به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز، صحبت از زندگی و راه رسم شهدای مدافع حرم در زمان فعلی از جذابیتهای خاص خودش برخوردار است امروز در دورانی قرار داریم که شرایط زندگی باعث شده تا مردم با فضای ایثار و از خودگذشتگی، درهم آمیختگی و ارتباط کمتری داشته باشند. اما با تورق برگ زندگی شهدای مدافع حرم در مییابیم، انسانهایی با گذشتن از تمام شیرینیهای دوران جوانی و زندگی، به صورت داوطبانه برای پاسداری از حریم آل الله به سوریه و عراق شتافتند تا علاوه بر تقویت جبهه مقاومت، برگ زرین دیگری را در تاریخ رقم بزنند و واژه ایثار را بار دیگر معنا کنند. جوانانی که دوران دانشجویی خود را در دانشگاه عشق و ایثار گذارندند و مدارج معنویت را به خوبی طی کردند.
از همین روی بنا داریم تا همانند قطرهای در دریای زندگی این ستارههای درخشان آسمان عشق و ایثار همراه شویم تا بتوانیم گامی کوچکی را برای بازشناسی ابعاد رفتاری و اخلاقی آنها برداریم. در چهارمین قسمت از پرونده ویژه «آلالههای دانشجو» به سراغ مادر شهید مدافع حرم «مجید رضایی» رفتیم و با او درباره فرزند شهیدش به گفت و گو نشستیم.
مجیدرضایی جوانی از تبار افغانستان و از اعضای لشکر فاطمیون بود که در که سن ۲۳ سالگی در جریان دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) در کشور سوریه، توسط تروریستهای تکفیری به فیض شهادت نائل آمد. در ادامه مشروح گفت و گوی خبرنگار ایسکانیوز با این شهید والا مقام را میخوانید:
دوران سخت کودکی
دوران بچگی مجید بسیار سخت بود؛ به طوری که وقتی به دنیا آمد، پزشکان او را به دلیل ضعت جسمانی به من ندادند و چندروز در بیمارستان و داخل دستگاه ماند. پزشکان بعد از چندروزبه ما اطلاع دادند که روده مجید آسیب جدی دیده است و به سرعت باید عمل شود. جراحی مجید انجام شد و بعد از ۱۲ روز وقتی ناحیه شکم او را دیدم، متوجه شدم که شکم او را از دو طرف باز کرده بودند روده آسیب دیده را ترمیم کرده بودند.
مجید تا سن یک سالگی ۶ بار تحت عمل جراحی قرار گرفت و بخیههای شکمش چندین بار عفونت کرده بود. برخی مواقع آنقدر وضعیت بحرانی میشد که هیچ امیدی به زنده ماندن او نداشتم. اما خدا مجید را نگه داشت تا در مسیر الهی از دنیا برود.
با تمام این سختی ها اما به تدریج مجید بزرگ شد و زمان مدرسه رفتنش فرا رسید. در آن زمان مدارس دولتی اتباع افغانستانی را ثبت نام نمیکردند و لذا مجبور شدم او را به یکی از مدارسی که اتباع افغانستانی را ثبت نام میکردند ببرم. بعد از آن گویا قوانین تغییر کرد و توانستم او را برای گذراندن دوران دبستان در یکی از مدارس تهران در منطقه شوش ثبت نام کنم. او تا چهارم ابتدایی را در همان مدرسه درس خواند اما برای سال پنجم، بار دیگر اجازه ماندن اتباع را در مدرسه ندادند و مجبور شد مدرسه خود را عوض کند.
متاسفانه مجید برای درس خواندن بسیار اذیت شد و هرکس دیگری جای او بود، امکان داشت ترک تحصیل کند. اما پافشاری ما و علاقه خودش موجب شد تا همچنان تحصیل خود را ادامه دهد.
سینه زنِ سیدالشهدا
مجید از همان دوران کودکی به هیئت و مسجد علاقه داشت؛ برخی مواقع شبها دیر به خانه میآمد و وقتی علت را از او سوال میکردم، میگفت با دوستانم مسجد بودهام. من در خانوادهای مذهبی بزرگ شدهام و پدرم همیشه ما را به رعایت اصول دینی و شرعی دعوت و تشویق میکرد. همین موضوع سبب شد تا مجید هم در یک فضای مذهبی و در چارچوب قواعد اسلامی بزرگ شود.
فرزندم عاشق هیئت و مسجد بود؛ ایام عزاداری محرم و صفر طوری سینه زنی میکرد که سینهاش زخم میشد. مجید برروی نماز و انجام واجبات بسیار حساس بود و حتی لحظهای واجبات را ترک نمیکرد. البته من هم او را به این امور تشویق میکردم و همواره در مسیر دین، مشوق او بودم. او در میان دوستانش نیز به رعایت اصول دینی معروف و زبان زد بود؛ به ویژه ۳ سال آخر زندگیاش در این مسیر، ثابت قدم تر از گذشته شده بود.
عشق به تحصیل
مجید عاشق درس خواندن بود و به تحصیل علاقه زیادی داشت. با وجود این که از سال پنجم دبستان همزمان با تحصیل کار میکرد، اما لحظهای از درس خواندن خسته نشد و توانست دیپلم خود را با نمرات خوب و بدون تجدید در رشته برق ساختمان بگیرد.
او بعد از گرفتن دیپلم، تصمیم گرفت که تا ۲ سال ترک تحصیل کند و به صورت مداوم کار کند؛ اما بعد از گذشت ۲ سال یعنی اواخر سال۹۳، در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام(ره) ادامه تحصیل داد. در آن زمان دانشگاههای دولتی اتباع افغانستانی را ثبت نام نمیکردند اما خوشبختانه دانشگاه آزاد مجید را پذیرفت و توانست در رشته برق صنعتی ادامه تحصیل دهد.
زمزمههای جهاد
سال ۹۳ بود که مجید گفت برای سوریه نیروهای داوطلب میخواهند و من هم ثبت نام کردهام. من در آن زمان با او مخالفت کردم و نگذاشتم که برود. مجید گفت که من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و مبارزه با تکفیریها باید به سوریه بروم و جلوی کشتار مردم بی گناه را بگیرم. ما به صورت کم و بیش از اخبار سوریه با خبر بودیم و میدانستیم که به حرم حضرت زینب(س) تعرض شده است؛ اما از جزئیات وقایع آنجا اطلاعات کافی نداشتیم.
ما هنوز نمیدانیم که حال و هوای رفتن به سوریه چگونه بر سر مجید زد؛ مجید به هر دری زد که من برای سوریه رفتن قانع کند اما توانست؛ برخی مواقع کاغذی را بر میداشت اسم خودش و تاریخ شهادتش را مینوشت و بعد هم میخندید. او به من میگفت که روزی تو باید این ها را بنویسی و در آن زمان دیگر من نیستم.
از روزی که مجید به شهدای مدافع حرم آشنا شد و فهمید که در سوریه چه خبر است، مسیر زندگی او عوض شد و در مسیر الهی رشد کرد؛ او هرروز صبح زیارت عاشورا میخواند و دعای توسل را نذر میکرد تا بتواند به سوریه برود. او چندین بار برگه اعزام به سوریه را آورد اما من پای آن برگه را امضا نکردم. این ماجرا به مدت ۳ سال طول کشید.
مجید میگفت که روز عاشورا ما نبودیم که از اهل بیت امام حسین(ع) دفاع کنیم اما امروز هستیم و باید هرطور که شده از حرم خواهر ایشان دفاع کنیم تا دست تکفیری به آن نرسد.
رضایت مادر
مجید دیگر من را خسته کرده بود به مدت ۳ سال به طور مداوم برای رفتن به سوریه اصرار میکرد. او به هر طریقی به دنبال این بود تا به سوریه برود برای این موضوع نذر و نیاز کرد. آنقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم برود. ساکش را بستم و از زیر قرآن ردش کردم و از خانه خارج شد. اما وقتی از اطرافیان شنیدم که جنگ در سوریه شدید است، پشیمان شدم. چون این احتمال وجود داشت که دیگر مجید زنده برنگردد.
هرطور که شد مجید را پیدا کردم و او را به خانه بازگرداندم؛ اما او به شدت از این موضوع ناراحت و عصبانی شد و به من گفت تو را به حضرت زینب واگذار کردم. مجید به مدت ۴۰ روز بعد از نماز صبح دعای عهد خواند چرا که در احادیث آمده هرکس ۴۰ صبح دعای عهد را بخواند، از یاران اصلی امام زمان در زمان ظهور خواهد شد. او در این مدت خواب و خوراک نداشت و به شدت لاغر شده بود.
مجید ششم فروردین سال ۹۶ بدون آن که به من خبر بدهد بار دیگر برای رفتن به سوریه ثبت نام میکند؛ مجید در این مدت خیلی اذیت شد و وقتی من این موضوع را دیدم، به حضرت زینب گفتم که اگر فرزند من را طلبیدی، پس کاری کن جوری به سوریه برود که من متوجه نشوم. من طاقت حال بد مجید را نداشتم و نمیتوانستم او را در این وضعیت ببینم. همین اتفاق هم افتاد و مجید ششم فروردین سال ۹۶ بدون آن که به من خبر بدهد، بار دیگر برای رفتن به سوریه ثبت نام کرد.
مجید یک شب به بهانه شمال رفتن با دوستانش از ما خداحافظی کرد و سوریه رفت. فردای آن شب هرچقدر به تلفنش زنگ زدم جواب نداد و متوجه شدم که او به سوریه رفته است. بعد از چندساعت با من تماس گرفت و من نمیخواستم بدون خداحافظی بروم و زنگ زدم که حلالیت بگیرم. پشت تلفن به شدت گریه کردم اما دیگر نمیتوانستم جلوی او بگیرم. به همین دلیل او را به خدا و حضرت زینب(س) سپردم.
در آغوش خدا
مجید در مدت ۴۵ روزی که در سوریه بود، هرروز با ما تماس میگرفت و صحبت میکردیم. او چندین بار به نیابت از ما به زیارت حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) رفت اما به این که فقط پشت خط باشد، راضی نبود. بعد از شهادت متوجه شدیم که به صورت داوطلبانه برای انجام عملیات، به لشکر فاطمیون پیوسته است. به گفته همرزمانش، او همواره میگفت که ما برای خوردن و خوابیدن به سوریه نیامدهایم بلکه برای جنگ و جهاد اینجا هستیم.
او به من گفته بود که نگهبان خطهای تثبیتی است و از این که به لشکر فاطمیون پیوسته است، خبر نداشتم. شب نوزدهم ماه رمضان برای آخرین بار با مجید تلفنی صحبت کردم و تا شب بیست و سوم از او بی خبر بودم. شب بیست و سوم ساعت ۱۱ شب به خواهرش پیام داده بود که مادر بگو برای من پیام صوتی بفرستد. من در این پیام به او گفتم که دو رکعت نماز مخصوص شب بیست وسوم ماه رمضان را بخواند تا حاجت روا شود.
بعد از شهادت متوجه شدم که آن شب یعنی شب بیست و سوم ماه رمضان، مجید و دیگر نیروها برای حمله به مواضع دشمن آماده میشوند. فردای آن شب دیگر مجید تلفنش خاموش شد و تا ۱۰ روز از او بی خبر بودیم. من به تمام دوستان مجید زنگ زدم و اما هیچکس درباره او به من حرفی نمیزد. ولی همه میدانستند که او شهید و به من نمیگفتند.
صبح جمعه به نیت پیدا شدن مجید همراه با دودخترم سفرهای را پهن کردیم و ذکر یاعلی گرفتیم؛ اما بعد از لحظاتی تمامی اقوام و فامیل یک به یک زنگ در را زدند و وارد خانه شدند. ناگهان نزدیک به ۵۰ نفر با لباس مشکی وارد خانه شدند و من متوجه شدم که مجید شهید شده است.
آخرین نگاه
وقتی برای آخرین بار به پیکر مجید نگاه کردم، متوجه شدم که بدن او پر از ترکش است و تمام پیکرش سوخته بود. به گفته شاهدان عینی، بدن مجید به مدت ۱۴ روز زیر آفتاب مانده بوده است. وقتی چشمم به پیکر مجید افتاد، شوکه شدم به طوری که حتی نتوانستم گریه کنم. در ابتدا باورم نمیشد که این پیکر او باشد اما با دیدن بخیههای شکمش که مال دوران نوزادیاش بود، باور کردم پیکر خودش است.
مجید آگاهانه، هوشیار و با عشق و علاقه به سوریه رفت و زمین و زمان را به مدت ۳ سال به یک دیگر دوخت تا بتواند رضایت من را بگیرد. من مجید را با حضرت زینب(س) معامله کردم و فرزندم را به ایشان سپردم.
انتهای پیام/
نظر شما