روایت نماز جمعه نصر تهران به امامت رهبر معظم انقلاب

عشق حد و مرز نمی‌شناسد؛ گاهی یک گل نماد عشق می‌شود و گاهی قدم‌هایی با نیت رسیدن به نماز جمعه‌ای حماسی به امامت رهبر معظم انقلاب.

به گزارش خبرنگار استانی ایسکانیوز از چهارمحال و بختیاری، ترور شهید سید حسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله لبنان و شهادت مظلومانه جمعی از مسلمانان فلسطینی توسط رژیم منحوس اسرائیل، واکنش‌هایی در سراسر جهان به دنبال داشت که یکی از این واکنش‌های مهم، سخنرانی رهبر معظم انقلاب(مدظله‌العالی) در نماز جمعه تهران در تاریخ ۱۳ مهرماه ۱۴۰۳ بود که در روایتی به این اتفاق تاریخی می‌پردازیم.

خواب ماندیم؛ احتمال می‌دادیم شلوغ شود، ولی نه آنقدر! صبح وقتی نگاهم به ساعت افتاد، لبخندی زدم و لحظه‌ای به خودم خندیدم که تو می‌خواستی ساعت ۵‌ صبح بیدار بشوی و بروی بنشینی؟! در همین حال بودم که ناگهان به خود آمدم و به دوستم گفتم که دیگر وقت حسرت خوردن نیست و باید به سرعت برویم؛ قدم‌هایمان را دوتا یکی کردیم تا به محل مصلی‌ تهران برسیم.

هرچقدر که بیشتر عقربه‌های زمان تکان می‌خورند بیشتر در فکر فرو می‌رفتیم که اگر با این شلوغی نتوانیم وارد بیعتگاه نماز جمعه شویم چه؟

بیش از یک روز و چندین شب فکر نماز خواندن پشت سر رهبر معظم انقلاب را داشتم و الان ترافیک بین من و آرزویم فاصله می‌انداخت.

خوشحالم که یک رهبر آنچنان مقبولیتی بین مردم کشورش دارد که ما از شهرکرد و حتی مردمی از دورترین نقاط کشور برای اقامه نماز و دیدن ایشان آمده‌اند ولی گویا مکان پاسخگوی عشق و ارادت مردم نیست.

گام‌های عاشقی

عشق حد و مرز نمی‌شناسد؛ گاهی یک گل نماد عشق می‌شود و گاهی قدم‌هایی با نیت رسیدن به نماز جمعه‌ای حماسی که نصر نام دارد به امامت رهبر معظم انقلاب و آقای ملت ایران.

قدم‌هایمان بسیار تند هستند، گویا مسابقه‌ دو سرعت است؛ هرکه زودتر برسد می‌تواند پشت سر رهبرش نماز بخواند، هرچه جلوتر می‌رویم فشارها بیشتر و حرکت کندتر می‌شود، صبرها دارند به اتمام می‌رسند و کم‌کم خنده‌ها از لب محو می‌شوند.

شوخی نیست، خیلی‌ها از دورترین نقطه‌ی ایران با خانواده‌شان آمده‌اند که با رهبرشان تجدید بیعت کنند.

شور و شوق اجازه نمی‌داد پا پس بکشیم و بگوییم ولش کن؛ شاید تنها باری بود که چنین فرصتی نصیبم می‌شد.

در شلوغی بی‌اختیار از رفیقم جدا شدم و به هر طریقی بود از نگهبانان گیت ورودی عبور کردم و وارد فضای زیبای مصلی‌ تهران شدم؛ وقتی دیدم چقدر جای خالی وجود دارد، بی‌اختیار در دل خودم به نگهبانان بد و بیراه گفتم، ولی می‌دانستم اگر لحظه‌ای درب را باز بگذارند آنقدر جمعیت وارد می‌شود که شمارش آن از اختیارات ما خارج است؛ برای همین قدم‌هایم را با «ببخشید» و «عذر می‌خواهم» آرام آرام برداشتم و به طرز کاملاً عجیبی به جلوترین جای ممکن که ‌می‌توان رفت، رسیدم؛ داربست‌ها مانند حصاری محکم بودند که جمعیت را نگه داشته بودند، فقط خدا می‌داند چند نفر داخل و خارج این فضای عظیم بودند؛ اما شکوه و طنین صدایشان میلیونی بود، گویا هر یک نماینده ده‌ها نفری بودند که نتوانسته‌اند وارد شوند یا بیایند و غرش صدایشان زمین و زمان را به لرزه‌ در آورده بود.

قانع نبودم، دوست داشتم جلوتر بروم، آنقدر جلو که بتوانم انگشتری از آقا بگیرم، می‌دانستم ممکن نیست ولی آرزو بر جوانان هم عیب نیست؛ به هر صورت یک ساعتی مدام جابجا شدم و با گوشی‌ام از این جمعیت عظیم عکس میگرفتم تا اینکه جایی در سایه یافتم و نشستم.

حس عجیبی بود؛ لحظه‌ای نگران رهبرم بودم، لحظه‌ای نگران خودم ‌بودم و لحظه‌ دیگر به یاد کسانی که نبودند بودم؛ دست به قلم شدم و چند خطی از این متن را نوشتم؛ مداحی‌های حاج مهدی رسولی و میثم مطیعی برایم دلنشین ‌بود؛ زمانی که حاج مهدی رسولی نوحه «بارون اومده، حاج قاسم برات مهمون اومده» را خواند، حال عجیبی داشتم؛ مثل این بود که بغض و غم، دست به دست هم داده‌ بودند و گلویم را می‌فشردند.

حس خودمانی داشتم؛ درست مانند زمانی که در حرم امام رضا (علیه‌السلام) یا در هیأت بودم؛ ناگهان صدای لبیک یا خامنه‌ای طنین‌انداز شد؛ لحظه‌ای حساس برای اولین بار در زندگی‌ام بود؛ نخستین مرتبه بود که رهبر را با چشم غیرمسلح می‌دیدم. شاید بخندید ولی بی‌اختیار برای اینکه کسی آقا را چشم نکند داشتم صلوات می‌فرستادم؛ لحظه‌ای حس غرور و خاص بودن، سراسر وجودم را فراگرفت و ثانیه‌ای بعد حسودی کردم به کسانی که بیشتر می‌توانستند آقا را ببینند.

زمان می‌گذشت و منتظر اذان ظهر بودیم؛ وقت‌مان را به یکصدا شدن با جمعیت و شعار دادن صرف می‌کردیم؛ اذان ظهر را که گفتند، یک «سلام علیکم» دل من را با خودش تا آسمان برد؛ تقلا کردم و به جایی رسیدم که بتوانم رهبر را ببینم؛ آخر جایی نشستیم که در نقطه کور بود و تنها فایده‌اش وجود سایه و خنک بودنش بود؛ نمی‌گذاشتند عکس و فیلم بگیریم ولی محدودیت روی من اثر نداشت. تلفن همراهم را به قصد تصویربرداری بالا می‌گرفتم و با ایما و اشاره و گفتن «یک لحظه» و «یک دقیقه‌» به مسئولان آن حوالی، عکس و فیلم‌هایم را می‌گرفتم و باز جابجا می‌شدم و دوباره همین کار را تکرار می‌کردم.

دوربین گوشی‌ام خوب نبود و خیلی حرص می‌خوردم؛ کنارم را نگاه کردم و دیدم جوانی هم سن و سال خودم دارد پخش زنده برنامه‌ را می‌بیند. تعجب کردم که چطور ممکنه آنتن گوشی قطع باشد ولی اینترنت باشد؟ از افکارم عبور کردم و با این جوان سر صحبت را باز کرده و متوجه شدم دانشجو و خوزستانی است. رفیق شدیم و تصویر سخنرانی آقا را از روبیکا تماشا می‌کردیم و صدایش را با گوش‌هایمان، چند ثانیه‌ای زودتر می‌شنیدم.

وقتی رهبر انقلاب با اقتدار، صلابت و شجاعت سخن می‌گفت، قند در دلمان آب می‌شد. ذوق می‌کردیم که چنین رهبر شجاعی داریم و ایشان کوچک‌ترین ترسی از دشمنان تا دندان مسلح ندارد و در حساس‌ترین مواقع، خود می‌آید و نماز جمعه‌ را می‌خواند.

باعث افتخارم بود که نماز جمعه‌ نصر را به امامت رهبر شیعیان جهان خواندم؛ شاید چنین فرصتی برایم هیچوقت تکرار نشود؛ برای همین در مصلی تهران نشستم و تا جمعیت خواست خلوت شود، این روایت چند سطری را نوشتم؛ حس نوشتن این متن را هرگز از یاد نمی‌برم.

خبرنگار: پوریا فرهادی

انتهای پیام/

کد خبر: 1245303

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =