«خال سیاه عربی» ترکیبی از خاطرات کودکی و سفر حج حامد عسکری

کتاب «خال سیاه عربی» سفرنامه‌ای است که به قلم حامد عسگری نگارش و توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسیده است.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر ایسکانیوز، حامد عسکری شاعر و نویسنده پس از سفر حج تمتع خود کتابی به نام «خال سیاه عربی» را در قالب سفرنامه به رشته تحریر در آورده و انتشارات امیرکبیر این کتاب را در ۲۳۷ صفحه به چاپ رسانده است.

عسکری برخلاف تصور خواننده از همان ابتدا داستانش را به نحوی خاص و جدید شروع می کند، چنان که خواننده انتظار دارد داستان از ورود نویسنده به حجاز آغاز شود اما عسکری با خاطرات دوران کودکی اش و تصوراتش از خدا شروع به نوشتن می کند و ابتدا نویسنده را با ذهنیات و تصورات خودش آشنا می کند. عسکری در حادثه ی دلخراش زلزله‌ی بم بسیاری از نزدیکان خود را از دست داده و پس از آن برای ادامه تحصیل به تهران رفت و شاید به همین دلیل باشد که خانواده و به خصوص مادر در داستانش نقش پر رنگی دارند همچنین که می‌توان نشانه‌های زیادی را در این کتاب پیدا کرد که حاکی از تعلق خاطر نویسنده به شهر مادری‌اش یعنی بم است.

بنا بر اظهارات خود نویسنده در مصاحبه ای که با یک شبکه خبری انجام داده بود، وی سعی داشته که تنها تجربیات شخصی خود را از یک اتفاق بزرگ بنویسد و مطالب به دور از هرگونه پیش داوری و یا تعصبی باشد. این کتاب تنها یک ماه پس از چاپ نخست توانست به چاپ پنجم برسد.

در بخشی از کتاب «خال سیاه عربی» امده است:

خدا... این واژه، این مفهوم، بزرگ‌ترین پرسشی بود که در دوران کودکی برای من به وجود آمد. این مفهوم، این قدرت، این نور، این حقیقت، این هرچه که می‌باشد، چه کسی است؟ از کجا آمده است؟ وظیفه او نسبت به من چیست و وظیفه من نسبت به او چیست؟

خدا را در اولین سال‌های کودکی از دیدگاه‌های متعددی مشاهده کردم. عینک اول، عینک معلمان دینی‌ام بود. خدای آن معلمان دینی به همان اندازه تند و سخت‌گیر بود که خودشان بودند. او چون یک نظام نهاده بود، مثل قوانین دقیق و زمان‌بندی‌های مدرسه، اگر کسی اشتباهی انجام می‌داد، عذاب و عقاب داشت، تنبیهی که از مدرسه هم سخت‌تر بود و هر خطا کوچکی باعث تحمل آتش جهنم و سنگینی‌های سیاه می‌شد. این خدا به نوعی بی‌تحمل و عصبانی بود و همین سبب برخی از رفتارهای منفی من می‌شد. از این خدا واقعاً ترسیدم.

عینک دوم، عینک مادرم بود. این خدا مانند مادرم بود؛ مهربان، صمیمی و همیشه در چشمان و صدایش یک قطره احساس بغضی بود. به این خدا علاقه زیادی داشتم. اگر اشتباه می‌کردم، از من ناراحت می‌شد، اما با یک جمله معذرت‌خواهی، یک «دوستت دارم، خدا»، یا حتی یک «مگه چندتا پسر داری که باهام حرف نمی‌زنی؟»، دلش را می‌گشود، دستم را می‌گرفت و با لبخند می‌گفت: «پسر خوبی باش! من ناراحت می‌شوم که سر تو فریاد بزنم.

کد خبر: 1232347

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =