به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز، بعد از مدتها آرزوی بارش رحمت الهی، بلاخره در روز چهارم دی ماه، اولین برف سال بارید و زمین را با تور حریر سفید رنگی زینت داد.
وقتی از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کردم سراسر سفیدی مطلق بود که با صدای چکیدن نم نم قطرات باران از شیروانی خانه باغ قدیمی روبه روی پنجره اتاقم ، ترکیب شده بود و زیبایی و لطافت چندین برابری را به چشم بیننده نشان میداد.
مکتب حاج قاسم در مقابل مکتب غرب ایستاد تا تمدن نوین اسلامی شکل بگیرد
شوق خاصی داشتم؛ ترکیب برف و سرما یادآور خاطرات شیرین کودکیام بود.
با حس خاصی، بعد از مدتها به سراغ پوتینهای زمستانیام رفتم .یکی از آنها که رنگ قهوهای روشنی داشت را انتخاب کردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم.
در مسیر دانشگاه مات و مبهوت زیبایی شاخههای یخ زده که مانند الماسی میدرخشیدند بودم که ناگهان صدایی مرا از تفکر به این همه زیبایی بیرون آورد؛ صدای زنگ تلفن همراهم بود .
به صفحه گوشی نگاه کردم، اسم یکی از دوستانم روی صفحه ظاهر شده بود؛ زینب.
زینب دختر پر شور و بانشاطی بود که همیشه نقل بازیگوشیها و شیطنت هایش نُقل زبانها بود.
من و زینب در دفتر خبرگزاری دانشگاه با هم فعالیتهای فرهنگی و پژوهشی انجام میدادیم.
با دیدن اسمش بر روی صفحه موبایلم ،زیر لب بِسم الله آرامی گفتم و تلفن را جواب دادم.
زینب: سلام خوبی، صبح برفیت بخیر خانم
من: سلام ممنونم، چی شده این وقت صبح زنگ زدی؟
اتفاقی افتاده؟
زینب: امروز دانشگاه خیلی کار داریم کجایی پس؟
من: چه کار داریم؟ چی شده مگه؟
زینب: عجیبه خبر نداری مگه میشه خانم خبرنگار از
این خبر به این مهمی اطلاع نداشته باشه؟
من :بگو دیگه جون به لب شدم.چی شده؟
زینب : امروز دانشگاه دوتا مهمون ویژه داریم.
دوتا شهید گمنام. امروز زودتر بیا دفتر
با شنیدن این جمله زینب یک دفعه تمام بدنم خشک شد.نمیدونم چرا حسی بین خوشحالی و ناراحتی داشتم.
به زینب گفتم: باشه، ممنونم که بهم خبر دادی. نزدیک دانشگاهم، الان میام دفتر.
بعد از خداحافظی با زینب به فکر فرو رفتم . نمیدونم چرا تمام حس و حالی که برای هوای برفی صبح همان روز داشتم تغییر کرد و تبدیل به حسی بین غم و بغض شد.نمیدانم شاید یاد تعریف های خاطرات پدرم از زمان جنگ افتاده بودم و داستان های شیرین پدر از سختی های جنگ برایم تداعی شده بود.
به اطرافم نگاه کردم و تمام افکار پراکنده ام را از ذهنم بیرون فرستادم.
دیگر برف های سفید با بلورهای الماسی شکل، برایم درخشان نبود و انگار غبار خاکستری رنگی روی تمام برف های سفید را پوشانده بود.
بعد از مدتی به دفتر خبرگزاری دانشگاه رسیدم.همه همکارانم مشغول تقسیم وظایف برای استقبال دو شهید عزیزمان بودند.
چند نفر مشغول تنظیم دوربین عکاسی خود بودند، عده ای دیگر مسئول هماهنگی مسجد دانشگاه و دو نفر از خبرنگارها هم مشغول تنطیم گزارش بودند.
بعد از گذشت چند دقیقه که تقریباً مقداری اوضاع را درک کرده بودم، مشغول هماهنگی کارها با بسیج دانشگاه شدم.
به ما اطلاع داده بودند که دو شهید عزیزمان برای ساعت یازده به دانشگاه ما میرسند.
به خاطر شوقی که برای استقبال این دو عزیز داشتیم،همگی با در دست داشتن دوربین عکاسی و دسته گل و قرآن ، جلوی درب مسجد ایستاده بودیم و برای آمدن میهمانان لحظه شماره می کردیم.ساعت تقریبا یازده شد و هیچ خبری از تیم همراه دو شهید بزرگوارمان نشد.
سرمای هوا تمام بدنم رو به لرزه انداخته بود از نوک انگشتان دستم تا نوک بینیم، یخ زده بود. انگار هر لحظه که میگذشت سرمای هوا بیشتر و بیشتر میشد.
با نگاه به دانه های سفید برف ،سرمای هوا سوزاننده تر و غیرقابل تحمل تر میشد.
ساعت دوازده و نیم بود و سرمای هوا به گونه ای امانم را بریده بود که انگار نه انگار سر ظهر است.
تصمیم گرفتم برای نوشتن گزارشات به خانه برگردم.
از همکارانم خداحافظی کردم و به سمت درب خروجی دانشگاه به راه افتادم. با سرعت یک آژانس به مقصد خانه گرفتم و منتظر رسیدن ماشین ماندم.
بعد از دو دقیقه ماشین خاکستری رنگی رسید.
سوار ماشین شدم و به آرامی سلام دادم.
جواب سلامی آرام تر و مهربان تر دریافت کردم.راننده پیرمردی نورانی با صدایی آرام و مهربان بود.
حدود پنج دقیقه گذشته بود که به سه راهی مسیر دانشگاه رسیدیم. یکدفعه چشمم به سه تا ماشین تویتا به رنگ های سبز و سفید و سفید گِلی ، به همراه یک آمبولانس بدون پلاک افتاد و توجه من و راننده رو به خودش جلب کرد.
بعد از اینکه با دقت بیشتری نگاه کردم، سه رنگ زیبای سبز و سفید و قرمز با مهر تایید الله در مرکز آن، توجه من را به خودش جلب کرد.
دو شهید عزیزمان را دیدم. حس آن لحظه ام قابل توصیف نبود.
فوراً با عکاس خبرگزاری تماس گرفتم و خبر نزدیک بودن این دو مهمان عزیز را دادم.
بعد از اطلاع رسانی من به عکاس و تشکر و خداحافظی؛ به فکر برگشت افتادم که صدای لرزان پیرمرد توجه من رو به خودش جلب کرد.
گفت : ببخشید دخترم ،این ماشین هایی که از کنار ما عبور کردن چه کسانی بودن؟
گفتم: اینها گروه همراه دو شهید گمنام تازه تفحص شده هستند که دانشگاه ما افتخار میزبانی این دو شهید بزرگوار را پیدا کرده است.
بعد از اینکه حرف هایم تمام شد ،سکوت مطلقی اتفاق افتاد. صدای بغض پیرمرد رو شنیدم و بی وقفه سعی داشت بغض گلویش را قورت دهد. نگران شدم
گفتم: حاج آقا مشکلی پیش اومده؟ حالت خوبه؟
گفت : هیچی نیست دخترم، من به حال خودم گریه ام گرفته چون من شرمنده این شهدا هستم.
تند تند بغضش رو قورت میداد و با دستمال سفید رنگ توی دستش اشکاشو پاک میکرد.
تعجب کردم از این حرف پیر مرد
گفتم: حاج آقا چرا میگی شرمنده این شهدا هستم؟
جواب داد من هفت سال در جنگ تحمیلی حضور داشتم و از پاسدارهای اون دوره بودم. همهی دوستان و همرزم هایم شهید شدند ولی من لیاقت شهادت رو نداشتم وگرنه الان پیش رفیقام بودم و اینقدر دلتنگ نبودم.
یک لحظه تمام وجودم یخ زد، انگار سطل پر از آب یخی را روی سرم ریخته بودند.
نمیدانم چرا با شنیدن صدای غم آلود و با نگاه به چهره نورانی اون پیرمرد منم بغضم گرفته بود.
با صدای لرزان گفت : دخترم الان سی ساله با دیدن این شهدا یاد دوستام میفتم.
بعد دست برد به جیب لباسش و یک کارت کوچک قدیمی بیرون آورد.
گفت این کارت جانبازی تنها نشان و تداعی گر خاطرات آن زمانم است.
بعد از شنیدن کلمه جانبازی، چشمانم گرد شد و پرسیدم حاج آقا مگه شما جانباز هم شدید؟
با صدایی آرام و پر از صبر گفت بله دخترم ،افتخار جانبازی برای دفاع از کشورم رو دارم اما حیف که شهید نشدم.
پیر مرد با خنده کوتاهی ادامه داد: دو تا ترکش توی سرم و یه دونه هم توی بازوم از سوغاتی های جنگه که همراه خودم آوردم.
بعد از حرف حاج آقا اشکم آرام آرام سرازیر شد.از یک طرف ناراحت بودم که چرا برنگشتم برای استقبال از آن دو شهید و از طرف دیگر خوشحال بودم که حرف های یک جانباز قهرمان را میشنوم.
بعد از پاک کردن اشک هایم که تمام هم نمیشد پیر مرد گفت: دخترم برام دعا کن که به آرزوم برسم.فقط هم یه آرزو دارم.
گفتم: آرزوتون چیه حاج آقا؟
با همان صدای ملایم و پر از غرور گفت:(شهادت)
بعد از شنیدن این حرف ها بیشتر از گذشته به ایرانی بودنم افتخار کردم و یقین پیدا کردم که ایران با فداکاری های این بزرگ مردان ، همیشه آزاد و آرام خواهد ماند.
خبرنگار: مبینا رستگاری
نظر شما