاتم الانبیا(ص) بستری بود، جمعه ۱۰ تیرماه ۱۴۰۱ دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. او تنها مادر شهید دفاع مقدس با اصالت ژاپنی است.
انتهای پیام/
نظر شما